ونوس ترابی
شده است رنگ قلبتان زودتر از صورتتان بپرد؟ این همان رنده شدن دل است در پس واقعه٬ در سقوط لحظه٬ انعکاس وحشت در شعاع آیینهگی چشمهایی خیره.
من رنده میشوم. هربار که محسن پایش را از خانه بیرون میگذارد. هربار که ساعت روی دیوار٬ مثل سگ پاسوخته٬ دست مانده لابلای دو یکِ یازده و پامانده میان شش و بِش صبح خم میشود و کش میآید. سوختگی سگ٬ از لوله سوله نفسدانم بالا میرود. میزند به مغز. دهانم بوی استخوان میگیرد.
من رنده میشوم. محسن ساک کارش را میاندازد روی دوش و میزند به قندیل گرگ و میش صبحهای زمستانی سراب. پیش از رفتن٬ شیر آب حوض را باز میکند. آب نمیآید. دور نیست ترکیدن لولهها. باید دورشان گونی بگیرند. محسن٬ جانش را ندارد. عملگی در این سرمای دندان لرزه٬ جانی به گوشت و استخوانش نمیگذارد. لوله آب با صدایی بم٬ آب را از کاشی زیر من بیرون میکشد و میریزد روی دست ترکخورده محسن. این چه وسواسیست که باید دست خیس را میان موهایش فرو ببرد و بعد کلاه کاموایی سیاه را تا زیر ابرو بیاورد پایین روی سرش؟ نوک انگشتی میرود و فکر میکند مرا بیدار نکرده است. میرود و نرفته از در بیرون٬ صدایش میکنم. تیر میشود روی ایوان. میخواهم ببوسمش. پنجره را باز میکنم. توری میانمان است. میگوید توری کثیف است. حالیم نیست. لبهایم را میگذارم این سمت. میخندد و کارم را تقلید میکند. باید ببوسمش وقتی میرود. دلم میسوزد که لالمانی گرفتهام و نمیتوانم برایش بگویم. خون راه میافتد. باید بیندازمش گردن عذاب وجدانم. اینکه من خوابم و او میرود تا آجر بیندازد بالا و ملات هم بزند.
دیشب در چشمش خال جوش افتاده بود. میگفت نقطه سفید و سیاه در هوا پر است. باید میگفتم سیاهش بیشتر است. همین نزدیک خودش. اما نمیبیند. سیاهی از خال جوش نیست. مادرش چای را در نعلبکی ریخت و فوت کرد و گذاشت در سینی تا چشمهایش را درون چای باز و بسته کند. لجباز است. شیلد جوشکاری نمیزند. کفری میشوم که میخندد و مدام میگوید طوریش نمیشود. طوریمان شده است اما بوی خون میآید. باید خفقان بگیرم. محسن گناه دارد. باید رنده شوم. محسن حیف است.
دستش فردا تر میشود باز. میخواهد در را باز کند اما کف دستش به دستگیره در حیاط میچسبد. بهمن را هم گذراندهایم و هنوز حالیش نیست که رطوبت و این باد خشتکدران همپیاله نمیشوند.
من رنده میشوم. محسن میرود تا ساعت هفت شب٬ که تنش را روی زمین بکشد و برسد خانه. دوباره برود حمام و برایش حوله ببرم. شیطنت کند و بگوید بروم داخل و نگاهش کنم که چطور با دستهای خسته و ترکیده از سرما و رنجور از بار سخت٬ تنش را لیف میکشد. کمرش را خودم میشورم. دامنم خیس میشود. برای اینکه آبرویمان نرود٬ آرام میخندیم. باز لیف میانمان است. مثل همان توری پنجره. تا خودش را خشک کند٬ میروم بیرون که مثلن خانوادهاش نفهمند در حمام بودهام. من فقط برایش لباس بردهام و دیگر هیچ! خواهرش میخندد. مادرش قابلمه رشتهپلو را دستم میدهد بگذارم روی بخاری. برایش چای میریزم. مثل یک زن خوب! با حوله روی سرش میآید کنار بخاری. حمامشان در زیرزمین است و همین ده ثانیه فاصله میان درِ زیرزمین و سالن پذیرایی خانهشان یعنی یک سینه پهلوی تمام عیار. برای همین است که در هر سوراخ سمبهای دست کنی٬ کلاه و شال چپاندهاند. محسن٬ حوله را دور سرش پیچیده و شال را هم روی گردن و دهانش یله داده است. چای نمیخواهد. مادرش٬ پلو را با شیر دمی میگذارد. حالم بهم میخورد از مزهاش. ولی محسن دوست دارد. زندگی با آنها٬ سلیقههایمان را قاطی کرده است.
