«TÄNK PÅ DÖDEN»به مرگ فکر کن

توی واویلای پاندمی کرونا همین جمله کوتاه با حروف فلزی مشکی روی دیوار مشبک گورستان پشت ایستگاه اتوبوس باعث شد بروم در پارکِ گورستان قدمی بزنم و سرم را از فکر دنیا خالی کنم. راستیاتش اگر چین «شهرها را خراب و قبرستان ها را آباد» نکرده بود من بی خیال مرگ بودم و اگر باد کلاهم را به گورستان می انداخت حاضر نبودم بروم آنرا بردارم.

گورها میان درختان سرو و سپیدار و همسطح با چمن سبز به فاصله معین از هم به خط شده اند با سنگهای خوش تراش طوسی رنگ یا سیاه پرکلاغی عمودی نشسته بالای سرشان که پشت یا رو به قبله بودن هم هیچ اهمیتی برای کسی ندارد.

حالا دیگه نه اما پیشترها حین قدم زدن در گورستان به فکر میرفتم که ای دل غافل همه اینها که اینجا خوابیده اند روزی مثل من راه میرفتند و می خندیدند و چیز می نوشتند و عشق می ورزیدند و ... گاهی هم مثلا از خودم می پرسیدم جریان فشار شب اول قبر چه میشه وقتی آدم در تابوتی از چوب محکم کاج یا افرا دراز کشیده باشد!؟ با این فکر و خیال ها نگران می شدم و اگر خلوت بود ترس و دلهره هم به جانم می ریخت و زانوهایم سُست می شد و باید می رفتم روی نیمکتی می نشستم تا سیگاری روشن کنم و یه قدری آرام بگیرم. اما بعدها سبک سنگین که کردم بخودم گفتم چته فلانکس! خوب اگر همه این آدمها توانسته اند بی دردسر از گردونه زمان خارج شوند تو هم باید بتوانی پس دیگه ترس از مرگ برای چی؟

هر وقت سری به گورستان میزنم طبق عادت تاریخ سنگ مزار ها را میخوانم، روی سالهای عمرشان مکث میکنم و کم و زیادش را با سال‌های عمر خودم جمع و تفریق میکنم. دیروز میان نامهای حک شده «یوهان و توماس و لیزا و مارگارتا» روی سنگهای عمودی همتراز بالای سرشان، یکمرتبه چشمم به نامی آشنا افتاد که نقش گوشه سنگ سیاه مزارش غم و شادی را یکجا به دل و جان آدم می ریخت.
مرگ در غربت و خوابیده زیر برج سرد و ساکت کلیسایی در شبه جزیره اسکاندیناوی بین آنهمه آدمهای بیگانه و اسامی نا آشنا اما با عشق به آبادان و عینک ری بن.

محمد حسین زاده