در زندگی یک مرد مجرد همیشه زمانی فرا میرسه که او از خوش گذرانی و بی بند و باری خسته میشه و بالاخره تصمیم میگیره که مسیر زندگیش را باید عوض کنه و زن بگیره و تشکیل خانواده بده. در آن زمان هر چقدر هم که دو دل باشه و دوستان خوبش بهش هشدار بدن, زیر بار نمیره و از اولین دختر خوبی که سر راهش قرار بگیره تقاضای ازدواج میکنه. این بلا سر منهم اومد!

مادر بزرگم همیشه به دایی کوچکم که هروقت براش به خواستگاری میرفتن ایراد میگرفت که, "این دستش مو داره, اون یکی دندوناش مثل گراز میمونه, این ساکت و افسرده ست, اون یکی غش غش میخنده و بی حیاست" میگفت, "پسر جان انقدر سخت نگیر,  زن همینه دیگه, از این پدر مادر ها ماه جبین خانم که در نمیآد, یکی رو بگیر و کار و تموم کن."

حدود یک ماهی بود که با "آیاکو" بیرون میرفتم. اومده بود آمریکا که انگلیسی یاد بگیره ولی خیلی بی استعداد بود. من بیشتر از او ژاپنی یاد گرفتم تا اون زبون انگلیسی. توی یک کلاب شبانه آشنا شدیم و بعد از ۲ بار بیرون رفتن از من خواست که چمدونش را بیاره خونه من و چند هفته آخر را با من باشه. منهم قبول کردم و اومد. بر خلاف اکثر ژاپنی ها خیلی شلخته بود و شورت و سینه بندش رو اینور و اونور مینداخت و لوازم آرایشش هم حموم و دستشویی هارو شلوغ کرده بود. یک جورایی مثل شیر و پلنگ ماده میخواست احساس مالکیت خودش را نشون بده.

بالاخره از دستش خسته شدم و بهش گفتم که وقت رفتنه. فوری بلیطش رو جور کرد و چند روز بعد روانه فرودگاه شدیم. تو پیاده روی جلوی ترمینال بین المللی دستاشو دور گردنم انداخت و یک بوسه آنچنانی بهم داد. نمیدونم بوسه تشکر بود و یا اینکه میخواست به زنان مجرد ژاپنی که اونجا چمدون بدست ایستاده بودن پز بده. گاز دادم و رفتمو پشت سرم را هم نگاه نکردم.

مدتی بعد, پریسا, همسر دوست خوبم بابک زنگ زد و منو به جشن تولد دختر کوچولوشون دعوت کرد. پریسا همیشه وقتی منو تو محافل ایرانی میدید طعنه میزد: "باز که تو تنها اومدی. انقدر قایم نکن. رو کن ببینیم کجای کاری." منهم با خنده میگفتم که دنبال یکی مثل پریسا میگردم که منو مثل بابک خوشبخت کنه. ولی بعد با جدیت میگفت: "هر وقت که آماده بودی بمن بگو چون چند تا دختر خوب سراغ دارم. ولی باید جدی باشی. نمیخوام که گریه دختر های مردم را درآری." پدر و مادرم هم یک مدتی پاپیچ من شده بودن که دختر دکتر فلانی و خواهر زاده تیمسار فلانی که چشمان الیزابت تایلوری داره آماده اند, ولی من از این حرکات قبیله ای اصلا خوشم نمیومد.

شب تولد دختر پریسا ازش پرسیدم که تو چنته اش چی داره؟ غش غش زد زیر خنده و بابک رو صدا کرد: "بابک بدو بیا اینجا که به یک شاهد احتیاج دارم!" بعد از کلی خنده و اذیت گفت که چند ماه پیش با یک دختر ایرانی که توی یک دپارتمان دیگه کار میکنه آشنا شده و سعی خواهد کرد که ما رو باهم جور کنه.

- نسترن خیلی دختر گرم و مهربونیه. هم تحصیلکرده ست و هم خوش قیافه. خیلی هم شیکه, همیشه کت دامن میپوشه. سر کار همه دوستش دارن. دلش میخواد که با یک مرد ایرونی ازدواج کنه. با پدر و مادرش زندگی میکنه که خیلی سنتی هستند. مادرش چارقد سرش میکنه. نسترن موقع ماه رمضون روزه گرفته بود و سر کار همه میدونستن و جلوش چیزی نمیخوردن. البته اهل نماز و این حرفها نیست.
- چه بامزه! روزه گرفته تو محیط کاری اینجا. منهم که بچه بودم چند بار روزه گرفتم البته بدون نماز. بیشتر بخاطر زولبیا و بامیه سحری و افطاری بود. معمولا مادبزرگمون میومد خونمون که خیلی خوش میگذشت. به من میگفت که عیبی نداره اگر وسط روز یک کمی آب بخوری. بهش میگن روزه کله گنجشکی!

