آش دوغ و بربری اضافه
میم نون
اوایل آبان ماه هوای پاییزی تهران نه گرم و نه سرد بود. بعضی ها خیلی نازک نارنجی باشند بیرون خونه یک کاپشن پاییزه هم تن میکنن سردشون نشه ولی بنظرم لازم نبود یاد عرق ریزون مرداد ماه که بیافتی یجورایی خنکی هوا نشاط خاصی میده و حالشو میبری.
سال ۱۳۷۴ یا ۱۳۷۵ بود. تو این ایام رفیقم زنگ زد و گفت وقت داری بیا پنجشنبه و جمعه بریم شمال.
گفتم راستشو بگو ببینم چیکار داری؟ تو برای تفریح باشه تک خوری میکنی و دوست و رفیق یادت میره. کلا از قدیم چتربازی خوب یاد گرفتی الانم راستشو بگوچکار داری؟
با خنده گفتش حقیقتش اینه چک مشتری گذاشتم حساب برگشت خورده باید بریم دنبالش. زنگ زدم بهش گفته چک بیار پول نقد میدم، میترسم دروغ بگه و ننه من غریبم بازی در بیاره پول نده و چون طرف چالوس زندگی میکنه، نزدیک هم نیست خودم برم.
گفتم اگه اینجوره برو شرخر پیدا کن باخودت ببر داداش من، یاد شعری که بابام هر از گاهی میخونه افتادم، میگه:
خرکی را به عروسی خواندند
خر خندید و شد از قهقهه سست
گفت رقص ندانم بسزا
مطربی نیز ندانم بدرست
بهر حمالی خوانند مرا
که آب نیکو کشم و هیزم چست
حالا من فکر کردم میگی دو روز بریم شمال بگردیم حال کنیم، نگو بپا میخواهی کتک نخوری، نه داداش اینجوری نمیشه و نمیام.
با خنده گفت بلانسبت من کی گفتم تو خری؟ تو اصلا عین بابات که میگه ارباب بودیم چند تا ده داشتیم، فقط بشین تو ماشین دستور بده. بیا بریم تو راه گپ بزنیم ناهار کته کباب مهمون من، برگشتنی هم سیاه بیشه جگر دل قلوه میدم خستگیمون در بره.
گفتم دکی، این همه را بریم کته کباب بخوریم اونوقت تو چک نقد کنی خر کیف بشی؟ میام ولی ناهار حسابی میدی.
خندید و قبول کرد. به طرف خبر داد و پنجشنبه صبح راه افتادیم. اول جاده چالوس دو تا نون بربری داغ خریدم و فلاسک چای و پنیر و سبزی و گوجه و خیار هم تو ماشین آورده بود.
پرسید چه خبره چرا دو تا نون گرفتی؟
گفتم یکیش سهم ما نیست.
کنار سد کرج ایستادیم هوای پاک و منظره دیدنی صبحانه را مشغول بودیم که چند تا سگ اومدند نزدیک به بربری اضافه پنیر مالیدم انداختم جلو سگها با اشتها همه را خوردند.
گفتم فهمیدی که نون اضافه سهم کیه؟ تو همه جاده ها سگ ولگرد گرسنه زیاده. بهشون نون میدم، احساس خوبی به ادم دست مید، حالا پاشو بریم زودتر برسیم.
رسیدیم بالا به تونل کندوان. تونل بسته بود داشتند کار میکردند دو لاین بشه، از جاده کنار و بالای تونل که قدیمی بود باید میرفتیم. هوا خیلی عالی بود البته جاده قدیمی ترسناک و خراب رد شدیم و دو ساعت بعد رسیدیم چالوس صاف رفتیم سر آدرس.
برعکس انتظار ما صاحب چک خیلی مرد مازندرانی محترمی بود و چقدر عذر خواهی کرد و کار به رستوران نکشید. بزور ناهار دعوت کرد خونه و با ماهی پلو و مخلفات پذیرایی کرد و چک گرفت و پول نقد داد.
گفتم برگرد بریم تهران و شانس آوردی. طرف منو دید پولو که داد ناهار هم داد حالا دنگ منو بده.
خندیدیم گفت سیاه بیشه تلافی میکنم.
سیاه بیشه رسیدیم گفتم برو بریم گرسنه که نیستیم تونل هم که بستن، تاریک نشده بتونیم کندوان رد کنیم، رسیدیم پایین دم تونل دیدم یک وانت ایستاده اجاق گاز گذاشته روی ان یک دیگ هست و یک قابلمه کوچکتر هم کنارش هست و روی مقوا نوشته بود «آش دوغ - آش رشته».
یک زن و شوهر بودند تعدادی ماشین هم کنار پارک کرده بودند و مردم داشتند اش میخوردند. ما هم وایسادیم دو تا کاسه کوچک آش گرفتیم داغ بود. به ما که چسبید ولی تو هوای سرد اونجا اینکار واقعا کار سختی بود. میدونم همه مسافر ها تو دلشون دعا میکردند کار و بار این زوج بگیره و منم تو دلم به اون شیر زن که تو اون سرما کنار شوهرش ایستاده بود و زحمت پختن اون دیگ آش هم بعهده اش بود تبریک گفتم.
وقتی میگن پشت هر مرد موفقی یک زن هست همینه. الان بعد از سالها آنجا تبدیل شده به مرکز آش فروشان و فکر کنم تعدادشان بیست برابر شده و سالن و دم دستگاه راه انداختند. انواع آش همه رقم هست و تا قبل از بیماری کرونا جای پارک ماشین تو اخر هفته ها نبود.
نمیدونم اون زوج ساعی الانم انجا هستند و یکی از اون مغازه ها را دارند یا نه، چون در ایران راحت کار و ایده خوب را میدزدند .
نگران نباشین، اون زوج هم حتما رونق گرفته زندگیشون.
سگهای بیابان هم رزق و روزی خودشونو دارن توی دنیا، آدمهای خوب مثل شما که براشون نون و پنیر میبرن وسیلهان.
آش فروشِ ما مردی افلیجی بود که با دخترِ جوانش در حوالی پُلِ قدیمی تجریش کار میکرد، کاسهای ۵ ریال، نان میخواستی ـــ باید برایت از نانوایی میخریدند، در دورانِ سرمای شمیرانی ـــ یکی یک کاسه از وی خریده و همیشه سعی میکردیم اندکی درشت پرداخته تا چیزی برایش در دخل ـــ که همانا جیبِ بزرگش بود ـــ بماند، دخترش همه کاره بود، از یک مقدار دورتر همه را میپایید، آنجایی که میایستاد ـــ شد کنارِ خیابان، کم کم آن اطراف ساخته شد، زمستانِ سال بعد دیگر ندیدیمِشان تا فهمیدیم که از آن شبهایی که تا دیر وقت آش میفروخت ـــ ماشینی به دخترش زده و او از دنیا رفته بود، از مردِ افلیج چیزی نفهمیدیم، فقط دل گیری قضیه به ما مانده و سرمایی که دیگر علاجِ گرمی نداشت.
یادِ آشهای قدیم به خیر، سپاس.
ممنونم نگار من عزیز همینطوره که شما میفرمایید من فقط میدونم اعمال ادمها هر لحظه رصد میشه ، کرونا از شما دور دور باشه
شراب قرمز جان ، برای اون دختر دلم سوخت ، لبخندی که این دستفروش ها موقع خریدن تو صورتشون ظاهر میشه از مزه همه چیز دلچسب تره ، ممنونم و شاد باشی