دو تا خانم و یه آقا به همراهِ دخترکِ کوچکی همشون عصبی تو اتاقِ من نشسته بودن. دخترک پاهاشو تند و تند حرکت میداد. پرسیدم: " خوب چطور می‌تونم کمکتون کنم؟ "

انگار همه آماده ی انفجار بودن. همشون با هم شروع کردن به حرف زدن:

خانمی که حدود ۳۵-۳۷ سال داشت مرد رو نشون داد و گفت: "از این بپرسین چی‌ شده."

مرد داد زد: "به من چه. میخواستی بمونی بالایِ سرش."

خانمِ دیگه که جوونتر بود، شاید زیرِ سی‌ سال سرِ آقاهه داد زد: "داداش تو چرا حرف‌هایِ دروغِ اینو باور میکنی‌."

همشون داد میزدن. نگاه کردم، دخترک کوچیک داشت میلرزید. کاملا معلوم بود برایِ اون مراجعه کردن.

مجبور شدم با یه سوال آرومشون کنم: "مادرِ این بچه کیه؟ "

همون خانمِ ۳۵-۳۶ ساله داد زد: "منِ بدبخت!”

رو به زنِ جوونتر کردم: "پس شما عمه ی بچه هستین؟"

مادرِ بچه شروع کرد داد زدن: "بمیره همچین عمه ای"

دوباره همه با هم شروع کردن داد زدن. دخترک گریه میکرد.

--ساکت باشین. و شما خانم با بچه ی برادرتون چند دقیقه بیرون بشینین تا صداتون کنم.

مادر بچه باز داد زد: "یک دقیقه هم با عمه ش جایی‌ نمیتونه بره."

خانمِ جوونتر شروع کرد داد زدن که: "داداش تقصیرِ توئه. یه چیزی بگو خب!"

قبلِ اینکه مرده حرفی‌ بزنه، زنگ زدم پذیرش: "خانمِ مهدی یه لحظه بیا اتاقِ من."

چند لحظه بعد دمِ اتاقم بود: "لطفا این دخترِ خانمِ خوشگل رو ببر کنارت تو پذیرش تا ببینه شما اونجا چطور کار میکنی‌."

برایِ اولین بار دخترک حرف زد: "من نمیرم. "

و دوید طرفِ مادرش. مادرش داد زد، برو، بذار ببینیم چه کار کنیم.

آروم بلند شدم و دستِ بچه رو گرفتم و گفتم: "اونجا یه تلفن هست. برو و هر وقت خواستی‌ بگو زنگ بزنن. مادرت میاد."

دخترک به زور راضی‌ شد و رفت.

رو به مادرِ بچه کردم و گفتم: -- شما بگو چی‌ شده؟ بدونِ داد و دعوا!

و خیلی‌ جدی رو کردم به مرد و خواهرش: --و شما هیچی‌ نمیگین تا من بگم.

مادرش گفت: --من و شوهرم خیلی‌ اختلاف داشتیم. ۸ ماهِ قبل من قهر کردم رفتم خونه ی مادرم تا جدا بشم. دو تا دختر داریم. سارا همین دخترم بزرگه س که نه سالشه. یه دخترِ سه ساله هم دارم. وقتی‌ قهر کردم، سارا رو که بزرگتر بود دادم پدرش و کوچیکه رو با خودم بردم. پدرش هم سارا رو داده مادرش و این خانم که عمشه نگه داره. شیش ماه بعد با وساطتِ فامیل آشتی کردیم. و من برگشتم. الان دو ماهه برگشتم. با شوهرم مشکل ندارم، ولی‌ الان یه مشکلِ دیگه داریم. از روزی برگشتم متوجه شدم سارا به بهانه ی خواب هی‌ میاد کنارم دراز میکشه و خودشو به من میماله.

زنه زد زیرِ گریه: --و هی‌ دستِ منو میکشه که دستگاهِ تناسلیشو نوازش کنم. و باهاش حرف زدم که این کار خوب نیست و اون میگه عمه این کار رو میکرد و خیلی‌ خوبه.

