هر وقت از مقابل باغ بزرگ قلهک که در اختیار سفارت انگلیس در تهران هست عبور میکنم علاقه ام به بازدید از گورستان نظامیان انگلیسی و کشورهای مشترک المنافع که در آنجا دفن هستند مجددا عود ؛ اشتیاقم شاق و طاقت ام طاق میشود. چند سال پیش عزم را جزم کردم که حتما به داخل آرامستان رفته و عکاسی کنم.
درخواستی رسمی به سفارت فخیمه بریتانیا در تهران خیابان فردوسی نوشته و موضوع را مطرح کردم. ازذکر جزئیات پرهیز میکنم. چند مصاحبه سرپائی پشت آیفون با خانم کارمند لهجه غلیظ هندی که معلوم بود نمره آیلتس اش حتما بالای 7.5 است انجام دادم. ......... خلاصه گفتند فلان روز در ورودی باغ باشم.
روز و ساعت موعود رفتم. یک آقای انگلیسی جوان و چاق که هیکل و نگاهش درست مثل مانکن های فروشگاه لباس های اور سایز بود برابرم ظاهر شد. تعدادی زیادی کلید به کمرش بسته بود که حتما میدونست هر کدوم مال کجا هستند. از ایشون هم رد شدم. گفتم برای هیچ نشریه و نهادی کار نمیکنم و صرفا رو کنجکاوی خودم میخواهم آرامستانو ببینم. شماره موبایل باغبان ایرانی آرامستان را داد و گفت بقیه کار ها را با ایشون هماهنگ کن.
به آقای بهمنی باغبان زنگ زدم. توضیح دادند که در مسافرتند و دوشنبه ساعت 15 در محل تشریف دارند و میتونم برم حضورشون. به موقع خدمت رسیده و زمین ادب بوسیدم. مرد کوتاه قد و چاقی بود. با بی میلی منو پذیرفت. ما ایرانی ها متخصص رشوه و انعام دهی هستیم. ضرب المثل فارسی میگه : آدم عاقل رشوه میدهد و آدم احمق جریمه. حس ششم به من میگفت که این آقا اهل انعام است ( حالا نگیم رشوه) اما تصور اینکه در اراضی تحت اختیار بریتانیای کبیر هستم وجدانم به من نهیب میزد : ابله نباش ! خرابش نکن. تا اینجا خوب اومدی. رشوه مال ایران و ایرانی هست. اگر به آقای بهمنی انعام دهی ممکنه ایشون بلافاصله مراتبو به روساش اطلاع داده و باعث بشه روابط با ملکه از این هم که هست بدتر شود و ..................... من بیچاره عامل این تشنج معرفی شوم.
خلاصه عکاسی ام که تموم شد داشتم از در اصلی در معیت آقای بهمنی که هنوز چشمانش طلبکار بودند خارج میشدم که دیدم خانم و آقای جوانی وارد شدند . مرده خیلی با مهارت دو اسکناس 10 تومنی را کف دست بهمنی جا داد و او هم ازشون استقبال و با احترامات کامل به داخل آرامستان دعوت رسمی کرد.
از تعجب چشمانم تا جای مسح وضو بالا رفت و....هام پاپیون شدند .به این نتیجه رسیدم هر جای ایرانی باشه میتونی با پرداخت رشوه( شما بگید انعام) کارتو پیش ببری. به یاد اون همه نامه نگاری و اتلاف وقت بیهوده افتادم. واقعا پول چائی و یا به قول فرانسوی ها Pour Boire چقدر کارها را آسون میکنه. دیگه رفتار دیفالت ام بعد از اون حادثه شده پرداخت رشوه. کارها هم سریع پیش میره. زندگی خرج داره.
دیگه خبره شده ام. چند روز پیش رفتم آرامستان مسیحیان پروتستان در باقر شهر. نزدیک های بهشت زهرا. در ورودی آهنی بزرگی داشت. یک سقاخانه دیواری با تصویر حاج علی علی( اسم و فامیلش هر دو علی ) تعبیه شده بود چهره متوفی خیلی جالب بود. کنار در روی تابلوئی با زمینه مشگی و خطوط سفید از سفرای کشورهای کانادا و ایالات متحده آمریکا و نیوزیلند تحت زعامت سر دنیس رایت سفیر وقت انگلیس در تهران یاد شده بود که در اول ژوئیه 1970 با همکاری شهرداری تهران موجبات انتقال گورستان قدیمی از منطقه اکبر آباد تهران به اینجا را فراهم کرده اند.
خلاصه.... تا زنگو زدم صدای مردانه و با حالی از پشت آیفون پاسخ داد که بازدید و عکاسی از اینجا مجوز کتبی لازم داره. با اعتماد به نفس خیلی زیادی گفتم : من اجازه کتبی از رئیس کل بانک مرکزی دارم. خودش امضاء کرده. تشریف بیارید تقدیم کنم .
