ما داریم می‌ریم مسافرت، می‌شه لطفا اینا پیش شما باشن؟

نگارمن

 

بچه‌ها هنوز کوچیک بودن و دبستان می‌رفتن که تعطیلات عید شروع شد. 

یه شب قبل از سال تحویل، زنگ در خونه رو زدن و خانم و آقای همسایه با دوتا دختر دوازده، سیزده ساله‌شون پشت در بودن و هر‌کدوم یه گوشه از آکواریوم بزرگی رو گرفته بودن و با یه عالمه سیم و دستگاه زیر بغل‌شون، نفس‌زنون، که ما داریم می‌ریم مسافرت، می‌شه لطفا اینا پیش شما باشن؟

منم توی رودروایسی، نگفتم که انقدر از ماهی می‌‌ترسم که حتی نمی‌تونم نیگا کنم بهش چه برسه مواظبت، گفتم باشه ببرین بذارین توی سرویس مهمون.

دخترش گفت اوا خاله!! ناراحت می‌شن تنها باشن آدم نبینن!

گفتم باشه ببرین هر جا دوست دارین تا از فردا خیلی آدم ببینن!

اونا هم بردن گذاشتن رو میزنهارخوری.

گفتم نه دیگه لطفا پشت مبل روی زمین که خلوت خودشونم داشته باشن عزیزان!

یه قوطی یک کیلویی پودر هم دادن دستم و انگار این آخرین کاری بود تا خیال‌شون قبل از سفر راحت بشه پریدن بیرون و دخترکا تا در آسانسور بسته می‌شد از لای در چندبار گفتن مواظب‌شون باش خاله!

خاله تا چشم بهم زد دید با یه حوضچه‌ی سیصد، چهارصدتایی ماهی سیاه ریز و درشت بی‌ریخت روبروست که مهمون خونه‌ش شدن...

شب اول با ارامش گذشت. از فردا صبح هر دو سه ساعتی یه بار می‌رفتم روی مبل وایمیستادم و با حفظ فاصله از همون بالا یه پیمونه از  غذاشونو پرتاب می‌‌کردم تو آب و تا صدای حمله‌شونو می‌شنیدم یه جیغ می‌زدم و از رو مبل گرومپ می‌پریدم پایین و ملافه رو می‌نداختم روشون تا چشمم بهشون نیافته.

هر کدوم از بچه‌هامم دور و برم بودن از جیغ من یه جیغی می‌زدن و می‌رفتن تو اتاقاشون و رفت تا دو ساعت بعد.

فرداشبش بابای بچه‌ها صدام زد که بیا ببین چی شدن: تعدادی‌شون از بین‌ رفتن. گفتم می‌شه لطفا درشون بیاری گفت نخیر مگه من مامور حمل جنازه‌ام؟ زنگ بزن سرایدار بیاد بالا!

دردسرتون ندم هر روز برنامه همین بود تا جایی که سرایدار سر یه ساعتی خودش در خونه رو می‌زد و عین مامور آگاهی با دستکش و چکمه باغبونی میومد تو و روسری خانمشم دور سر و کله‌ش می‌پیچید و هر روزم می‌گفت شما که ماشالا از قاتل زنجیره‌ای هم بدتری! چیکار داری به این مادرمرده‌ها؟

هیچ‌جوری نمی‌فهمید که من با اینا خصومت شخصی ندارم. نمی‌دونم چرا می‌میرن. ولی اون معتقد بود از جیغایی که می‌کشی و صدات تا پائین میاد اینا دسته‌جمعی سکته می‌کنن!

تا روز آخر که چندتا دونه بازمونده‌های زیون‌بسته هم از بین رفتن و سرایدار با خود آکواریوم رفت پائین و با یه جعبه‌ی شیشه‌ای شسته و سابیده اومد بالا! خلاص...

شبش شد و از سفر برگشتن و دخترکا اومدن و طفلکیا سوغاتی هم داده بودن برای تشکر از این همه زحمت من! با ذوق گفتن ماهیا خوبن؟ اومدیم ببریم‌شون.

گفتم شما که نمی‌تونین عزیزززای دل خاله، الآن برین بگین صبح مامان‌تون بیآد! از اونا اصرار و از من انکار تا بهشون گفتم ای بابا برین خونه‌تون حالا! خوابن اینا، دیدن ندارن. ماهیا نصفه‌شبی.

گفتن نگین خاله! دل‌مون یه ذره شده واسشون. خیلی خوشگلن. خیلی‌ام کم‌یابن. اینارو بابام هر سفری رفته واسمون از ماهیای بومی اونجا آورده. چندتای آخریشم از سری‌لانکا آورده و با سفارش از گمرک رد کرده!

باباشون رئیس یکی از فدراسیون‌های ورزشی بود.

مواجه‌شدن خونواده‌ی عزادار با جعبه‌ی شیشه‌ای براق واقعا تعریف کردن نداره!دخترکا فقط اشک می‌ریختن و می‌گفتن بگو چرا؟!

قول دادم در اولین فرصت یه سر برم سری‌لانکا و براشون همه رنگشو بیارم غیر از سیاه، خیلی‌ام قشنگ‌تر! ولی یکی‌شون ضجه‌هاش بیشتر شد و گفت من فقط سیاه دوست داشتم! تا جایی‌که مادرش بهم سقلمه زد که ول کن دیگه یه کم درکش کن! و من بی‌خبر که غذای یک‌سال‌شونو چهار روزه بهشون داده بودم.

هر دو خونواده از اون مجتمع رفتیم، بچه‌ها بزرگ شدن و یکی از دختراش مدال طلای یکی از مسابقات جهانی رو گرفت. تلفن زدم بهش تبریک بگم بدبخت باز زد زیر گریه. من فکر کردم تحت تاثیر شعور و محبت من قرار گرفته ولی بچه‌هام گفتن مامان دست از سر این خونواده بردار!

دیگه ازشون خبر ندارم:)