ده سال از آن تاریخ گذشت، از زمانی که در تاریخِ ۱۹ آوریلِ سالِ ۲۰۰۸ میلادی ـــ هوبارت (شهری بندری در استرالیا و مرکز ایالتِ تاسمانی) را به سمتِ پورتْ مارتین (منطقه تحقیقاتی کشورِ فرانسه در جنوبگان ـــ پیرامون قطب جنوب) تَرک کردیم، قرار بود بعد از چند روزِ آرام اما یخبندان ـــ به این بندر که در سرزمین اَدِلی واقع شده برسیم، نقشهی بعدی رسیدن به نقطه شمارهی یک ـــ قطب جنوب بود، یعنی بیش از ۲۵۰۰ کیلومتر پیشروی... اَدِلی قلمروی فرانسه در جنوبگان ـــ پیرامونِ قطب جنوب است.
شاهزاده نامِ کِشتی بود که درین سفر ما را جابجا می کرد، ۱۸ نفر در آن کار میکردند، به اضافه کاپیتان موریس و نفرِ دومَش ـــ ژان پُل که بسیار فردِ کارکُشته و شاید بیش از کاپیتان موریس در زمینه جنوبگان تخصص داشت، من اتفاقی به همراهِ عدهای عازمِ این سفر شدم، از همان لحظهی اول محیطِ آن سرزمین و چشم اندازِ سرد و یخبندانَش مرا در خود منزوی کرد، تمامِ ۷ نفری که بودیم ـــ در کشتی قبل از پیاده شدن در پورت مارتین بیمار شدیم، اما بیماری ما جسمی نبود، پزشکِ کشتی آقای لابِرت با خونسردی از کنارِ ما با تمسخر رَّد شده و زیرِ لَبی ما را بچّه پاریسی های از خود راضی صدا می کرد، در صورتی که همهی ما هفت نفر ـــ لِژیونر های خبرنگارِ جنگی و گزارشگرِ مناطقِ حّادِ سیاسی بودیم، آنجا چه داشت که در آفریقا ندیده بودیم؟ آنجا چه حسِ عجیبی به ما می داد که از فرطِ دیدنِ کشتههای توتْسی در رواندا حس نکرده بودیم؟ خیلی زود کوههای عظیمِ یخ در آبهای طوفان زده نزدیکِ قطب از پشتِ پنجرههای کوچکِ کابینِ کشتی ـــ مرا جذبِ یک نیروی عجیبی میکرد.
صدای خرد شدنِ یخهای کوچک با کشتی یخ شکنِ شاهزاده شدیداً اعصاب را اذیت میکرد، آن قدر که چندین پنبه و نخ در گوش کرده و در تمامِ روز به جز چند جرعه کنیاک برای آرام شدن ـــ چیزی ننوشیده و نخورده بودم، سوزِ ساعتِ دیرگاهِ روز از همه بدتر بود، بادِ سرد حرف می زد، گاهی کلمه کلمه و گاهی دیگر نَعرههای گوش خراشَش ـــ مرا بیادِ گرفتارِ شدنِ گَوَزنی میانداخت که در دندانِ گرگها گرفتار شده بود، آنقدر گوش تیز و بی خواب شده بودم که صدای موتورِ کشتی را چند ده متری میشنیدم، از این فشار و این حالات سیگار پشتِ سیگار میکِشیدم، همانطور خوابَم میگرفت و وقتی سیگار به پایان می رسید ـــ با آزارِ آتشَش ـــ نفس زنان از خواب پریده و با دلهره به بیرون خیره می شُدم، از همه بدتر دو روزِ آخر بود که آخرین طوفانهای دریای برفی بهاری آغاز شده بود، حالتِ تب زدهها را داشتم، مثلِ اینکه روحم از تن خارج شده و جسمَم بیخود به در و دیوار برخورد کرده و تعادلَم را از دست داده بودم، فکر میکنم که در همان حال و با آن همه مقاومت ـــ بالاخره به زمینِ کابین اُفتاده و از حال رفتم.
اینکه چقدر بیهوش بوده و چقدر از خود بیخود شده بودم را هیچگاه به من نگفتند، بقیه نیز این چنین بودند، وقتی به پورت مارتین رسیدیم ـــ فهمیدیم که اصلِ ماموریت از پاریس لغو شده و فقط برای اقامتی کوتاه در بند، نگاشتن و تهیه چند گزارش ـــ سفر ما را تکمیل خواهد کرد، هیچ کدام شکایتی نکردیم، شاهزاده ۳ هفته دیگر قرار بود باز گشته و ما را به هوبارت باز گرداند.
