روزهای بین تحویل سال  تا اتمام سیزده به در؛  تهران همیشه سوت و کوره. دوران فترته. اغلب به مسافرت میرند و ادارات هم تق و لقه. یک سال ما به دلایلی خونه مانده  و به قول قدیمی ها حضر را بر سفر ترجیح داده به پذیرائی از مهمانانی پرداختیم که مثل ما پایشان در گل مانده  و دنبال جائی می گشتند که خاطرات گذشته را مرور و برای صدمین بار به همدیگر یادآوری کنیم که زمان شاه همه چی خوب بود و اگر انقلاب نمیشد ما  الان جزو ممالک راقیه بوده و چیزی از فرنگستان کم نداشتیم.

آخرین بخش  این دیدارهای کسل کننده و تکراری مروری  بر قیمت ها میشد. نمیدونم چرا قیمت یک کیلو موز چکیتا  درست مثل نرخ ارز برای مقایسه تغییر اوضاع اقتصادی  به کار میرفت. همه توافق داشتند وقتی دلار 70 ریال بود موز کیلوئی 50 ریال و یا به عبارتی 70 سنت حساب میشد اما حالا..................همگی به اتفاق اعلام میکنند که اگر مثل زمان شاه شهید چند نفر  از گرانفروشان اعدام شوند قیمت ها به حال عادی بازخواهد گشت.

درست مثل سازهای بادی ارکستر  حاضران همه با هم هوا را در سینه حبس و هماهنگ با هم به بیرون فوت کرده.............. و جمله آخر هم همیشه اینه : ای آقا........... کجای کاری ؟ مملکت  از دست رفت.................. تو به فکر موزی ؟ بفرمایید چائی تون سرد شد. یعنی بسه دیگه سرمو بردید...... بخورید .............برید. دیگه داره حوصله ام سر میره............... همین سناریو برای مهمانان بعدی هم تکرار میشد.

دیدارهای نوروزی اغلب به شکل تاترهای پوچی برگزار میشه. معمولا  همه حرف میزنند بدون اینکه خط صحبت خاصی دنبال شود. نفر اول در باره افت شدید رتبه ایران در رنکینگ فیفا سخنرانی میکند و نفر بعد از کاهش سهم ایران در بازار جهانی فرش های نفیس داد سخن میدهد. گاهی دو نفر که کنار هم نشسته اند انگشت  اشاره شونو  به سوی مخاطب مطلوبشون گرفته و سایز لول های سناتوری و جنس مرغوبشونو نشان میدهند و نتیجه گیری میکنند  که  تریاک اصلا ماده مخدر نیست بلکه یک گیاه داروئی است  که مصرف محدود آن نقش مهمی در کاهش قند خون دارد. .... نفرات بعدی آب دهنشونو قورت داده و خیلی آرام در باره تفاوت انواع ودکاهای روسی صحبت میکنند........... خلاصه آتش به اختیاره.......... از فیلم های بیتا و ممل آمریکائی گوگوش  تا  طوقی و  گنج قارون و  محلل  و قیصر...... نصرت کریمی و کیمیائی هر کسی هر طوری خواست صحبت و  نقد میکند.

مهمترین مشکل گردهم آئی های نوروزی  تبادل آدرس برخی امکان است. برخی هنوز بعد از 42 سال روی اسامی قدیم خیابانها آدرس می دهند. مثلا : از شاهرضا که می پیچی تو خاقانی (  نه چندان دور از دروازه دولت و روزولت) پیاده روی غربی  قنادی اوریانته. صاحب و گرداننده اش ارمنیه. شیرینی و قهوه های خوبی داره............خوب یک خورده گرونه اما خیلی با حاله.  خواستی بیا  اونجا بیشتر صحبت کنیم. طرف واقعا فروشنده  است.اونائی که جوانترند از این نشانی های چیزی نمی فهمند. اما جرات ندارند از گوینده در این خصوص چیزی بپرسند.

مهمانان نوروزی طبق قراری نانوشته خوب میدانند کی باید خانه میزبان را ترک کنند تا جا برای تازه واردان باز شود. برای دک اونائی  که میخواهند کنگر بخورند و لنگر بیندازند و خاطرات شیرین قبل از انقلاب را مرور و دوباره شرح سیلی محکمی را که بر صورت  پرویز ثابتی در مراسم 4 آبان 54 زده اند یادآوری نمایند خانم میزبان ترفند موثری دارد.

