پروانه ی مورلیا

جهانشاه جاوید

 

اواخر ۲۰۰۸ که از کالیفرنیا به مکزیک مهاجرت کردم، تو خونه ی خواهر کوچیکم زندگی می کردم با سه تا پسراش تو شهر «چی واوا».

مبل توی سالن شده بود تختخواب و میزکارم. اصلا تکون نمی خوردم. دو سه ماه که گذشت، شنیدم جنوب مکزیک نزدیک شهری به نام «مورلیا» جنگلی هست که هر سال بین ماه های اکتبر و مارس میلیون ها پروانه ی مونارک به اونجا مهاجرت می کنن. برام باورنکردنی بود. میلیون ها پروانه تو یه جا؟ باید با چشمای خودم می دیدم.

بلیط هواپیما خریدم و تو کلاس اسپانیولی یکی از مؤسسات زبان مورلیا ثبت نام کردم (عکس ها). یکی از شرایط آموزش زبان، زندگی با یه خانواده مکزیکی بود. وقتی رسیدم رفتم به آدرس خونه ای که بهم داده بودن. درست روبروی مؤسسه ی زبان بود. صاحب خونه خانم مهربان و محترمی بود. تنها زندگی می کرد. من دو کلمه اسپانیولی بلد نبودم، اونم هیچی انگلیسی نمی دونست. بالاخره با حرکت دست و صورت یجوری منظور خودمونو می رسوندیم.

اون دو سه هفته ای که اونجا بودم صاحب خونه صبح ها قبل از رفتن به کلاسم برام صبحانه حاضر می کرد و می گذاشت روی میز ناهارخوری. شب ها هم دو لقمه با هم می خوردیم، اغلب در سکوت. گاهی بچه هاش با زن و شوهرهاشون برای شام می اومدن. به زور دو سه کلمه رد و بدل می کردیم. همش باید حدس می زدیم چی داریم می گیم و قطعا حدسامون اغلب غلط بود ولی کلی می خندیدیم.

یه هفته ده روزی که گذشت با همکلاسی هام تور گرفتیم برای دیدن پروانه ها. با اتوبوس دو سه ساعت تا جنگل راه بود. بعد از ورود به جنگل هم یکی دو ساعت پیاده روی داشتیم تا به حفاظت گاه پروانه ها رسیدیم. تا به امروز هیج جایی به اون زیبایی ندیدم. زیبایی اش به تماشای انبوه پروانه ها بود که دور و بر و کنارت پرواز می کردن. حتا صدای پر زدن شون رو می شنیدم. رویائی بود.

برگشتیم به مورلیا و به کلاس ها ادامه دادم. چند روز قبل از تمام شدن دوره کلاس زبان، صاحب خونه رو دعوت کردم به شام که بخاطر زحماتش تشکر کنم. قبل از شام رفتیم رقص. سالن بزرگی بود با موسیقی تند مکزیکی با شیپور و ویلیون و همه چی. همینطور که می رقصیدیم چند بار به صورتش نگاه کردم. چقدر لطیف و مهربان بود.

بعد که خواستیم بریم شام، نسبتا دیروقت بود و رستوران درست حسابی پیدا نکردیم. نشستیم توی یه بوفه و غذا سفارش دادیم. طبق معمول ساکت بودیم. کلاس زبان هیچ کمکی نکرده بود. بعد از تمام شدن غذا صاحب خونه از داخل کیفش یه تیکه کاغذ و یه خودکار درآورد و جمله ای نوشت و داد دستم. بعدش دو سه دقیقه با محبت یه چیزایی گفت و منم گفتم «گراسیاس.» کاغذ رو تا کردم گذاشتم توی کیف پولم.

روز آخر قبل از رفتنم، صاحب خونه موسیقی والتز گذاشته بود. در حالی که با لبخند به صورت هم نگاه می کردیم دو سه دقیقه رقصدیم. باز هم چند بار «گراسیاس» گفتم و چمدونم رو برداشتم و رفتم.

سال ها گذشت. هر موقع کیف پولم رو خالی می کردم و کاغدهای بیخود رو دور می ریختم، چشمم به کاغذ صاحب خونه می خورد. بالاخره یه روز با کمک دیکشنری جمله ای که نوشته بود خوندم. نوشته بود چیزی به این مضمون: «ممنونم که به زندگی من روشنایی آوردی - پاتریسیا.»

نمی دونست اون روشنایی انعکاس خودشه.