بهشت ترسناک

ایلکای

 

فیلم مید سومار (Midsommar) البته با نام سوئدی یا همان نیمه تابستان، با آنکه در دسته فیلم های horror قرار دارد بیش از آنکه ترسناک باشد، دلهره آور است.

فیلم قبلی این کارگردان را هنور ندیده ام اما در بسیاری از نقدها، مقایسه این فیلم را با فیلم قبلی کارگردان با عنوان موروثی که به همان نسبت عجیب و غریب است مشاهده میکنیم.

آدی آستر کارگردانی که فرمول های فیلم های ترسناک را در هم میریزد و بر خلاف فیلم های ترسناک دیگر که شما را در کلبه ای یا خانه ای تاریک و معمولا در تاریکی شب با چند جوان تنها میگذارد، نشان میدهد دنیای روشن روشن و براق زیر نور خورشید نیمه تابستان و دنیایی بی شباهت به بهشت با دشت های فراوان و پوشیده از گل و مردمانی همواره لبخند به لب، میتواند تبدیل به جهنم شما شود. به عبارتی با صحنه هایی رویاگونه که فیلم برداری و تدوین بسیار خوب آن هم مزید بر علت است،شما را وارد سفری مالیخولیایی و کابوس وار میکند.

با وجود اینکه فیلم «میانه‌ی تابستان» را نمی‌توان مستقیما ترسناک دانست اما بدون شک این اثر می‌تواند سخت‌ترین بینندگان را نیز بترساند.

قسمت جالب ماجرا این است که فیلم بیش از آنکه ترسناک باشد و شما را با جیغ و فریادهای ناگهانی بترساند، بیشتر آزاردهنده هست، گویی آرام آرام در حالی که بیدارید، پوست تن شما را جدا میکنند.

قابل ذکر است که فیلم دو نسخه دارد و البته به شما پیشنهاد میکنم نسخه کارگردان یا همان director’s cut را ببینید البته اگر نسخه کوتاه تر را ببینید هم چیز زیادی از دست نمیدهید اما آن صحنه هایی که بیشتر در مورد سردشدن رابطه زوج درون فیلم هست برای شما با دیالوگ های آن ها ملموس تر و قابل درک تر میشود

«میانه‌ی تابستان» (Midsommar) با یک رویداد تراماتیک شروع می‌شود و یک صحنه‌ی جنسی بسیار شدید و پرحرارت پایان می‌یابد، پایانی که در نتیجه‌ی اقداماتی انتقام‌جویانه شکل می‌گیرد، پایانی که مخاطبان را به لحاظ احساسی تخلیه می‌کند. با این دید که به آن نگاه کنیم می‌بینیم که این اثر در راستای همان مسیر و جهانی است که کارگردان با فیلم «ارثی» (Hereditary) ساخته بود، فیلمی ساخته شده در سال ۲۰۱۸ که اولین اثر کارگردانش بود. اما این دنباله‌ی معنوی نیات بی‌پرواتری دارد.

این روش فیلم‌سازی سبکی دیوانه‌وار است که ارزش وقت‌گذاشتن دارد؛ آقای «آستر» فیلم «مرد ترکه» (The Wicker Man) را تبدیل به یک فیلم جدایی منحرفانه کرده است، بخشی از اسطوره‌شناسی سوئدی به سبک ناامیدی اینگمار برگمانی به آن تزریق کرده است و تصاویر رنگارنگ حماسی‌ای خلق کرده است. شاید که او نتوانسته باشد بهترین تصمیمات ممکن را بگیرد اما دیدی که در لایه‌های زیرین اثر وجود دارد از استحکام بالایی برخوردار است.

اری استر نمی‌خواهد به دنبال ترس‌هایی برود که در ژانر وحشت (عمدتا تجاری) امروزه یافت می‌شوند. او می‌خواهد بدترین کابوس‌هایتان را در قالب یک فیلم بیرون بکشد. استر نمی‌خواهد از یک در غوطه‌ور در تاریکی فیلمی بگیرد و سپس در مرحله پس‌تولید با اضافه کردن چند افکت صوتی حس تعلیق را در مخاطب ایجاد کند. او از همان در فیلم می‌گیرد، اما به‌جای تمرکز روی موجود ناشناخته‌ای که ممکن است پشت آن باشد، به نقش‌های روی آن توجه می‌کند. نقش‌هایی که وظیفه دارند شما را به فکر وادار کنند و موجب شوند خودتان مورد وحشتناک ماجرا را در ذهنتان خلق کنید.

