ونوس ترابی
کاش خون و گلوله را از انگشتهایم بگیری. من عاشقانه نویسم٬ یادت نیست؟ مرا چه به سیاست؟ این روزها هرکس به خطوط خسته و مردنیام میرسد٬ دست میکند و یک مشت خاک برمیدارد و میریزد روی سرش. من میخواهم با تو در رختخواب خنک تابستان فرو بروم. همان که در ایوان میاندازند یا روی پشت بام که دید نداشته باشد! پشهبند٬ خونم را به غُلغُل میاندازد. انگار کن هنوز ده دوازده سالمان باشد و رفته باشیم در دولاب خانمجان. چشمهای تو برق بزند و دست و پای من یخ کند. مگر نه این است که ما همه میخواستیم بزرگ که شدیم٬ دکتری را از بازی دربیاوریم و ببریم در حسابهای بانکیمان؟ حالا همه چیز فرق کرده است. لذت را جا گذاشتیم در دولاب خانمجان و ظهرهای تابستانی که همه درگیر چرت بعد از آبدوغخیار با کشمش و گردو و پیاز و جعفری و نعنا بودند و من و تو در دولاب٬ گُر میگرفتیم. چطور شد که همانجا نماندیم تا رد عرق از استخوانهای قُلوهای ستون فقراتم لیز بخورد برود...برود؟ کجا برود؟ دردی نداشتم. دکترم بودی. محرمم. دولاب خانمجان شده بود مثل تنور. مثل حمام کوچک ته حیاط که شبها٬ همان گوشهاش٬ جنها عروسی میگرفتند.
چند سال باید میگذشت تا روسری بشود دوای غبغب و موهای بافته و فرق وسط بشود نشان مبارزه؟ تو کجا بودی آن روزها؟ در دولاب خانمجان مچالهام کردی و رفتی. مثل همان دفترچه شعر که در هژده سالگی فرستادم درِ خانهتان. دیگر نه عاشقانه خوان بودی نه نامه نویس. آن دستهای رگزده و جسور ماند برای پیشفنگ.
دست؟
دست به دست شدم میان برادران. ککت نگزید. همان گوشه ایستاده بودی و برای سرپرستت جان میدادی. شرط میبندم شکمم هم بالا میآمد٬ تخم از تخمت تکان نمیخورد. اینطور نگاهم نکن. خودت بوسه را گذاشتی پای بچگی. آتش گرفتم. چفت دهانم شل شد. آنهمه فحش از دست و بالت آویزان بود و فقط «نامرد» من دردت آورد. لب ورچیدی. بگذار دلم خوش باشد که اگر چیزی آن ته مه ها نمانده بود٬ فحش یواش و عاشقانه من اینطور پوستت را نمیکند.
صبحها وقت نیمچاشت که تکههای نان مانده از صبحانه را برای گنجشگها میپاشم٬ فکرم میرود سمت انگشتهات وقتی داری سیمهای نارنجی و سیاه و قرمز بمب دستساز را به هم میپیچی. یادم میافتد به سیزده بدر چهارده سالگی که رفته بودیم پای کوه و دست تو رفت میان تارهای نازک موی چرک ماندهام. خجالت کشیدم. گفتی قاصدکها را داشته باش! حالیت نبود صحرا٬ از اضطراب من و هوس تو داشت کف بالا میآورد. همیشه اینطور ساده میگرفتی. حتی همان روز که مرا برای «قاسم» لقمه گرفتند. قاسم٬ سرپرستت را میگویم.
شب زفافم٬ دوش به دوش قاسم تا دم در خانهاش آمدی. میپاییدمت پشت پرده ساتن. گلویم خشک شد. صحرا و دولاب و پشه بند در چشمم وا رفت. اسمش رفاقت بود و ساقدوشی. اما برای من٬ تو بِکِش بودی!
لب قاسم که رفت روی پستانم٬ تو داشتی لیوان شیر پیش از خوابت را بالا میرفتی. میبینی؟ تو از سردی شیر ته معدهات لرزه گرفتی و من از چندشی که نفس قاسم روی پوستم میریخت٬ مورمورم شد. بوی توتون دستکم بیست ساله٬ از سلول به سلول قاسم راه میکشید تا استخوان. فکم قفل کرد. باید به بوی یونجه تازه چیده شده در موهای تو فکر میکردم تا صورتش از صورتم کم شود و برسد به ترقوه.
تو بوی بابونه کوهی میدادی حتی وقتی شیر ترشیده سر کشیده بودی.