دقایقی بعد مردی سبزه رو بر چارچوب ظاهر شد. انگار چرتشو پاره کرده بودم با نگاهش مجوز خواست. بدون حتی یک کلام یک 50 تومنی نو دادم دستش. در یک طرف تصویری از قله پر برف دماوند بود و در سوی دیگر بارگاه امام هشتم شیعیان جهان و در کنارش امضای رئیس کل بانک مرکزی عبدالرضا همتی. اسکناس را ازم گرفت. طوری لمسش کرد که داره تقلبی بودنشو چک میکنه. بدون هیچ کلامی از مقابل در کنار رفت. داخل شدم. محیط کاملا سر سبزی بود. بر روی اغلب قبور به کره ائی چیز هائی نوشته بودند. احتمالا همسری مهربان و پدری فداکار. و یا چیزی در همین حد : شربتی از لب شهدش نچشیدیم و برفت. صلیب بزرگ سفیدی هم اون وسط بود. معلوم بود که خوب رسیدگی میشود. اومدم بیرون. بازهم چیزی نگفت اما نگاهش طوری بود که : بازهم بیا.
موقع بازگشت راننده تاکسی دربستی که منو برده بود تعریف میکرد که در طول زمانی که مشغول عکاسی بودم مسئول آرامستان هی مجیز منو می گفته ............. بعله....... این آقائی که با شما اومد و رفت داخل مجوز داشت اما عده ائی همین طور سرشونو می اندازند پائین می خواهند برند داخل..... برای من مسئولیت داره. متاسفانه خیلی ها مخصوصا جوانان اصلا این نکات ظریف را درک نمیکنند. همین طوری می خواهند برند داخل........ هیچ نگفتم. خودمو مشغول تماشای عکس هائی که گرفته بودم نشون دادم.
یاد دوستان مقیم خارج می افتم که وقتی میایند ایران از اینکه هر لحظه با سورپرایز روبرو می شوند عصبانی و یا هیجان زده میشوند. اونا میگند در کشورهای غربی با پیشبینی حدود 90 درصد میتونی سیرحوادث روزو حدس بزنی. اما در ایران اصلا نمیدونی قراره چه اتفاقی بیفته. خیلی وقتها وسط یک کار روتین گره می افته و ممکنه پلیس به خاطر بی احترامی به اردکی که با جوجه هایش از عرض خیابان رد میشده دستگیرت کنه و یا ناگهان میان کوهی از مشکلات لاینحل یک دفعه دختر همسایه خونه پدری را در یک اداره دولتی می بینی که مسئول دبیرخونه است و همه مشکلات ظرف چند ثانیه حل میشه و جمله آخر همسایه قدیمی : به خانم سلام برسون. "خ" خانم را چنان از ته حلق تلفظ میکنه که بیشتر معنی : باید خیلی خر باشی که ارزش این خدمت منو درک نکنی.
یک آقای ایتالیائی که همسرش ایرانیه آمده بودند تهران. تو نرم افزار نشانه دنبال حشمت الدوله و گذر مهدی موش و جوانمرد قصاب و گذر لوطی صالح میگشت. با پرس و جو فهمیدم که اسم خیابان آذربایجان فعلی در زمان مظفرالدین شاه حشمت الدوله بوده حالا چطوری این اسم به اون نقشه راه یافته؟ والله اعلم. ایران واقعا سرزمینی است که هر لحظه در آن با هیجان جدیدی روبرو میشی. اسامی فعلی اماکن دیگر را هم به تدریج براش روشن کردم. برنامه ریزی زندگی در اینجا کاملا بی معنیه.
برخی موزه ها را بری نگهبان دم در میگه : تعطیله.
از کی : از همین امروز.
چرا ؟ : فاضلاب ریزش کرده و بوی گند همه جا را گرفته
کی مجددا باز میشه؟ : فکر کنم سه روز دیگه. تقاضای 22 کیسه سیمان دولتی کردیم. اگه برسند تنها 2 روز کار داره. سر بزنید. سه روز دیگه یعنی حداقل شش ماه کاری. احتمالا تا 22 بهمن آینده درست بشه.
همه شهرهای ایران دیدنی اند. مخصوصا وقتی آدرسو اشتباه میری.از جاهائی سر در میاری که اگر تصمیم میگرفتی طبق برنامه بری هیچگاه نمیرسیدی.ته کوچه بن بست طوافی را پیدا میکنی که بال و کتف مرغ کباب میکنه خیلی خوشمزه و چهره فروشنده عین فلاسفه آلمانی قرون وسطی پر پشم و ریش و یا دوستی قدیمی را نشسته در پارکی می بینی که اصلا در نقشه نیومده. اینجا همه سعی دارند ثابت کنند شما را قبلا جائی دیده اند و نهایتا به تیم فوتبال مدرسه ائی میرسند که اسمش نوک زبون هر دو هست اما دقیقا به خاطر نمیارند. اینجا ایران است با هیجانات ویژه خود و فضائی دقیقا حاکم بر داستان های آنتوان چخوف در قرن نوزدهم روسیه.
