خانم پرستار میله پلاستیکی رو همچین فرو کرد تو دماغم که دود از کله‌ام بلند شد. حس می‌کردم که نوک میله رسیده تا زیر چشمم. بعدشم گفت حالا باید ده بار بچرخونم. به خداوندی خدا، حداقل ۱۴ بار چرخوند! وقتی کشید بیرون، نفس راحتی کشیدم، ولی ‌ای دل غافل، گفت حالا باید تو سوراخ اون وری فرو کنیم ... دستور العمل جدیده!

فرداش دل تو دلم نبود ... منفی میشم ... مثبت میشم؟ میرم خونه ... میمونم هتل زورکی شبی ۴۰۰ دلار؟

خوشبختانه منفی شدم! همیشه از منفی بودن بدم میومد، ولی این دفعه حسابی حال داد.

سوزی جان با ماشین اومد دنبالم، مثل همیشه با محبت و مهربون. اگه یادتون باشه، سال ۲۵۳۵ تو شیراز دعوامون شد و سوزی قهر کرد رفت پاریس. من هم بر گشتم آمریکا و زن سکسی تگزاسی گرفتم، که تو زرد در اومد. بعدش از زور عصبانیت گفتم "مرگ بر آمریکا" و وسط انقلاب (استفراغ) اسلامی برگشتم ایران. چند سالی تو حال کما بودم و تک پرونی می‌کردم، تا با منیژه آشنا شدم و ازدواج کردیم. اگه یادتون باشه، با دو تا پسرها مون سال ۱۹۸۹ برگشتیم آمریکا (هتل کالیفرنیا). ولی اگه داستانش یادتون بیاد، منیژه دچار دلتنگی و افسردگی و اضطراب شد، و منهم که مجبور بودم مثل خر کار کنم و پول در بیارم، اخلاقم مثل سگ شد و با اون گربه ملوس وقت و بی‌وقت دعوا کردم. یه روز گفت میرم ایرون، بابا مامانمو ببینم ... که شازده موند و حوضش و دو تا پسر کاکل زری و یه طلاق از راه دور.

۱۲ سال پیش، سوزی رو تو فیسبوک پیدا کردم. مونترال بود و مثل من مطلقه و بچه‌ها بزرگ شده و خونه خالی. تابستون کوبک و انتاریو خیلی قشنگه و حتی پیر و پاتول هم میتونند دوباره عاشق بشند.

پریروز که نتیجه تست رو گرفتم، فکر کردم که عجب راه دور و درازی رو اومدیم. خوشحالم که منفی شدم.