پریسا برنامه نهار توی رستوران چینی رو راه انداخت و اونجا با هم آشنا شدیم. نسترن دقیقا همون چیزی بود که پریسا تعریف کرده بود؛ خوش قیافه, مرتب و منظم, مهربان و کمی خجالتی ولی وقتی صحبت کارش میشد خیلی جدی و حرفه ای توضیح میداد. خیلی سریع میشد فهمید که تجربه اجتماعی زیادی نداره و هر چی میدونه تو خونه و از پدر و مادرش یاد گرفته. گاهگداری نگاه هایمون بهم گره میخورد و میشد حدس زد که تا اینجا همه چی میزونه.          

چند ساعت بعد به پریسا زنگ زدم و آمادگی ام را برای ورود به کارزار اعلام کردم. پریسا تلفن کار نسترن را داد و گفت که بهش برای نهار زنگ بزن و از حالا به بعد دیگه خودمون میدونیم. دفعه بعد برای نهار به رستوران هندی رفتیم. گارسون هندی هی دور و ور ما میومد و مثل اینکه میخواست چیزی بگه. بالاخره طاقت نیاورد و به نسترن گفت که شکل دختران شمال هند میمونه. کلی خندیدیم و قرار شد که بره و پشت درخت برقصه! موقع خداحافظی گفت که دفعه بعد از خونه نهار میاره. وقتی که جلوی شرکتش سوارش کردم بوی خوش قیمه و پلوی زعفرانی همه جارو پر کرد. توی یک پاکت دو تا ظرف پلاستیکی پر از غذا که تازه تو میکروویو داغ شده بود با سبزی و غیره آورده بود. رفتیم توی شاپینگ مال و نهار را زدیم. قیمه اش حرف نداشت. گفتش که آشپزی مامانشه. پس معلوم شد که مادرش در جریانه.

وقتی ازش خواستم که آخر هفته بریم سینما, گفت که باید با پدر و مادرم بیام خونه شون که با پدر و مادرش آشنا بشیم که بعد بتونیم راحت تر رفت و آمد کنیم. در اون زمان هیچکدام از این کارها بنظرم عجیب نمیومد. فکر میکردم که دخترهایی که با پدر و مادرشون زندگی میکنن, یک محدودیت هایی دارن که من باید باهاش کنار بیام. وقتی که به پدر و مادرم زنگ زدم و گفتم که داریم میریم مهمونی, هم خندیدن و هم متعجب که اونهارو داخل مسائل خودم کردم.

شنبه عصر با یک دسته گل راهی خونه شون شدیم. پدرش دم در با پدرم و من دست داد ولی با مادرم دست نداد و سرش رو با احترام پایین آورد. مادرش که کمی عقب تر ایستاده بود با مادرم دیده بوسی کرد ولی با ما دست نداد. توی اتاق پذیرایی که نشستیم نسترن رفت که چایی بیاره و ما مشغول صحبت شدیم. اولین چیزی که توجهم را جلب کرد پدرش بود که دمپایی صندل پاش بود و زیرش جوراب پوشیده بود! کمی بعد مادربزرگ اومد و گفت مشغول عبادت بوده و دور تر از بقیه ساکت نشست. چند بار بهش نگاه کردم و لبخند زدم. متوجه شدم که داره زیر لب دعا میخونه و گاهی هم فوت میکنه به سمت من!

بعد از خوردن شام مفصل و کلی تعریف و تشکر راهی خانه شدیم. تو راه پدر و مادرم ساکت بودن. کاملا میدونستم که نظرشون چیه, برای همین ساکت موندم. بالاخره پدرم سکوت را شکست و بعد از کلی تعریف از نسترن وارد اصل ماجرا شد.

- متوجه شدی که پدرش با مامان دست نداد و صندل با جوراب پوشیده بود؟ البته این تصمیم خودته ولی بدون که ما با اونها فرق داریم و مسائل با مرور زمان مشکل تر میشه.

مادرم هم طاقت نیاورد و وارد صحبت شد.