اول از همه  اینه که آشغال بشقاب میوه و آجیل خوری مهمان  متمرد را خالی نمیکند  تا خودش متوجه شود دیگر کوپونش تموم شده و اگر بخواهد میوه جدیدی را پوست کند جائی برای ریختن آشغالش نیست...... اگر افاقه نکرد و مهمان پر رو بازی در آورد از روشی که فقط در انحصار خانم های خانه دار ایرانی  است  استفاده میشود.  خانم میزبان جمله : " چائی می خواهید بیارم  خدمتتون" را چنان منطبق با قوانین فونتیک تلفظ میکند و استرس ها را روی کلمات  معین  می گذارد که معنی  آن میشود : " بسه دیگه  بلند شو برو پر رو ؛ مبلو سوراخ کردی تو شکمت داری لباس می شوری ؟ 4 تا چائی خوردی".

 روز بعد همین سناریو  مجددا تکرا میشود مگر اینکه زودتر ازمهمونا بزنی بیرون برای عید دیدنی تا تازه رسیده ها پیرو روش جدیدا مد شده ؛ روی واتس آپ پیام بدهند : آمدیم تشریف نداشتید. عید شما مبارک.

دقیقا یادمه روز ششم عید بود که صدائی مثل انفجار کپسول گاز پیک نیک از طبقه پائین ما بلند شد. صدای بگو و مگو و فحاشی و گیس کشی وگردگیری میومد. همون چند نفری که در ساختمان باقی مانده بودیم خودمونو به محل حادثه رسوندیم. یک زن جوان و یک خانم تقریبا همسن اش همراه با آقائی با ریش چند روز اصلاح نکرده ؛ زیر پیراهن رکابی و شلوارک زرد و قرمز مهد کودکی  و موهای ژولیده ؛ دم در ایستاده بودند. زن جوان ساختمونو گذاشته بود رو سرش و فحش های چاوداری به خانم دوم میداد. ایشون هم خیلی خونسرد با دستمال کاغذی ریمل هاشو پاک میکرد.

آقا هم ساکت بود هر از چند گاهی با نوک انگشتاش سرشو میخاروند و بعد یک بار با دست  راست و دفعه بعد با دست چپ پائین تنشو از رو شلوارک طوری فشار میداد که انگار مطمئن بشود هنوز سرجاشه و در این دعوا  آسیب جدی ندیده.

خیلی سریع مشخص شد که خانم جوان همسر قانونی اون آقاست و قرار بوده همراه خانواده پدریش به مسافرت بروند. آقاهه به بهانه فشار کاری و شیفت اداری از همراهی خانمش خود داری کرده بوده. حس ششم زنه انگار به اش نهیب زده بوده که ممکنه کاسه ائی زیر نیم کاسه باشد خلاصه  وسط مسافرت به بهانه احمقانه ائی به منزل برگشته و با کلیدی که  داشته در منزل را که وا میکند شوهرشو در حال اضافه کاری ملاحظه  و ...................جیغ بنفش و ............... لیاقت تو همینه.....

مرده  و اون خانم دومی انگار خیلی خبره بودند و این اتفاق براشون تازگی نداشت. هر دو کاملا خونسرد و در باره راز آفرینش و هبوط آدم و حوا از بهشت به زمین تفکر میکردند  و اینکه چرا آدم افتاد جزیره سریلانکا و حوا بندر جده و چگونه بدون داشتن شماره ائی همدیگرو پیدا میکنند. خلاصه وقتی گرد و خاک اندکی خوابید و زن جوانتر خسته شد؛ مرده انگار دارد گزارش سالیانه کارخانه ائی را به سهام داران ارائه میدهد خیلی  حق به جانب رو کرد به حضار و گفت :  می خواستم در غیاب همسرم  آپارتمان بزرگتری را بخرم تا وقتی برمیگرده سورپرایز بشه ........... اما (  آب دهنشو به آرامی قورت داد) اول  باید اینجا را می  فروختم. تو دیوار آگهی دادم. این خانم خریدار  بود و پولش نقد. سر قیمت بحث میکردیم.

