صفورا/ محسن نامجو/ جبر جغرافیایی/ یک پرسش‌نامه

ایلکای

 

۱. همین چند روز پیش، صفورا جلوی جمعی که میزبانِ محسن نامجو بودند، اجرای غافل‌گیر کننده‌ای از «جبر جغرافیایی» انجام داد. با رقص روی صحنه آمد. دست زد. خندید. خواند «این که زاده‌ی آسیایی رو می‌گن جبر جغرافیایی/ این که لنگ در هوایی، صبحونه‌ت شده سیگار و چایی».

امروز، وقتی نگاهش کردم، در بدوِ شنیدن، به من هم -مثلِ همه- به عنوان یکی از نماینده‌های شیوه‌ی زیستیِ «بی‌صبحانگی و درگیری با اوضاع خاورمیانه» کمی بر خورد. فکر کردم «خب، چرا می‌رقصی موقعِ این حرف؟ این چه جور مواجهه‌ای با آن متن است؟ چرا خوشحالی از این مهلکه‌ای که داری تعریف می‌کنی؟»

بعد منتظر واکنش نامجو ماندم. موقع شنیدن، کمی مچاله‌مانند شد. آخر سر، بلند شد خواننده را بغل کرد و از «زونِ» آرتیست روی سن تعریف کرد. بعد خودِ خواننده/ صفورا، گفت که فکر می‌کند این اثر متنی دارد که هرکسی می‌تواند ازش بهره‌ای ببرد، به اقتضای تجربه‌ی خودش؛ هر کسی که تعلقی به ایران، یا خاورمیانه دارد. بعد هم اضافه کرد، او، خودش، زنی است که در سوئد بزرگ شده، هرچند ایرانی است، این کار که اجرا کرد، بالاخره خوانش متناسب با کارنامه‌ی زیستیِ چنین زنی بوده.

۲. لابد درباره‌ی نظریه‌ی «مرگ مولف» چیزهایی، یا بیش‌تر از چیزهایی شنیده‌اید. نظریه اساساً درباره‌ی ظرفیت‌های یک متن است، بی افتادنِ سایه‌ی مولف روی سر آن متن، و درباره‌ی این است که هر متن همواره متنی بی‌مقصود و نیمه‌کاره است، هر مخاطبِ تازه‌ای، به اقتضای تجربه‌های زیسته‌ای که داشته با خودش مقصودی را خِرکش می‌کند می‌آورد توی حفره‌ی نیمه‌خالیِ متن می‌ریزد و پرش می‌کند. هر مقصود یک همکاری بینِ متنی منفعل و خواننده‌ای فعال است.

بنابراین، هر متن، عرصه‌ی همیشه-گشوده‌ای برای تفسیرهای ابدی است که سخت می‌شود احتمال داد دو تا از این تفسیرها بتوانند روزی روی هم منطبق بشوند، با هم یکی باشند.

امّا این از میدان بیرون کردنِ مولف، و هم‌زمان منفعل کردنِ متن تا سرحدِ ماده‌خامی آماده‌ی ورز داده شدن، و از آن طرف بالاکشیدنِ توده‌ای نامعلوم از انسان‌ها به اسمِ «مخاطب» -که بعید نیست در برابر متن یکی در میان پوچ از آب دربیایند - تا جایگاه مولفی که با اثرش بیان‌گری‌ای کرده به قصد تاثیر روی جهان اطرافش، آیا جهان را به جهانی اخته و بی‌منظور تبدیل نمی‌کند که دائماً باید برای نجات پیدا کردن «حدس» زده شود؟ شبیه ماراتنِ لشکری از نابیناها در تاریکی که دنبالِ یک چاه می‌گردند.

آیا در نهایت، تمامِ متن‌های جهان، ساکت و دست‌به‌سینه منتظرِ منجی/خواننده‌ای نشسته‌اند تا بیاید و به نفعِ امر زیسته و جهان‌بینی شخصی‌اش تفسیرشان کند؟

در یک دوئل، بین مولف و مخاطب، یعنی تنها دستِ مخاطب اسلحه داده‌اند تا هرموقع دلش خواست، به هرچیزی دلش خواست، شلیک کند؟

با این حساب، وقتی همه‌چیز به نفعِ توانِ تفسیرگریِ یک مخاطب است، و جلوی مخاطب در هر برداشت آزادی از متن باز است، آیا هر خوانشی از هر متنی، همواره یک «خوانش صحیح» خواهد بود؟

۳. در جهانِ پر سر و صدای ما، چه کسی در نهایت دستور داده که خواننده‌ای که دقیقه‌ای حتا وضعیت ایران را تجربه نکرده، و ایران تنها مولفه‌ای شناسنامه‌ای برای اوست، موقع خواندن جبر جغرافیایی بشکن نزند و نرقصد؟ آیا این ممانعت، می‌تواند یک ممانعت اخلاقی باشد؟ اگر هست، کجای رقصیدن با سیگار و چاییِ صبحانه غیراخلاقی است؟ وقتی که حق تماماً با اوست: مهاجری ظاهراً نجات پیدا کرده که وقتی یادِ زندانِ  اجدادی‌اش افتاده، زندانی که دیگر تنها خاطره‌ای دوردست است، وقتی از آن خاطره می‌خواند، حتماً و الزاماً شاد خواهد بود. او نجات پیدا کرده. چرا نباید با هرچیزی درباره‌ی خاورمیانه نرقصد؟ به او چه که در خاورمیانه رنج‌ها ادامه دارند، وقتی که اگر تلویزیونش را خاموش کند دیگر خاورمیانه در جهانِ او وجود ندارد.