ساعت ۸ شب چرت میزند و پای تلویزیون دراز به دراز٬ خوابهای کشدار میبیند. دست و پایش نوبهای بالا میپرند. در خواب ناله میکند. مادر و خواهرش قربان صدقهاش میروند. چشمهای بابایش برایش مهربان است. برادرش فقط نگاهش میکند٬ خنثی و عادی. انگار نه انگار.
تنش که به رختخواب میرسد٬ تنها دور تن میپیچد و به پنج ثانیه نرسیده٬ بیهوش میشود. فقط سه ماه از عروسیمان میگذرد. باید درکش کنم. دوباره ۵ صبح بیدار میشود و لباس فهلهگی را میجورد.
من رنده میشوم. محسن مرا آن سوی تور پنجره میبوسد. کاش نرود. کاش این فرداها یخ بزنند. دست محسن به دستگیره در آهنی حیاط بچسبد و نگذارد برود. اما جدا میشود. محسن میخندد و برایم دست تکان میدهد. من میچپم توی رختخواب عروسی ساتن دوز.
مادرش چادر چاقچور میکند برود کلاس قرآن. خواهرش باید برود دانشگاه.
من رنده میشوم. باز فردا شده است. محسن نیست. مادرش هم دارد فرق میان ت دو نقطه و ط دستهدار را در سورهها و آیهها تمرین میکند.خواهرش٬ در آش فروشی٬ همراه دوستهاش دارد آش دوغ هورت میکشد.
زیر پتو میلرزم.
در چوبی با شیشههای مشبک رنگی٬ چفت و بست درست حسابی ندارد. این نزدیکترین اتاق به در ورودی حیاط بوده است تا محسن بدون بیدار کردن بقیه٬ ساعت پنج و نیم هر روز صبح بزند به فهلگی.
پتوی عروسی را پیچیدهام دور خودم. میان خواب و بیداری٬ آرزوی قفل میکنم. دندانهایم کلید شدهاند. فریادم را قورت دادهام. رنگ قلبم پریده است. الان پیدایش میشود. الان دوباره میآید...
درهای چوبی٬ مثل زنهای همیشه عزادار میمانند که فریاد میزنند و کسی ککش نمیگزد. صدای تند نفسهایش اما از ناله چوب و لولا بلندتر است.
من رنده میشوم. تن برادرش سرد است. چوب خشک٬ زمستان و بیچارگی از پشت مرا میبلعد.
ساعت از شش و چهل و پنج دقیقه تکان نمیخورد.
خیلی عالی، باید دو سه بار به دقت می خواندم تا از ارتباط بین افراد مطمئن شوم.
اولین چیزی که به ذهنم رسید، فاجعه سرنگونی هواپیمایی اوکرایتی بود ولی شاید غیرمستقیم و ناآگاهانه باشد. در شروع داستان به «پس واقعه٬ در سقوط لحظه» اشاره می شود و «شش و چهل و پنج دقیقه صبح» با ساعت سقوط هواپیما تفاوتش چند دقیقه بیشتر نیست.
نکته دوم کنجکاوی درباره ذهن زن است. چه چیزی او را فلج می کند؟ زندانی شرایط است یا اسیر احساسات ضد و نقیض؟
تشکر از لطف شما جهان عزیز.
البته ارتباطی با فاجعه هواپیما نداره اما من به عنوان نویسنده هم حقی ندارم برای تأویل تعیین تکلیف کنم. هرچه به ذهنت اومد همونه رفیق!