داستان فیلم از جایی آغاز می‌شود که خانواده شخصیت «دنی» با بازی فوق‌العاده خوب «فلورانس پیو» طی حادثه‌ای به شدت ناراحت‌کننده و تراژیک، جان خود را از دست می‌دهند. همینجاست که پردازش شخصیت‌های فیلم آغاز می‌شود. کاراکتر دنی طی این فاجعه از درون می‌شکند و فروپاشی خود را به شکل برجسته‌ای بروز می‌دهد. او برون‌گراست و شکننده. او خواهر، پدر و مادرش را از دست داده و احساس تنهایی تنها موردی است که تجربه می‌کند.

در طرف دیگر، شخصیت «کریسشن هیوز» با بازی «جک رینور» را داریم. این شخصیت معمولا مواد مخدر مصرف می‌کند و به صورت خودکار نشئه است. کریسشن فردی است که در نقطه مقابل دنی قرار می‌گیرد و درون‌گرایی خاصی دارد. همین تضاد است که رابطه این دو فرد را به زیبایی شکل می‌دهد.

در این عنوان قرار نیست فقط فروپاشی درونی دنی را شاهد باشیم. با پیشروی داستان متوجه می‌شوید در اصل این رابطه دنی و کریسشن است که در حال فروپاشی است. این دو نفر از نظر فیزیکی فاصله زیادی از هم ندارند و همیشه در دسترس هستند؛ اما سؤالی که داستان مطرح می‌کند، این است که آیا ذهن آن‌ها نیز در دسترس است؟ همین رویکرد است که موجب می‌شود در سخت‌ترین و بیگانه‌ترین شرایط، بیننده با بحران‌های شخصی و واقعی یک کاراکتر ارتباط برقرار کند و بخشی از توجه خود را به آن معطوف کند.

ساختار آغازین Midsommar هم همین موضوع را به ما یادآوری می‌کند. نام فیلم و اعتبارات ابتدایی پس از حدود بیست دقیقه و بعد از ماجرایی که برای خانواده دنی رخ می‌دهد، به نمایش درمی‌آیند. درست مثل اینکه این بخش پیش‌درآمدی است که تکامل شخصیت‌ها را پیش ببرد و ما را با آن‌ها آشنا کند. و این اشنایی در همان سطح خود باقی می‌ماند. در ادامه فیلم اشاره مستقیمی به این نقطه نمی‌شود و فقط شاهد اشاره‌های غیرمستقیم و ریزی هستیم که در صورت پلک زدن، از نگاهمان مخفی می‌مانند. داستان اصلی فیلم این بخش آغازین نیست و کارگردانی نیز سعی می‌کند این موضوع را نمایان سازد. این صحنه‌ها فقط برای رسیدن به نقطه‌ای هستند که کارگردان می‌خواهد.

موضوعی که در Midsommar به شدت به چشم می‌آید، مسئله حفظ کنترل روی خود و شخصیت دیگر است. در پویایی رابطه دنی و کریسشن این موضوع حس می‌شود که هر دوی آن‌ها می‌خواهند کنترل مواردی که برایشان اهمیت دارد را به‌دست بگیرند. این موضوع کنترل وقتی بیش‌تر مورد توجه قرار می‌گیرد که کاراکترها خود را در مقصد می‌بینند و در نقش قربانی قرار می‌گیرند.