رختخواب قاسم٬ بوی باروت و عرق مردانه میدهد. با من میخوابد و کلتش را زیر بالش مشترک میگذارد. مرا به سیخ میکشد و پلاک هویت سازمانیاش٬ پاندولی به گیجگاهم میزند. نمیدانم چندبار اسم تو را گفتهام در همان لحظات که حالم دست خودم نبوده است. نمیدانم چطور میتوانم انتقال تو را به مرز ندید بگیرم و به همان تکرار ناخودآگاه اسم تو ربط ندهم. قاسم٬ کینهای و لجباز است. میدانم به هیچ جایت نیست. اما حالا که داری سیم میپیچی و هویه دود میکنی٬ سرت را داشته باش. رفیقت٬ رفیق و دشمن حالیاش نمیشود. سادهای اگر خیال کنی تمام کینهاش فقط باید اسمت باشد که ناغافل از دهان زنش در رفته است. زفاف بی درد و خون و ناز٬ همه گناهان عالم را گردن تو میاندازد. قاسم٬ شده آن دزد که به هوای طلا٬ دست کرده در بقچهای خوش آب و رنگ و پوچ آورده است. مردی که خون دیده باشد همه عمر٬ در رختخواب و خلوتش هم همان را میجورد. قاسم که تو نیست٬ با دو قطره خون و دو چکه اشک٬ بیفتد به پای من و بزند به سر و صورت خودش و قربان صدقهام برود.
شانزده سالگیام٬ شش بار٬ یگانگی تو بود.
چطور میتوانستم تو را پس بزنم و منتظر قاسم نامی بمانم تا خونم را تاج نجابت کند روی سرم؟
سر؟
چه بر سرمان آمد؟ بر سر آن دستهایی که شیارهای نوک انگشتش هرکدام لبی پر بوسه بود و حالا دارد گوشهای٬ بمب ساعتی میسازد؟ با حافظه دستهایت چه کردهای؟ همان که وقتی به پوست من میرسید٬ برای هجوم خون به تنت٬ شرمزده میشدی و ساعتها درباره اینکه گاهی تغییر٬ فقط و فقط نشان عشق است نه شهوت محض٬ لفظ میآمدی. چقدر معصوم بودی تو!
حالا کجایی که برای سرپرستت منبر بروی که هر زنی میتواند تنش را با اولین عشق زندگیاش سهیم شود بیآنکه امروز شب زفافش سیلی بخورد و تحقیر شود؟ کجا بودی وقتی بت سازمانیات٬ همین تازه داماد افراطی که حتی شب عروسیاش هم بوی توتون و آهن و باروت و عرق میدهد٬ فوران خون را که از تمبانش گرفته باشی٬ با خالی کردن خودش روی ملافه٬ تو را لایق تخم و ترکهاش نمیداند؟
سرپرستت٬ زن باکره میخواست. همین هفته پیش بود که در نطق تاریخیاش٬ مذهب را متفاوت از ایدئولوژی دانست و اولی را زهر هلاهل برای دومی. باکرگی کدامش است؟ مذهب یا ایدئولوژی؟
سرپرستت٬ گناهی ندارد. میان ژست روشنفکری مبارزاتی و فرهنگ سوراخ و سردابه و خزینهاش٬ بوی گند گرفته است. نمیداند که من چه پیش و چه بعد از تو٬ به هیچ صراطی مستقیم نبودهام. حتی نپرسیدهام که سهم برادری او٬ در عوض همان چند قطره خون و درد من چه بوده است.
تنها یک هفته عروس بودم. امروز سه طلاقهام کرد. عدل٬ همین امروز که خبر تو آمد. میگویند بمب دستسازت زودتر ترکیده است. وقتی در جیب کتت گذاشته بودی. همان جیب که درعمقش٬ دست مرا کنار دست خودتت جا میدادی وقتی سوز میآمد. کت دیگری نداشتی. حتی در عکس حجلهات هم همان کت را پوشیدهای!
حالا سه طلاقهام. سرپرستت دارد زن دوم میگیرد. خانه خانمجان را هم کوبیدهاند و برج بردهاند بالا.
فقط بوی یونجه تازه و بابونه کوهی برایم مانده است.
تو راحت نمیخوابی شبها.
میدانم باید تکههایت را در آغوشم بگیرم ببرم خانه شیر بدهم.
نقاشی Charlotte Corday
by Paul-Jacques-Aime Baudr
عالی! فقط دو نمونه:
«این روزها هرکس به خطوط خسته و مردنیام میرسد٬ دست میکند و یک مشت خاک برمیدارد و میریزد روی سرش. من میخواهم با تو در رختخواب خنک تابستان فرو بروم. همان که در ایوان میاندازند یا روی پشت بام که دید نداشته باشد! پشهبند٬ خونم را به غُلغُل میاندازد. انگار کن هنوز ده دوازده سالمان باشد و رفته باشیم در دولاب خانمجان. چشمهای تو برق بزند و دست و پای من یخ کند...»