فصل جدید زندگی یک زن! ملغمهای از شیطنتهای سرکوبشده و رویاهایی که هنوز دارن بالبال میزنن
خیلی طول نمیکشه بفهمی کدوم طرف خط ایستادی ولی خیلی طول میکشه تا بتونی بندها رو پاره کنی
فقط عقربههای ساعت بین شش و بش گیر نمیکنند، آدمها هم گیر میکنن
عالی بود ونوس جان عزیز! عالی
من به سر و ته هیچ داستان ی خیلی کار ندارم اما کُشته اون نیم پرده هایی هستم که در نمایشخانه ذهن نویسنده اجرا می شوند. نتفلیکس هم که نگاه میکنم، حتی فوتبال هم همین طور. چقد از فیلم رفته یا از بازی برام مهم نیست. ده دقیقه بسه تا بفهمم بمانم یا کانال عوض کنم «سالی که نکوست از بهارش پیداست.»
حالا اینجا توی رنده شدن دل این تازه عروس که درست نفهمیدم محسن ش عمله است یا جوشکار، نیم پرده های نمایشخانه ذهن نویسنده برق میزنند:
«.. میزند به قندیل گرگ و میش صبحهای زمستانی سراب... این چه وسواسیست که باید دست خیس را میان موهایش فرو ببرد ... نوک انگشتی میرود و فکر میکند مرا بیدار نکرده است... . دست و پایش (توی خواب) نوبهای بالا میپرند»
این تی که هاست که جلا میدهد دل را، رنده کدومه؟ بنویس کاکو بازم بنویس
سوا از این که این نوشتهها باید کتاب شوند - احساس میکنم چارچوبِ خوبی برای یک فیلمنامه شدن نیز هستند، آیا علاقه دارید در ادبیاتِ سینمایی نیز دخول کرده و تجربهای در این زمینه داشته باشید؟
سپاس از نوشتهای شما.
آفرین به قلم توانایی شما.
وقتی که یک صحنه را توصیف میکنید با سرعت از یک فرد به فرد دیگر میروید و خواننده را در یک سرازیری و با شتاب فراوان قرار میدهید ولیکن خواننده برای درک مطلب باید ترمز کند و دوباره یک یک این واژه ها را سبک و سنگین کند تا پی به مفهوم نگارش شما ببرد. و در پایان رنگ از قلب خواننده میپرد و رنده رنده میشود! مرسی.
ونوس جان
دوباره فرصت رو غنیمت شمردم که بیام اینجا و از نوشتههای زیبای شما لذت ببرم.
دست مریزاد. فرامرز همه چیز رو خیلی قشنگ گفته، من دیگه روده درازی نمیکنم.
به قول شازده، این داستانها باید کتاب بشن.
فقط من نقش "برادر" رو اینجا متوجه نشدم. ابتدا از نگاه سرد و بی تفاوتش صحبت کردی.
در آخر صحبت از "تن سرد" برادر شد.
نفهمیدم، برادر چه نقشی یا چه اثری اینجا داره؟
ممنون که هستی و مینویسی.
سلام میکنم به همه رفقای عزیزم.
نگارمن جانم٬ ممنونم از کلیک رنجهات. گیر کردن٬ تعمدی و دوسویه بود. سعی کردم خواننده رو مثل زن داستان در گیر و دار یک راز نگه دارم اما واقعن همونطور که نوشتم برای جهان٬ داستان به تعداد خوانندهها بازتولید و تأویل میشه.
قربان قدمت
بختیار جان٬ از اون روز که در یکی از کامنتها نوشتی داستان بلند و طول و تفصیلدار نمیخونی هی ناخن میجوم آقا! قربان قدمت٬ ما حرافیم و دلمون خوشه به خونده شدن اینجا!
درباره جوشکاری و عملگی...شاید باید مینوشتم که محسن برای پیشرفت و دستمزد رو بالا بردن٬ کارهای مختلفی در ساختمان سازی رو امتحان میکنه. همزمان که ملات درست میکنه٬ فرغون بالا میبره٬ دستی هم توی جوشکاری داره. اما نمیدونم چرا به اون قسمت اهمیتی ندادم! خوبه که تذکر دادی.
شاگردیم.
شراب جان سرخ٬ آقای شمیران زاده عزیزم.
من همیشه به تمام صحنهها با چشم دوربیندار نگاه میکنم تا بتونم تصورشون کنم و توصیفها رو بپاشم روشون! حالا از اینکه ببینم یکی از این داستانها جلوی دوربین جون میگیره٬ هم دلم هُری میریزه هم مورمورم میشه! من عاشق سینمام...لامصب دیوانهم میکنه!