- دیدی که مادر بزرگ داشت زیر لب ورد میخوند و فوت میکرد؟
- آره مامان, خب اون هم دل داره و مجرد هست و دنبال یک مرد.

دیدم با شوخی این مسئله حل بشو نیست و باید یک تصمیم جدی بگیرم. چند بار دیگه با هم بیرون رفتیم و من حس کردم که باید یا ازش تقاضای ازدواج بکنم و یا خداحافظی. آدم خیلی ساده ای بود و شناختنش آسون, ولی یک سپر آهنی دورش بود که نمیشد از یک جایی جلوتر رفت. نهایتا دل به دریا زدم و یک شب توی یک رستوران ازش تقاضای ازدواج کردم. میدونستم که جوابش مثبت خواهد بود ولی کنجکاو بودم که چگونه جواب خواهد داد. نگاهی گرم و پر از محبت بمن کرد و در کمال تعجب گفت که باید با پدرش صحبت کنه و بعد جواب مرا خواهد داد. روز بعد زنگ زد و گفت که پدرش با من کار داره و اگه میشه برم خونه شون.
 
دم در پدرش ازم پرسید که پدر و مادرم کجان. گفتم که فقط خودم هستم. تو اتاق پذیرایی نشستیم و نسترن و مادرش در کنار هم روی صندلی نشستن. پدرش بعد از کلی تعریف از من و نسترن, یک قرانی که روی طاقچه اتاق بود را باز کرد و یک ورق کاغذ را از توش درآورد و شروع کرد به خواندن.

- مهریه دخترم نسترن یک جلد کلام الله مجید, یک شاخه نبات و ۲۰۰ سکه طلای "Krugerrand"  

در جا میخکوب شدم. نتنها ما در خانواده مون از این رسم و رسوم نداشتیم بلکه من اصلا نمیدونستم که سکه طلای "Krugerrand" یعنی چی.

موندم که چی بگم. نمیخواستم چیزی بگم که توهینی به اعتقادات شون باشه. فقط گفتم که نه مادرم و نه خاله هام مهریه داشتن و ما همچین رسمی نداریم. پدرش با شک و تردید بمن نگاه کرد و فکر کرد که دارم چونه میزنم و میخوام نرخ را پایین بیارم. نگاهی به سمت نسترن کردم که شاید اون کمکی بکنه. ولی اون فقط جوری بمن نگاه میکرد که هر جوری هست سر و ته قضیه را هم بیار و کار ها رو راه بنداز. بلند شدم و تشکر کردم و گفتم که چند روزی بمن وقت بدین که با پدر و مادرم صحبت کنم و نتیجه را به شما بگم. دم رفتن پدرش ورقه کاغذ را داد دستم.

بعد از یک ساعت راه رفتن در هوای آزاد به این نتیجه رسیدم که من اینجا با یک فرد در رابطه نیستم بلکه دارم به یک قبیله می پیوندم و هیچ جوری نمیتونم اینرا بپذیرم. وقتی رسیدم خونه نشستم پشت میز آشپز خونه و براش یک نامه نوشتم. بعد از کلی تعریف ازش گفتم که یکی از دلایلی که او چنین آدم خوب و مهربانی شده, خانواده و تربیتش است و نمیخواهم هیچ جوری این رابطه را بهم بزنم و در نتیجه از او خدا حافظی میکنم.

 وقتی نامه و کاغذ مهریه پدرش را در صندوق پست انداختم آرامش عجیبی بهم دست داد. انگار که بار سنگینی از شونه هام برداشته شد.

چند روز بعد پستچی یک جعبه در خونه تحویل داد. وقتی که بازش کردم دیدم تمام کادو هایی که این مدت بهش داده بودم را پس فرستاده؛ بلوز و کت دامن Ann Taylor که خیلی بهش میومد و دوستشون داشت و یک سری چیز های دیگه. یک نت کوتاه هم در جعبه بود: "لطفا عکس های من را پس بفرست." همین. عکس خودم را از عکس های دو نفری بریدم و همه عکس ها را تو پاکت گذاشتم و فرستادم.

جعبه Ann Taylor چند روزی روی میز آشپز خونه بود و من را نگاه میکرد. آخر هفته دیگه تحمل سنگینی نگاهش را نداشتم و بردمش به وانت خیریه Good will و تحویل متصدی دادم. یک نگاهی کرد و فوری فهمید که جنس گرونیه. چند تا رسید بهم داد و گفت هر چی میخوای خودت بنویس.

گاز دادم و رفتمو پشت سرم را هم نگاه نکردم.