و
«چه بر سرمان آمد؟ بر سر آن دستهایی که شیارهای نوک انگشتش هرکدام لبی پر بوسه بود و حالا دارد گوشهای٬ بمب ساعتی میسازد؟ با حافظه دستهایت چه کردهای؟ همان که وقتی به پوست من میرسید٬ برای هجوم خون به تنت٬ شرمزده میشدی و ساعتها درباره اینکه گاهی تغییر٬ فقط و فقط نشان عشق است نه شهوت محض٬ لفظ میآمدی. چقدر معصوم بودی تو!»
مرسی جهان.
راستی «روم» نمیزنی توی کلابهاوس؟
نوشتههای شما برای من حکمِ یک نوع کلاسِ درس دارند، از خواندنِ آنها سخت به فکر فرو رفته و مغزم سعی بر مصّور کردنِ نوشته میکند، حسی عجیب پیدا میکنم، میزانِ بالای جملاتِ درام رئالیستی ـــ برجسته بوده و نفس در سینه حبس شده ـــ یک سوزشِ عجیبِ احساسی در خاطرم متولد میشود، باید از نئو کلاسیکِ لعنتی ـــ رنگ خوردهای از رومانتیسمِ مُرده ـــ به بیرون آیم.
چه تصویری گذاشتید، آفرین،... این فرشته مرگ ـــ شارلوت شاید یک انقلابی واقعی نبود، رازَش قابلِ افشا نیست، از زنی که میخواهد انتقام گیرد ـــ باید وحشت داشت، این آتش خاموش شدنی نیست، سالهاست که لبخندِ شارلوت در هنگامِ قطع شدنِ سرش به زیرِ گیوتین ـــ در خوابم ظاهر میشود، هیچ گاه با روحَش در تماس نباشید، او هنوز خشمگین است.
سپاس.
ونوس عزیز، حرف بلد نیستم بزنم. لال مونی می گیرم توی جمع.
ذهن متفکر و متمرکز!
ونوس ترابی خوب میداند از کجا تا به کجا مخاطبش را به دنبالش بکشاند! نفسبند و دستوپابسته، در دام نویسنده...
عالی!
شراب جان سرخ، آقای شمیران زاده عزیزم
این خطوط و دیگر واژهها٬ شاگردانههای مدام منند. طفلکیهایی زیر بال و پر مهر که دارند جان میگیرند انگار. دفتر مشقی که «جهان» عزیزم جلوی دست من گذاشت، باعث شد که شما و دیگر یاران جان جانی در ایرون دات کام٬ رفیق کلمات و لحظاتم شوید. کنج خلوتم را دوست دارم و شما دوستانم را دوستتر.
و اما شارلوت...شارلوت شیردل که در زمان خودش٬ سری پرشور و دلی تپنده و دستهایی نترس داشته است. شاید تضادی عمیق باشد میان این زن و زن طفلکی دردانه داستان من...نه؟ شاید هم شباهت، که میداند؟
جهان٬ من مصاحبههای شما رو دیدم. این شکستهبندی از کجا میاد ^_^
شایدم من یک روم به نام ایرون دات کام زدم تا جمع شیم واسه داستانخونی!
هرچند...گادفادر شمایی!!
نگارمن جانم، خجالتم میدین خانم.
چه خوشاقبالم اگر کلماتم در چشم و گوش شما همچین جسارت و هنری دارند. روراستش این هست که اونقدر که خودم غرق نوشتنم، گاهی تمام که میشه میبینم که تله سورئالیسم رو همچین لبتیغی رد کردم و وای به حال طفلکی خواننده. هذیان نویسی ولی لذتی تمام نشدنی داره.
ممنونم از شما.
عالی بود!
خیلی دقیق، صادقانه و افشاگرانه.
موفق باشی ونوس عزیزم.
نوشته هات، همیشه خواننده رو متوجه بعضی از جزییات میکنه که در حالت عادی، شاید سر سرانه ازش رد میشیم.
ممنون،
عزیزم سوری جانم مثل همیشه به من لطف و توجه شیرینی داری.
ممنونم که همراهی.
آفرین به استعداد خدادای شما.
نوشته های شما ,ما بچه تنبل های ته کلاس را به نفس نفس میاندازه و بعد از خواندن یک یا دو پاراگراف باید Time Out بگیریم و بشینیم زمین تا عرقمون خشک بشه و نفس بگیریم تا بتونیم پاراگراف بعدی را بخونیم. مرسی از صبر و شکیبایی تون و مرسی از قلم و کلامتون.
فرامرز عزیز، من به اندازه کافی سرخم و خجالتی! داغ ننداز به صورتمون lol
در ضمن اون شیطونای ته کلاس٬ دونه دونه جلو!
مرسی از لطفت