درین سه هفته شاهدِ ماجراهای دیگر بوده که هر کدام همچنان بر قامتِ تجربههایَم سنگینی کرده و برای گفتنِ هر کدام از آنها احتیاج به سالها آرامش ذهن داشته تا بتوانم آن دیدهها و آن شنیدهها را با کلماتِ خاصِ خودش برای همه تعریف کنم، هنوز به انبوهِ نوشتههایَم که شاملِ گفتگو با خارجیهای مسافرِ منطقه (از کشور های مختلف) میشود ـــ خیره می شوم، بدنم رعشهی سردی به خود گرفته و جراتِ بازبینی آنها را ندارم، نروژیها و روسها از همه قویتر و آماده تر بودند، برای همین تسلطی خاص به روی خود داشته و تجاربِ خود را دقیق و موبِمو تعریف می کردند، بومی های منطقه که برای شکارِ بهارانهی فُک به منطقه میآمدند ـــ دیر به دیر کلمه ای با ما رد و بلد کرده و نگاهِشان سخت ما را میترسانید، به خصوص که کارکنانِ کشتی شاهزاده ما را به برخورد و هم صحبتی با بومیها ـــ بر حذر کرده بودند.
در پایانِ ۳ هفته خبری از شاهزاده نشد، با آنکه در اواخرِ ماهِ مِی بودیم اما بیشترینِ روزها تنفس برایمان سخت شده و در انتظارِ بازگشتِ شاهزاده روزشماری می کردیم، ۱۱ روز بعد خبری دریافت کرده که اندک خونِ باقی مانده در جسمِ ضعیفمان را منجمد کرد.
شاهزاده از هوبارت به سمتِ ما حرکت کرده بود و آخرین تماسَش با مقاماتِ بندری ایالتِ تاسمانی نشان از هیچ گونه اِشکالی نمی داد، بعد از آن دیگر ارتباطی برقرار نشده بود، برایمان کشتی دیگری فرستادند و نگران از اوضاع و احوالِ پیش آماده به هوبارت باز گشتیم.
خیلی منطقه را جستجو کردند، اخبارِ زیادی از آن قضیه منتشر شد، همه گونه تئوری درین رابطه شنیده می شد، عجیب این بود که سالهای سال هیچ گونه کشتی غرق و یا گم نشده بود، با تجهیزاتِ امروزی و تجربه ناویان ـــ امکانِ اتفاقی خاص را ایجاد نمی کرد، دلمان به پیشِ کارکنانِ کشتی بود و به خصوص بازماندگانِ آنها...
آخرِ تابستانِ همان سال بومیهای منطقه با مقاماتِ محلی منطقه تماس گرفته و گزارش دادند که قسمتی از یک کشتی شکسته به ساحلِ یخی ماری برد ـــ قطب جنوب کوچک برخورد کرده و بلافاصله چندین گروهِ کمک و چند واحدِ نظامی نروژی و روسی بدانجا رفتند، تمامِ منطقه با رادار های مختلف جستجو شد، شاید قدم به قدم تا آنجا که وضعیتِ هوا و آبهای منطقه اجازه می دادند اما جز چند قطعه بدنه یک کشتی که معلوم نبود متعلق به کدام کشتی بود ـــ پیدا کردند، هنوز در گزارشهای دولتی ـــ شاهزاده را مفقودالاثر می نامند ـــ جز گزارشی دیگر که گفتگوی بومیهای منطقه را در خود جای داده و خبر از موردِ دیگری میدادند که آن نیز چندان قابلِ قبول نبود، بومیهای منطقه هیچگاه در آن مناطق از قایقهای خود پیاده نشده و همواره آن مناطق را سرزمینهای تابو میپنداشتند، هنوز نیز سخت برین ادعا هستند که روحِ اصلی این منطقه ـــ حاضر به پذیرش هیچ کس نبوده و هرگاه احساسِ خطر کند ـــ با متجاوزین برخوردِ مرگباری خواهد کرد.
نانوک ـــ ایزدِ خرسهای قطبی بیشترین قدرت را در آنجا داشت، و من و سه نفرِ دیگر از گروه دائم خوابِ سیلا ـــ تجسمی از شخصیت هوا و انرژی کیهانی را میدیدیم، این موجود با زبانی صحبت میکرد که تنها ۹ حرف بیشتر نداشته و هنوز چند کلمه از آن زبانی که به خواب دیدم ـــ در یادم باقی مانده است، نه، هیچ وقت آن کلمات را تکرار نکن، این را چند سالِ بعد مترجمِ زبانهای مُرده به من گفت، حتی آنها را ننویس، تصورشان نکن، آنها متعلق به دنیای رویاها ـــ پروازِ موقتِ روح هستند، آن کلمات رمزِ باز کردنِ یک دروازه ناشناخته بوده و بهتر است هیچگاه به دنبالَش نروی، این آخرین اندیشهی من در این رابطه بود، باورش برایم سخت است اما هنگامی که سالها بعد در عراق مصدوم شدم ـــ در بیمارستان دوباره آن کلمات را خواب دیدم، آخر آن وقت من ـــ ۱۱۹ ثانیه مُرده بودم.