مرده با صدایِ بلند گفت: --لا اله الا الله! آخه تو از کجا میدونی‌ راست میگه؟؟

نگاه کردم به زنِ جوونتر، عمه ی بچه، خیلی‌ خونسرد نشسته بود، رو کرد به من و گفت: --شرم نمیکنه این خانم. معلوم نیست بچه چه مشکلی‌ داره و چی‌ شده، اینارو به داداشم پشتِ سرم میگه. اینا همه تهمته. من کاری نکردم. می‌خوام برم از دستش شکایت هی‌ به خاطرِ برادرم صبر کردم.

گرچه خیلی‌ کیسِ عجیب و بدی بود ولی‌ من مریض زیاد دیده بودم. دیگه میفهمیدم کی‌ چه کاره س. رو کردم به عمه ی بچه: --شما لطفا بیرون بشین. من با هر دو صحبت کنم، آروم شن.

زنک خوشحال شد: --آره والله آروم شن و دست از سرِ من بردارن. اینا مشکل دارن، منو انداختن وسط.

تا رفت بیرون زنگ زدم پذیرش: "خانم مهدی، عمه ی این بچه نه نزدیکش میتونه بشه، نه بچه رو تحتِ هیچ شرایطی میدی دستش. یه بهانه جور کن خودت."

رو کردم به پدر و مادرِ بچه: --میدونین این ماجرا شوخی‌ نیست؟ میدونین که اگر درست باشه ، مساله ی بزرگیه.

مرده غرید: --زنم بهانه میاره. خواهرم ۶ ماه بچه رو نگاه داشته این ناراحته، اینا رو میگه.

--هیچ مادری اینقدر دیوونه نیست که همچین حرفی‌ بزنه، البته من هم خانمتون و هم خواهرتون رو میفرستم روانپزشک. و اونجا دیگه این دروغ گفتن برایِ یکیشون زیاد طول نمی‌کشه.

آقاهه ترسید: --خانم بچه س ، یه چیزی میگه. من بردم دکتر گفته سالمه پرده ش خدارو شکر. ؛ شما هم معاینه کنین.

دیگه کفرم در اومده بود: --یعنی‌ آقایِ محترم شما متوجه نیستین که اگر این حرف درست باشه، به روحِ بچه ی ۸-۹ ساله ی شما #تجاوز شده مهمتر از جسمش. اون با فرایندی آشنا شده که نباید در این سن میشده. چیزی که با فجیع‌ترین شکل باعثِ لذتش هم شده و حالا از خودش میپرسه پس چرا بده وقتی‌ از مادرش می‌خواد، از شما می‌خواد.

آقاهه مستاصل بود: --شاید راست نمیگه.

--بچه‌ها تو این سن در موردِ این چیزا دروغ نمیگن. چرا آخه باید همچین دروغی بگه. و باید بهتون بگم مشکلِ اصلی‌ وقتی‌ شروع می‌شه که بزرگتر شه و بفهمه چی‌ سرش اومده. و باید منتظرِ یه عکس العملِ فاجعه آمیز باشین، خودکشی‌، افسردگی، جامعه ستیزی، رفتار‌هایِ نابهنجارِ جنسی‌.

مادرش فقط گریه میکرد و نفرین. آقاهه نالید: --شاید یادش بره تا یکی‌ دو سال دیگه.

دلم می‌خواست یکی‌ بزنم تویِ دهنش ولی‌ تویِ کار تو نمیتونی‌ احساساتِ شخصی‌تو دخالت بدی. گفتم: --پس خوب میدونین که دخترتون راست میگه؟ فقط امیدوارین یادش بره؟ خب بذارین رک بگم که هرگز یادش نخواهد رفت. فقط ممکنه از شما بترسه و به شما نگه ولی‌ یادش نمیره.

آقاهه گریه شد یهو: --من نمیدونم. زنم ول کرد رفت و منم سارا رو بردم خونه ی مادرم. من چمیدونستم. خواهرمه بابا.

--صبح رفتین و شب اومدین. مگه نه؟

--بابا خونه ی مادرم بود. اون خواهرمه.

--بله و سارا هم بچه ی شماست و فقط نه سالشه. ازش هیچوقت پرسیدین روزش چطور گذرونده؟

زنه داد زد: --دیدی من راست گفتم؟؟ دیدی تقصیرِ تو و اون خانوادته؟؟

رو کردم به خانمه: --فقط تقصیرِ این آقا نیست. وقتی‌ شیش ماه رفتی‌، فکر نکردی دخترِ نه ساله ت کجاست؟ چه کار میکنه؟

--این بزرگتر بود.