 ....داشتم همه جای خونه را نشونش میدام. وقتی زنم رسید اتفاقا ما هم رسیده بودیم به اطاق خواب. براش توضیح دادم که تخت خوابو تازه خریدیم. اگه بخواهد با تخفیف  زیادی  میتونم بزارمش  اینجا بمونه...........این خانم حقشه. پول بالای خونه میخواهد بده دراز کشیده بود روی  تختخواب. داشتم به اش توضیح میدادم  که فنربندیش  آلمانیه.  مرحوم هلموت کهل  و همسرش رو همچین تختی می خوابیدند. خودم هم کنارش دراز کشیدم  تا نشون بدهم خیلی راحت وزن دو نفرو تحمل میکنه.

 همین ها را میگفتم  که خانم ام سر رسید.............. راستشو بخواهید خیلی ترسیدم باید قبلا زنگ میزد  تا نهار تهیه  کنم. تازه از اداره رسیده بودم. هر بلائی هست سر من بی احتیاط میاد. با خودم میگم: بیا و خوبی کن.

مردان متجمع خانم خریدار را ارزیابی میکردند.  آقای رحیمی  که بازنشسته اداره غلات هستند  خیلی شمرده به خانم مشتری گفتند : اگر آپارتمان "بزرگتری"  بخواهی  من هم فروشنده ام. بعد از مکث کوتاهی  زل زد به صورت اون خانم مشتری و گفت : " اگه واقعا خریدار باشی با هات کنار میام"  جمله آخر را چنان نافذ ادا کرد  که زنش  با اشاره سر به اش فهماند  بیا بریم خونه. کارت دارم. اول بزرگی آپارتمانتو به من که زنت هستم نشون بده. انگار تو دلش گفت :  تو به این سویت  سوراخ موش میگی آپارتمان بزرگ.

اصل داستان در همهمه مردان مجتمع گم شد. همه سعی میکردند شماره تلفنی از خانم مشتری در واتس آپ و یا تلگرام به دست بیارند تا  تصاویری از آپارتمانی را که قصد فروشش را دارند براش پست کنند.

مرد جوان همچنان برخی نقاط حساس شلوارک اشو را می خاراند. زن جوان دچار شکست تبلیغاتی شد. جریان امور چنانکه دلش میخواست پیش نرفت. زن  خریدار لالمونی گرفت و آخرین بخش ریمل هاشو پاک کرد و رسید به رژ لب . اما هنوز موفق نشده بود سینه  های گندشو تو سوتین اش جا دهد.تقلا میکرد.

مردان مجتمع شماره ائی را  که از خانم گرفته بودند با هم مقایسه میکردند که اشتباه یاد داشت نکرده باشند. خانم مشتری نگاه معنی داری به  آقای صاحبخونه انداخت  که من  همه  دستمزدمو میگیرم. تقصیر  تو بود که نتونستی جنسو تحویل بگیری. مرد جوان چشماشو طوری بست که : شماره کارت اتو دارم. میریزم به حساب. خانم خریدار خیلی با طمانینه و آروم دگمه های مانتوشو بست. برجستگی های بدنش  کاملا مشخص شد. همه مردان حاضر هماهنگ آب دهانشونو قورت دادند و سیب گلوشون  عین پیستون لیلاند بالا و پائین رفت بعد خرامان به سمت آسانسور رفت و دگمه پارکینگو زد. مرد جوان نگاه معنی داری به صورت همسرش انداخت که بیا تو. زن جوان همون دم در روسریشو باز کرد کله اشو طوری تکون داد که انگار همین الان از استخر اومده بیرون و میخواهد  موهاش خشک بشند.

برگشتم بالا. حوصله ام سر رفت. تلویزیون ماهواره ائی را روشن کردم که مراسم ویژه نوروز داشت.  کامل مرد چاقی  باسن  گنده اشو  میجنبوند  و میخوند : .............. تنها تو کوچه نری ها.................. بچه های محل دزدند عشق منو می دزدند..................   همه دختر و پسرها با چهره های بزک کرده خودشونو تکون میدادند................ ای قشنگ تر از پری ها.