ارادت دارم
فرامرز جان٬
چوبکاری میفرمایید آقا. تمام عشق من به نوشتن شاید همین بازیهاست که البته نه مصنوعی ساخته میشن نه سعی و تلاشی در ترکیبشون هست. قسم به آنِ صداقت٬ همه از قبل از نوشتن در جهانی که ما نمیدونیم وجود دارند و فقط قلاب میشن به نوک انگشتای ما!
ممنونم برای دلگرمی ارزشمندتون.
جانتون جاری.
سوری جانم...سوری جان!
چقدر خوب شد پرسیدی. دل دل میزدم که ای کاش کسی بیاد بپرسه چرا این داستان انقدر پر رمز و راز نوشته شده که البته نگارمن جان تا حدی در واژه «گیر» انگشتی روش کشید.
در واقع این داستان پر از کلیدواژه برای رمزگشایی هست. من نباید این ظلم رو بکنم اما هیجان زدهم حالا!
این زن از «بوی خون» و خون بر پا شدن حرف میزنه. رنده شدنش آیا فقط به خاطر رفتن شوهرشه؟ میتونه تم یه داستان باشه این؟ حقیقتن نه! این زن داره از درون جویده میشه. عذاب وجدان داره. سکوت کرده. از «قفل» و «کلید» حرف میزنه. در چوبی پر ناله و پیچیدن پتو دور خودش حرفها داره. «الان دوباره پیداش میشه»٬ «صدای نفسهاش» «تن سرد برادرش»...درست حدس زدی. ارتباط در همین لحظات نهفتهست. کلید همینجاست. اما چرا انقدر پیچیده؟ نقل نو عروسی که هر روز صبح٬ حریمش مورد تجاوز برادر شوهر قرار میگیره اما به خاطر ترس از ریخته شدن خون٬ نمیتونه به شوهر جوانش حرفی بزنه. گیر داستان همینجاست. این زن حاضره هر روز رنده بشه٬ اما سکوت کنه. سکوتش به رضایت تعبیر شده و در واقع این زن داره هرروز مرگ رو تجربه میکنه. لزومن شاید تجاوزی به شکل ارتباط جنسی تمام عیار اتفاق نیفته اما قصه چوب خشک و زمستان که از عقب اون رو میبلعه تا حدی گویاست. تن برادرشوهر سرده چون اضطراب داره اما این هم تداعی کننده زمستانی تمام نشدنی هست که در بیرون و درون خونه لول میزنه.
متأسفانه٬ نوعروس جوان باید سکوت کنه و خفقون بگیره تا خونی ریخته نشه. این پدیده رنده شدن روزانه یک زن جوانه. در اون فرهنگ که حتی ممکنه انگ قحبگی به خود زن جوان زده بشه چون در برابر این تجاوز حریم سکوت کرده و کسی دلیل رو نمیپرسه٬ نه؟
شوربختانه٬ زن جوان این داستان خود منم در بیست و یک سالگی. تمام این لحظات رو دانه دانه با تن و جان و روحم رنده شدم. اما حالا زنی ۳۷ سالهم و بعدها درباره این اتفاق با همسر سابق بحثها کردم اما بازخوردش فقط انگ به خود من بود. سکوت من مساوی شده بود با ایرادم٬ با خارشم٬ با پنهانکاری. البته که برخلاف تصور من٬ همسر سابق نه برادرش رو کشت٬ نه اتفاقی افتاد! منطق جالبی هم داشت: اگه فکر میکنی به خاطرت٬ خون برادرم عزیزم جانم رو میریزم٬ رابطه ما رو دستکم گرفتی!
گذشت٬ خواهرم٬ گذشت اما من نه خجالت میکشم دربارهش حرف بزنم نه سکوت رو جایز میدونم. دخترها و زنهای سرزمین طفلکی ما باید یاد بگیرند اول به خودشون اهمیت بدن٬ به زنانگی و فردیتشون. کشتهها خواهند داد و خونها ریخته خواهد شد٬ اما فردای سرزمین من٬ فردای زنان شیردل و پر قدرت خواهد بود.