--بزرگتر از خواهرِ سه سالشه ولی‌ بزرگ نیست. ما مسئولِ بچه هامون هستیم تا وقتی‌ به سنِ قانونی برسن. سارا راجع به بدنش چقدر میدونست؟ بهش یاد داده بودین اگر اتفاق اینجوری افتاد به شما یا پدرش بگه؟

رو کردم به دو تاشون: --این ماجرا جدیه. عواقبِ خیلی‌ جدی تر از اونی‌ داره که فکر کنین. اصلا ماجرا معاینه ی پرده بکارت نیست. بذارین رک بهتون بگم، اگر الان برای درمانِ سارا هر دو همکاری نکنین، سارا از دست رفته. باید بهش کمک کنیم. و اولین قدم اینه که شما دست از دعوا و سرزنشِ هم بردارین. باید با کمکِ روانشناس، و شما و عشقی‌ که به سارا میدین این وضع رو درست کنیم. عوضِ دعوا کردن، باید بغلش کنین و بهش بگین چقدر دوستش دارین و با کمکِ یک رفتار درمان در طول زمان مشکل رو حل کنیم.

مادرش سرش رو گذشت رویِ میزِ من و زد زیرِ گریه: --نمیتونم بغلش کنم. از دخترِ خودم چندشم می‌شه. از کاراش، از رفتاراش. حالم به هم میخوره ازش.

دلم برایِ استیصالش سوخت ولی‌ باید کمکش می‌کردم، باید جلوش وایمیسادم: --این حرفهایِ مسخره رو می‌ریزی دور. و هر روز به خودت میگی‌ این سارا دخترِ دوست داشتنیِ منه که باید کمکش کنم که زندگی‌ خوبی‌ داشته باشه. می‌فهمی؟

زنه سرش رو تکون داد: --خوب می‌شه؟

--آره خوب می‌شه، باید هر دو کمکش کنین. هر دعوایِ شما دو تا درمانش رو دو ماه برمیگردونه عقب.

یهو نورِ امید تو چشماشون دیدم. چقدر پدر و مادر بودن سخته. چقدر عاشق بودن سخته.

--ببینین گاهی ما خیلی‌ محقیم. گاهی خیلی‌ مطمئنیم که حق داریم ولی‌ چیز‌هایِ دیگه‌ای هم گاهی هست. چیز‌هایِ ارزشمند تر. به خاطرِ اونا گاهی کمی‌ آدم کوتاه میاد. مثلا الان واسه سارا، آدمی‌ که هر دو عاشقش هستین. مگراینکه بگین نیستین. اون بحثی‌ جداست.

هر دو سر تکون دادن که هستن. عاشق بودن سخته....

--من الان سارا رو میارم و باهاش حرف میزنم، و شما هیچی‌ نمیگین، گریه نمیکنین، نفرین نمیکنین، دعوا نمیکنین. من الان به هر سه تاتون میگم که چکار کنین.

پنج دقیقه ی بعد دخترک روبروم نشسته بود. یک دخترِ نه ساله اینقدر بزرگ هست که بشه منطقی‌ باهاش حرف زد. شاید اگر مثلا ۵ ساله بود دیگه هیچ کاری نمی‌شد کرد.

--سارا جان، من با پدر و مادرت حرف زدم. قرار شده با هم پیش یکی‌ از دوستانِ من برین تا همه چی‌ بشه مثلِ اون روز‌هایِ خوب.

دخترک پرسید: --کدوم روز‌هایِ خوب؟

دلم لرزید: --روز‌هایِ خوبی‌ که حالا شاید یادت نیست ولی‌ بوده. میرین که دوباره یادتون بیاد. منم اینجا هستم، هر وقت بخوای میتونی‌ با مامان و بابات بیای پیشم.

دخترک لباسشو چنگ زد: --میخواین لختم کنین و معاینه کنین؟؟

کاش میشد پدر و مادرش رو بزنم برای چکِ معاینه ی بکارت تو این وضع:

--نه به نظرِ من تو معاینه احتیاج نداری. ولی‌ هر وقت فکر کردی احتیاج هست من اینجا هستم، خوبه؟

دخترک برایِ اولین بار لبخند زد: --بله خوبه!