سیروس خان خیلی شیرین و شیوا بیان کردید ، اخیرا کارواش هایی را میبینم جلوی درب نوشته کارواش بدون انعام ، من که اول انعام میدم بعد رسید کارواش تا کارشو درست انجام بده ممنون و لذت بردم
خواهش میکنم میم نون عزیز
عموی خدا بیامرز من همیشه میگفت: همیشه انعام را بدون هیچ پرسشی به کارمند مربوطه بده. اگر واقعا آدم پاکدست و جنتلمنی باشه خیلی خونسرد و آرام پیشنهاد تو را رد میکنه............و اما اگر جیغ و داد راه انداخت که تو داری با این پیشنهاد به من توهین میکنی.......... یعنی چه ؟ رشوه میخواهی بدی. مطمئن باش طرف اهلشه. فقط باید مبلغی را که دادی حئاقل دوبرابر کنی
چقدر عالی آقای مرادی که وقت میذارین و پیگیر هستین، این روزها خیلی زحمت ثبت مستندات رو بخودمون نمیدیم و بیشتر تماشا میکنیم! و کاش میشد لذت دیدن عکساتونو هم میبردیم
مرسی سیروس خان از بابت زحماتی که میکشید و مطالبی که انتشار میدهید.
حدود ۱۵ سال پیش یکی از دوستان دست و دلباز ما که همیشه اصرار به Tip زیاد دادن و کمک به خلق خدا رو میکرد, بعد از دهه ها راهی ایران شد که هم انحصار ورثه کنه و هم بختش را در یافتن همسر ایرونی امتحان کنه. قبل از رفتن, دوستانی که این مسیر را رفته بودن بهش گفتن که یک دسته ۵ دلآری و ۲۰ دلاری همیشه آماده داشته باش که کف دست این و اون بگذاری که کارت رو راه بندازن.
گویا یک بار که با یک دختر جوان شنگول و منگول در یک Blind Date بیرون رفته بود و از او خیلی خوشش اومده بود ولی میدونست که اینکار ۱۰۰ در صد اشتباه ست, دم رفتن مونده بود که آیا به این دختر خانم چند تا ۲۰ دلاری Tip بده یا نه. بالاخره چند تا ۲۰ دلاری را به شکل باد بزن درآورد و شروع کرد به باد زدن خودش که ببینه دختر خانم چی میگه! که البته نتیجه خوبی نداشت!
ممنون نگارمن و فرامرز عزیز
راستش من تلگرام را خیلی دوست دارم. میتونی هم زمان متن و تکست و فایل صوتی و عکس و فیلم آپلود کنی. محیط خیلی منطقی غرب کسل کننده است. در ایران تنها دلخوشی ما همین فضای به اصلاح چخوفی و روسی است که داریم. امروز با وجود ممنوعیت رفت و آمد رفته بودم بازار. دیروز تلویزیون اعلام کرد که ساعت شمس العماره که 42 ساله خوابیده بالاخره تعمیر و شروع به کار کرده. رفتم دیدم آره درست کار میکنه اما 5 دقیقه زودتر زنگ میزنه. ساعت 11 و 55 زنگ 12 را میزنه................ خیلی حرف زدم چند تا از عکس ها را پست میکنم......... خیلی خندیدم. عده ائی داشتند ساعهاشونو تنظیم میکردند.
این همون حاج علی عل علی است و اینجا هم دیوار آرامستان مسیحیان پروتستانه. خوب تصورشو بکنید یارو کنار قرار گاه مریدان عیسی آبی میخوره و از ته دل میگه : لعنت بر یزید........... خیلی با حاله.
آقای مرادی عزیز
خوش نوشتید...و چیز های جالب کشف میکنید...
چندی پیش پدر من از مدرسه ای که در تهران میرفته تعریف میکرد که کلاسهای بزرگ ...زمین فوتبال و حتی یک سالن نمایش داشته...دبستان فردوسی خیابان تخت جمشید.
من هرچی تو اینترنت پرسه زدم نتونستم پیداش کنم....
نتیجه اینکه گاهی هم چیز های کشف شدنی ناگهان غیبشان میزند.
پدرتون کاملا درست میگند. این مدرسه هنوز اونجاست. فکر کنم اسمشو عوض کرده اند.
دوباره براتون کشفش میکنم. حتما. همین جا یک یاز عکسهاشو پست میکنم.
"اجازه کتبی از رئیس کل بانک مرکزی دارم. خودش امضاء کرده". بینظیر، مرسی از این خاطره شنیدنی از خواندنش لذت بردم. ان عکس من رو یاد برنده یکی از بانکها انداخت، بزرگ روی پارچه نوشته شده بود رامون آواساپیان برنده خوش شانس سفر به عتبات عالیات وکربلای معلی....