ونوس جان
ایکاش نفهمیده بودم که این در واقع داستان واقعی خودت بود. مثل یک پتک به سرم خورد. نا فقط بخاطر اینکه قربانی رو میشناسم، چون برای هر زنی که قربانی اینگونه نا مردمیها میشه، متاثر و متاسف میشم.
اما تصویری که از این زن در ذهن من ایجاد شده بود، هیچ هماهنگی با تصویری که از شما دارم نداشت. بنظر من، این زنی بود که از نظر فرهنگی و شرایط اجتماعی (بلکه اقتصادی) خیلی از شما فاصله داره.
قبل از اینکه تخیلاتم من رو به پیشداوری ببره، سکوت میکنم و منتظر بقیه داستان میمونم.
از همون اول نقش "برادر" و "خون آلود" بودن داستان، ذهن من رو به خودش مشغول کرد و بخاطر همین منتظر تعریفهای بعدی از این برادر بودم.
دلیل اینکه این موضوع بیشر از همه توجه من (و کمی هم نگار من) رو جلب کرد شاید این بوده که ما زنها یک حس ششم قوی داریم که البته بی ارتباط با داستانهایی که برای زنهای جامعه من اتفاق میفته، نیست. خیلی از این داستانها فقط توسط زنها گفته میشه و بین زنها باقی میمونه، به صورت راز و تابو، چون همونطور که همین داستان هم گواهه، گفتن و فاش کردن اینجور دردها در فرهنگ ما هنوز منجر به فاجعه میشه.
قلم بینهایت زیبایی داری و افکار بسیار قشنگی رو به قلم میاری. بینهایت برای خودت و قلمت احترام قائل هستم.
سوری جان ممنونم از لطفت.
من دختری شهری و امروزی بودم که به واسطه عاشقی در دانشگاه و سن پایین٬ تن به ازدواجی خام و غلط با یک خانواده غیر شهری اردبیلی دادم. تفاوت فرهنگ بیداد میکرد٬ بیداد٬ بیداد٬ بیداد!
عزیزم از اون روزها تقریبن نزدیک ۲۰ سال گذشته و من امروز زنی متفاوتم گرچه با تجربههای تلخ و در عین حال پرمایه.
فکر نمیکنم این داستان رو ادامه بدم اما ممنونم که همراهی کردی.
روانت رها و پرشور خواهرم.
تبریک فراوان برای "تولد دیگر" شما.
خانمِ بزرگوار و دوست داشتنی، شیرین نویسِ شیرین گفتار ـــ ونوسِ عزیز، خوش فکری و خوش قلبی شما ـــ ستودنی است، به ندرت خانمِ ایرانی دیدم که اینگونه باشد، میدانی که روی من نیز میتوانی حساب کنی.
ونوس عزیز
شجاعتت رو تحسین میکنم.
به وجودت افتخار میکنم.
همین که با نوشتن این داستان واقعی به خیلی از زنها که در شرایط مشابهی قرار گرفتند و خون دل خوردند و دم نزدند، شجاعت و امید دگرگونی میدی، خودش یک دنیاست.
همیشه منتظر خواندن داستانهای زیبای شما هستم.
شیرین جانم٬ ممنونم از لطف شما.
آقای شمیران زاده عزیزم
این همه تپش در واژههای شما... زبان قفلی گرفتم! لایق اگر باشم٬ وامدار و تاجدار این محبتم.
خانمهای ایرانی٬ زنهایی با پتانسیلهایی باورنکردنی و عجیبند. ای دریغ که درد بیسامان بیفرهنگی و خرافات و مذهبی مردسالار و رو به عقب٬ زنجیرها بر دست و پای زیبا و توانای این زنان زد. وقت بیداری ست اما. بی شرم٬ بی حجب و بی چهکنم ها و چه میشودهای دست و پا گیر.
بگذار گیس بریدهاش من باشم و واژههایم و پرچمدارش زنان شجاع آن خاک که در خانه و زندان و خیابان٬ فریاد سر میدهند.
جانم گل پر به این مهر
سوری جانم٬
وجود رفقایی مثل شماست که جرئتی بیدریغ در دست و پای من ریخته٬ عزیزم.
خاک ما باید پوست بیندازه حالا حالاها. اما من چه خوشبختم که شماها اینطور نگاهم میکنید!
صفای قدمت.