سال دوم دانشگاه بود که تصدیق رانندگی مو گرفتم و صاحب ماشین شدم. با ماشین کلی ارج و قربم جلوی بچه های خوابگاه بالا رفت. شبها برای آبجو پول جمع میکردن و بعد میومدن سراغ من که ببرمشون به یک آبجو فروشی دور از دانشگاه که ID بالای ۲۱ سال نمیخواست و چک نمیکرد. منهم که از ایران با سبیل اومده بودم به قیافه ام میخورد که ۲۱ ساله باشم.

مدتی بعد, حدود ساعت یک و دو بعد از نصفه شب آخر هفته داشتم از یک پارتی برمیگشتم که پشت چراغ قرمز طولانی یک بلوار بزرگ گیر کردم. هر چی اینور و انور رو نگاه کردم پرنده پر نمیزد و چراغ طرف مقابل هم اصلا خیال قرمز شدن را نداشت. یاد تابستان در تهران افتادم که پسر خاله ام با ماشین "رنو"ش شبها منو میبرد گردش و پیتزایی خیابون ویلا با آبجوی بشکه و یا جوجه کباب در دربند. موقع رانندگی آخر شب, وقتی چراغ سبز بود ترمز میزد و دور و ور را نگاه میکرد ولی از چراغ قرمز بیخیال رد میشد. بهش گفتم که این چه وضع رانندگیه! گفت شبها باید حواست به چراغ سبز باشه چون هیچکی وانمیسته.

منهم بیاد پسر خاله و رانندگی در تهران چپ و راست رو نگاه کردم و چراغ قرمز رو رد کردم. هنوز بیست, سی متری نرفته بودم که دیدم پشت سرم نورانی شد. پلیس که یکجایی در تاریکی کمین کرده بود منو گرفت. از ترسم به رانندگی ادامه دادم و سر چراغ قرمز بعدی هم بدون توقف کامل به راست پیچیدم و نزدیک خوابگاه زدم کنار. با تعاریفی که از پلیس آمریکا شنیده بودم اشهدم رو خوندمو گفتم خدا بدادم برسه.

پلیس جوانی با احتیاط به ماشین نزدیک شد و پرسید:

- میدونی چرا گرفتمت؟
- بعله, از چراغ قرمز رد شدم. خیلی ببخشید. آخه کلی صبر کردم ولی سبز نشد. فکر کردم که چراغ خراب شده. منهم خوابم میومد و میخواستم زودتر برسم به خوابگاه.
- سر این چراغ قرمز هم ترمز کامل نکردی و سریع پیچیدی به راست.
- بعله میبخشید. حواسم حسابی پرت شده بود.

به تصدیق و Registration کمی نگاه کرد و پرسید که از کجا میام. منهم با ترس و لرز گفتم, ایران. تو دلم دعا میکردم که ندونه ایران کجاست. در کمال تعجب گفت که چندین سال قبل در ایران در سپاه صلح (Peace Corp) بوده و اسم شهرستان و یا ده کوره ای را داد که من اصلا نمیدونستم کجاست. یک کمی به من و تصدیق نگاه کرد و گفت, ایران مردمان خوبی داره و بعد تصدیق مو بهم پس داد.

- این دفعه میگذارم بری ولی اگر یک بار دیگه خواستی اینجوری رانندگی کنی خودت تصدیق تو پاره کن و از پنجره بنداز بیرون چون با من طرفی.

نفس راحتی کشیدم و کلی ازش تشکر کردم و رفتم. سالهای سال وقتی برای دوستانم این ماجرا را تعریف میکردم بیشتر از اینکه شانس آوردمو و قسر دررفتم صحبت میکردم. ولی بعد از اومدن خمینی و گروگانگیری و جنگ و بدبختی مردم ایران, قدر این جوان آمریکایی و امثال او رو بیشتر دانستم که در سن جوانی بجای پارتی و آبجو خوری و دختر بازی بلند شدن رفتن تو یک ده کوره ای در ایران, که من ایرونی اصلا اسمش رو هم نمیدونم, تا به یک مردم غریبه کمک کنن.
 
مرسی جناب سروان!