اما استر از راه رسیدن به مقصد هم برای بیان داستانش استفاده می‌کند و آن را به بخش مهمی از آن تبدیل می‌کند. به گونه‌ای که اگر آن را از فیلم حذف کنیم، حس می‌شود موارد مختلفی سر جای خودشان قرار ندارند. در این مسیر، بیش از هر چیزی، سینماتوگرافی سخن می‌گوید و به شیوه‌ای صامت معناهای مختلف را در ذهن بیننده‌اش می‌پروراند. نمای شبح از جاده که کندتر از حالت معمول شده و همراه با موسیقی معجزه‌آسای «بابی کرلیک»، حالتی رؤیاگونه را پیش می‌برد. سپس دوربین وارونه می‌شود و طبیعت را به صورت برعکس نشان می‌دهد. بدین معنا که شخصیت‌های ما در حال پا گذاشتن به جایی هستند که بر خلاف محل زندگی معمولشان است.

این فیلم را در اصل می‌توان در تضاد با عناوینی دانست که سعی دارند آمریکایی‌ها و به طور کلی انگلیسی‌زبانان را قدرتمند و شکست‌ناپذیر نشان دهند. واکنش کاراکترها به مشکلاتی که سر راهشان سبز می‌شود و ناامیدی آن‌ها دقیقا به همین مقصود مورد توجه قرار می‌گیرد. در حقیقت، این بحث را حتی می‌توان از ابعاد ملیتی خارج کرد و گروه شخصیت‌ها را به عنوان نماینده همه انسان‌ها در نظر گرفت. اینکه ما انسان‌ها هنگام خطر دست به چه کارهایی می‌زنیم و وقتی به معنای واقعی هیچ چاره‌ای پیش رویمان نیست، چگونه جا زده و تسلیم طبیعت می‌شویم.

و از همه مهم‌تر این است که Midsommar در کمال ناباوری سعی دارد طبیعت را به عنوان یکی از شخصیت‌های منفی خود به بیننده معرفی کند. در همان مسیر، لانگ‌شات‌هایی وجود دارند که کاراکترها را به اندازه یک مورچه کوچک می‌کنند و به حقیر بودن آن‌ها در برابر محیط اطرافشان می‌پردازند. از طرفی، دوربین رد پای این شخصیت‌ها را در جنگل و بوته‌زار دنبال می‌کند که استعاره‌ای از همان رد پای منفی انسان روی کره زمین محسوب می‌شود. در کنار اینکه گروهی از انسان‌ها به عنوان مخالفان طبیعت در نظر گرفته می‌شوند، افراد دیگری که سعی بر درست کردن این مشکلات و پیروی از قوانین طبیعت دارند نیز به طرز وحشتناکی تمدن کنونی انسانی را زیر پا می‌گذارند.

مفهومی که بسیار جلب توجه می‌کند، همان چرخه زندگی است. اهالی هلگا بازه‌های سنی مختلف را همانند یک سال به چهار فصل تقسیم کرده و با به پایان رسیدن آخرین فصل، خودکشی می‌کنند. سپس این خودکشی را برای رسیدن به اهدافی والاتر، ارزشمند می‌دانند. تفاوتی که این فلسفه با زندگی مدرن و امروزی دارد، خودش ترسناک به نظر می‌رسد. سپس وقتی درباره کتاب مقدس اهالی صحبت می‌شود نیز نکات جالبی را شاهد هستیم. ریش‌سفید می‌گوید فردی معلول که حاصل از جفت‌گیری عمدی دو خویشاوند است، نقاشی می‌کشد و ما آن را به جملات مقدس ترجمه می‌کنیم. کتاب نیز پایانی ندارد و روز به روز تکامل می‌یابد. چنین مواردی، می‌توانند به مشکلات دینی جامعه کنونی اشاره داشته باشند و به این موضوع دلالت کنند که امروزه دین توسط برخی افراد گمراه شده.

یا به نوعی به کنایه اشاره به وضع و حال امروزه جامعه اشاره دارد که دین دیگر آن مفهوم کلاسیک خود را ندارد و دچار بدعت های بسیار شده است و اگر دین یا فرقه ای با مفاهیم جدید در حال بروز رسانی خود و آن هم با عقل ناقص انسانی باشد چه اتفاقی برای بشریت رخ میدهد و آن سوال بزرگ اگزیستانسیالیستی فیلم را مطرح میکند...