امروز با دیگر هفت نفرِ مسافرِ کشتی شاهزاده جمع شده و بیادِ کارکنانِ این کشتی مجلسی خصوصی ترتیب داده و بیادِشان براندی نوشیده و ترانههای دریانوردی فرانسوی اجرا کردیم، به امید که شاید روزی باز گشته و روزی از سرنوشتِ آنها با خبر شویم.
وقتی با دیگر مسافران جمع شدیم ـــ حضورِ اشباح ـــ این قلدرانِ مسخ شده و بردههای نانوک ـــ در اطرافِ خود را احساس میکنیم، ظاهرِ انسانِ گونهی اینها تو را گول نزند، حرفها و وعدههای شیرینِ ایشان تو را به دامِشان نیندازد، اگر پای معامله باشد ـــ آنها روحِ تو را خواسته و هیچ چیز جزِ نفرین اَبدی باقیان ـــ نصیبَت نخواهد شد، به محدودهی آنها سفر نکن، برای ما دیگر تفاوتی نمیکند، من و دیگر مسافرین ـــ قلمروی جهنمی آنها را پشتِ سر گذاشته و اما می پرسیم؛ آیا از این پس در امنیت هستیم؟
با این حال حسِ عجیبی در ما این را القا می کرد که شاهزاده دیگر باز نخواهد گشت، آن سوز، آن صدای لعنتی، آن زمزمههای مُردگانِ زمستانی ـــ آن رویای نامَش را نَبر ـــ همچنان در گوشهایَم غوطه میخورند، مراقبِ سایهها باش، مترجم می گفت: در تاریکی ـــ ناکالبدِ خَبیث در کمینِ تو به انتظار مینشیند، ترس تنها هم پیمانِ توست، وحشت آخرین حسِ توست، بیدار باش.
آوریل ۲۰۱۸ میلادی، پاریس.
این داستان/خاطره چقدر عجیب بود...انگار صدای آدم در میان خطوط میپیچه. نمیدونم چطور توصیفش کنم.
so haunted and haunting! overwhelming
بد ذاتیه اگه بگم که بیصبرانه منتظر داستان اون ۱۱۹ ثانیه هستم. ولی لطفن بنویسید.
مرسی شراب جان سرخ. شما در شرح «موقعیتها» تبحر خاصی دارید و البته حافظهای عایق!
ونوس عزیز، این گزارش (دنیای خاکی ما آنقدر عجیب است که هنوز نمیتوانیم آنگونه که باورش کنیم، قطعاً در یک داستان ـــ نویسنده قدرتِ این همه شرحِ دقیق را ندارد، گاهی باید به چشم اعتماد کرد، مغز و قلب تنها در اواخرِ کار به فریادَت میرسند، آن هم گاهی و نه همیشه) در همان سالِ خودش در ۳ ستونِ پشتِ سرِ هم انتشار یافته است، چیزی که شما در اینجا خواندید ـــ فقط خلاصهای به فارسی و ساده نوشتاری است، به لحاظِ خواستهی من (گمنام ماندن) و نوع استفاده از نگارشِ فارسی ـــ این گزارشات میتوانند معانی خاص دهند، تماما بستگی به خواننده دارد.
تمامی هم دورههای من که در خانههای سرداب دار و با قصههای عجیبِ دایه و مادر بزرگها رشد کردند ـــ میتوانند گواهی بر این باشند که ایرانیان حوادثِ فراهنجار (فرا طبیعی؛ فراتر از تجربه یا توضیحِ علمی) را باور میکنند، چرا که همیشه به نحوی شاهدِ آن بودند، منتهی قانونِ ببین، بشنو و هیچ نگو ـــ در این زمینه ـــ سایهی سنگینی به روی ما ایرانیان از قدیم انداخته است، خیلیها از روی ترس و وحشت ـــ خیلی دیگر از روی بی تفاوتی رفتاری ناشایسته در این رابطه دارند.
بنده سالهاست در زمینهی واسطه روحی (الهامی، نوشتاری و تحرکی)، فرا روان شناسی و پدیده های ناشناسِ دیگرِ زمینی و هوایی ـــ فعالیت دارم، قسمتی از زندگی ما ـــ تابعِ قوانینِ طبیعت نیست، برای افرادی که سفر نمیکنند، مطالعهی کافی ندارند، درک و بینشِ آنها از دنیا بسیار بسته و ناچیز است، آنهایی که دید و فهمِ خاص از آنچه که در اطرافشان روی میدهد ـــ شناخت ندارند، سخت است که برایشان توضیح دهی که در این دنیای خاکی ما چه اتفاقاتی در حالِ رخ دادن است، به خصوص بیشترین هم میهنانِ ما که غرق در اُموراتِ دنیوی بوده و اهلِ اندیشه و کندوکاو نیستند.
حتما از تجربه مرگِ من با خبر خواهید شد، بنده طبقِ یک وسواسِ خاص مطلب در اینجا انتشار میدهم.
سپاس از توجهِ شما.
بسیار عالی نوشتی شراب جان.