کی می‌تواند بگوید خوانش صفورا از جبر جغرافیایی، خوانش و تفسیری «اشتباه» بوده؟

۴. اگر هر اجرای دوباره/ بازخوانی/ کاور را تفسیری از یک اثر در نظر بگیریم، آن‌وقت، آیا هر متن، ماده‌خامی ابداً تفسیرناپذیر است یا یک فضای گشوده‌ی همیشگی برای تفسیر است؟ کدام طرفِ این بردار باید ایستاد؟ حق را به مولف و منظورِ «واحد» و «یونیک»ش از متنی که تالیف کرده داد، یا به کثرتی از مخاطب‌ها که هرکدام متن را به شیوه‌ی خودشان می‌فهمند؟

آیا هر متن، چیزی تفسیرناپذیر است، مثل دستوری قدسی که جلوی حرکت به اطراف را می‌گیرد؟ یعنی آیا ماهیتِ هر متن «ممانعت از چیزی دیگر شدن» است، یا «راهنمایی‌ای برای هرچیزی شدن»؟ در واقع چرا ما برای یک متن ساحتی تک‌خوانشی قائل‌ایم؟

چرا نباید با جبر جغرافیایی رقصید؟

نظر شخصی تر: برای من در مواجهه‌ی با خوانش صفورا، چیزی که درمن ایجاد شد، چیزی بین خشم و درموندگی بود. البته که این بازخورد شخصیه و گمونم هر ایرانی داخل ایرانی حسی ازش رو تجربه کرده باشه. فکر به تمام لحظه‌های منطبق با تصویری که شاعر رسم کرده و ما زیستش کردیم. انگاری یارو با هر تکون دست و هر ادای حرفی، داره یک‌به‌یک اون دقایق زیسته‌ی مشترک ما و شاعر رو بی‌ارزش جلوه می‌ده و مسخره می‌کنه، کونشو می‌کنه سمت تمام بدبختی‌مون. اما این هم مجوزی نیست که بشه با توصل بهش منعی کرد از خوانش‌های جدید. شاید بشه رقصید. اما این رقصیدنه اینجا در نگرش من لااقل فاقد ارزش بود. اگر هم اشارات من نویسنده رو دستوری قدسی بگیریمش، اونوقت، باارزش‌ترین نقطه قوت ادبیات رو نادیده گرفتیم. به تعداد هرکدوم ما یک تصویر و یک اتمسفر از سیگار و چایی صبحونه هست. اما تصویر و اتمسفری که بعد از گذشتن از اونچه نویسنده بهش اشاره کرده، از زیست ما رد شده و عین یک انفجار، نتیجه‌ش قلقلک داده عواطف و حس‌هامونو. اما توی این اجرا، نتیجه‌ی این پروسه و نتیجه‌ی حسی‌یی که بازنمایی شده برام بدیهی بود که جعلیه. یک جایی این وسط باید ایستاد به‌نظرم. این که صفورا باید منع شه از تفاسیر این چنینی رو نمی‌دونم. مشخصه که نمی‌شه منع کرد. فقط برای من به شخصه یک تفسیر مقوا و بی‌ارزش بود بقول معروف. جعلی. تراژیک/کمدی بود. ابسورد بود. چی بگم.

پ.ن: کلا شروع سال ۱۴۰۰ برای نامجو سال خوبی نبود به نظرم ! ادمی که توی مصاحبه اش از این شبکه mbc پرشیا، صورت و روح تکیده و خسته اش رو میبینیم ویا شاید هم خودش اینجوری به عمد نشون میده،اشاره عیان میکنه به خستگی اش و اینکه دیگر چیز جدیدی نه برای ارائه دارد و کلا از بشریت هم ناامید هست و به هفته نکشیده در فضای توییتر فارسی و در همان راستا در کلاب هاوس فارسی، نامش و شخصیتش در رابطه با جنبش #me_too به زیر سوال میرود و در بیانیه ها و ویدیو ها و وویس هایی که در ادامه انتشار میدهد و یا داده میشود، نامش با افتادن تشت رسوایی بیشتر، بر زبان ها میچرخد، او سال ۱۴۰۰ را با خوشی شروع نکرد، در ادامه باید دید چگونه میتواند کارنامه هنری خود را بیشتر از این سالم و زنده نگه دار و از این طوفانی که به جان زندگی و هنرش افتاده خود را از مهلکه نجات دهد...