با عمه ی بچه تنها صحبت کردم: --میدونی‌ چه کار کردی؟

خونسرد بود: --من کاری نکردم. میرم از دست همتون شکایت. تهمت میزنین.

--حتما برو شکایت، چون منم پیگیری می‌کنم.

--چه پیگیری؟؟ من کاری نکردم آخه.

--میدونی‌ که سارا بزرگ می‌شه و میفهمه و اونوقت مثلِ الان اینطوری نمیتونی‌ راحت اینجا بشینی‌؟

ترسید: --من کاریش نکردم!

--طرفش نمیری. تهدیدش نمیکنی‌. چون اگر اینو بفهمم ، خودم پزشکِ قانونی میفرستمش و رسما شکایت می‌کنم. فهمیدی؟

--بله فهمیدم. ولی‌ من کاری نکردم.

--برو بیرون!

با پدرِ سارا تنها صحبت کردم. بهش عریان و رک گفتم که چی‌ شده، گفتم که الان اونه که بیشتر از همه میتونه کمک کنه. گفتم که مهمه رفتاردرمانی رفتن. بهش توضیح دادم دو سال بعد ممکنه سارا این دخترکِ مظلومِ ترسیده نباشه. عمقِ فاجعه رو واضح بهش گفتم.

توضیح دادم بعد از ده جلسه رفتار درمانی شاید لازم باشه که رسما از خواهرش شکایت کنه. گفتم هر چی‌ رفتار درمان گفت. گفتم باید برایِ همه چی‌ آماده باشه. ترسیده بود، ولی‌ میشد نگفت؟

شیش ماهِ بعد از اون من با خانواده ی سارا در تماس بودم. مرتب جلسات رفتار درمانی میرفتن. همه چی‌ خوب و رویایی و ایده ال پیش نمیرفت. ولی‌ پیش میرفت. سارا خیلی‌ بهتر شده بود. میخندید شوخی‌ میکرد. رفتارِ ‌هایِ جنسیش طبیعی‌ تر شده بود. روابطِ پدر و مادرش هم بهتر شده بود. همه چی‌ بهتر بود ولی‌ ما همه حتی اگر نمیگفتیم، خوب میدونستیم هیچی‌ مثلِ روزِ اولش نمی‌شه. و بعد از شیش ماه ارتباط شون با من قطع شد. و من قانونا نمیتونستم بیمار رو به زور برایِ مراجعه بیارم.

حالا سال‌ها از اون روز که سارا کوچولویِ ترسیده و لرزان به اتاقِ من در درمانگاه اومد گذشته. حالا حتما سارا خانمِ جوانی است. از خودم میپرسم چه کار میکنه؟ چه حسی داره؟ عمه شو، پدر و مادرش رو بخشیده؟ خودش چطور آدمی‌ شده؟ اون آسیب‌ها ترمیم شدن؟ خودش بچه داره؟

وقتی‌ این روز‌ها خانم‌ها در موردِ تجاربِ آزار‌هایِ جنسی‌ و تجاوز مینویسن، من ناخود آگاه میخونم ببینم اسمِ هیچ کدوم سارا هست؟ می‌خوام بدونم چه حسی داره؟ چقدر اعتماد داره؟ بچه شو گاهی پیش کی‌ میذاره؟

گاهی تجاوز به روحِ آدمی‌، به اعتمادِ آدمی‌، به ایجادِ حس تردید به آدم‌هایی‌ که فکر میکنی‌ دوستت دارن، بدتر از تجاوز به جسمِ آدمه. و بعید میدونم قابلِ ترمیم باشه.

مواظبِ بچه‌هاتون باشین. به بچه‌هاتون در موردِ حفاظت از بدنشون و بخش‌های خصوصی جسم و روانشون توضیح بدین. به بچه‌هاتون یاد بدین با شما حرف بزنن. هر چه اتفاق میوفته رو بگن. گاهی‌ تحملِ شنیدنش سخته ولی‌ خب عاشقی همینه، عاشق بودن سخته  و ما عاشقِ بچه هامون هستیم. مگه نه؟

#مژگان

August 30, 2020