«ونوس ترابی»

وحشی

رها 

حلزونی!

اصلن تو بگو تنم بخارد یک‌‌طورهایی! مگر آخرش چه می‌شود؟ خودم را بجوم که‌ چه؟ مگر همیشه چشمتان٬ نجیب و آرام و محجوب قواره‌ام نگرفته است؟ چادر به صورتم می‌آید. خواستگارها هم قطار. قطار برای من؟ زرشک! محض خاطر چادرم! خاک بر سر مانده‌اند. فحش به اسلام و رژیم و آخوند می‌دهند٬ اما خواستگاری چادر و چادری می‌روند. انگار چادری٬ کون گهی ندارد. نمی‌خارد. خود من وقتی چادری بودم٬ راحت‌تر سر قرار می‌رفتم. تو بگو نور پایین. سرخاب سفیداب هم می‌مالیدی٬‌ کسی حالیش نمی‌شد. بس که چادرت٬ توی چشم ملت تیز و بز علم شده بود. دِیت بیچاره٬ کِراش چندان لای دندان ماندنی هم نبود٫‌ درست. اما دیت بود دیگر! (زبان را داشتی؟ فکر کردی پارچه روی سر آدم باشد٬ زبان می‌نشید گوشه لپ تا سنگ لحد بالای سرش ببرند بالا؟ یا فکر می‌کنی اینطوری حرف زدن بلدی می‌خواهد؟). طرف٬ اول می‌گرخید. بعد گه گیجه می‌گرفت. پشت بندش٬ آب می‌شد. هفته بعد هم می‌خواست بزند توی کار پشت پرده. اگر پا می‌دادی٬ کرم داشتی و خارش. اگر ناز می‌کردی٬ راه‌های دیگر را امتحان می‌کرد. تا ده٬ بیست بار اگر دستش به ضریح نمی‌رسید٬ با خانم والده پیغام می‌فرستاد!

اَی تف! اینجوری باشد که کسی برای شوهر پیدا کردن٬‌ چم چاره نمی‌کند. این طفلکی‌ها را می‌شود با چهاربار نه و ناز و ادا٬ خِرکش کرد برد سر سفره عقد.

اصلن فعل «دادن» تاول می‌اندازد روی زبان ما. همچین هاری به جانمان ول می‌کند٬ گل درشت. حالی به حالیمان می‌کند تا یک‌جا پاچه بگیریم و یک‌جا٬‌ آمار! طرف پا داد٬‌ گاف داد٬ سوتی داد٬ رد داد٬ وا داد٬ راه داد٬ چراغ سبز داد٬ فحش داد٬ آمار داد٬ از جلو و عقب داد٬ شعار داد٬ لب داد.... ای داد بی داد. خسته نشدید؟ چادر از سر ما افتاد٬ همه دادها را هم سکته‌ای٬ بگیرنگیر٬ دادیم. شوهر اوراقی سابق را کشیدیم از پنجره خوابگاه دانشجویی بالا٬ از خوابیدنش عکس گرفتیم٬ عکس لامصب را بعدها٬ دخترخایه‌مان که هم‌اتاقی‌ام هم بود٬ لو داد و دو ترم اخراج کردند توی پاچه‌. شدیم دشمن خونی. بیست سال آزگار. خب به درک! با عقرب هم‌اتاق می‌شدم کمتر نیشم می‌زد!

وامصیبتا! فکر شما هنوز در آن ژست رمئو ژولیتی افتاده به قلاب؟ می‌بینی؟ اسم خواب و تخت‌خواب و خوابگاه می‌آید٬ شرت آدم را می‌بندید دور گردنش. بعد به کلمات یتیم مانده خیلی شیک و مجلسی می‌گویید: سافت پورن! لابد یکی بگوید سکسی نویس٬ خز و خیل‌تر از پورن و اروتیک است! می‌دانی مشکل کجاست؟ حالا دیگر٬ زیادی خودمم. زیادی٬ قاضی بقیه به تخمدان چپ و راستم حواله می‌شود. زیادی عشق واژه‌ام. آنقدرعاشق که وقتی می‌نویسم به کسی فکر نمی‌کنم. اگر بکنم٬ نطق وراجم کور می‌شود. همیشه خدا یک خود-چخوف-انگارهم باید باشد که از یالغوز آباد سفلی پیدایش شود و بگوید من دوست ندارم زور بزنم و کلمات فلان بیاید تا بقیه بخوانند و مثلن تابوشکن باشم. نفله‌ای که شما باشی٬ مال این حرف‌ها نیستی! جان به جانت کنند دروغگو و ریاکار و دورو٬ نمدت را خیس خیس جمع کرده‌اند و گذاشته‌اند زیر شیروانی همیشه بِچِک آبروی خودت و قضاوت مردم. خودت را باز نمی‌کنی در آفتاب تا این بوی گند ماسیده از سک و سلولت برود.

هنوز گیر داده‌ای که نرو روی منبر و بگو اتاق خوابگاه چه شد؟ هیچی بابا! یارو می‌شاشید توی سطل زباله و من می‌بردم خالی می‌کردم! شانس آوردیم که از ترس٬ گه‌بند شده بود آن دو روز. بقیه کارها را هم که گفتن ندارد. گربه بهتر از من و تو روی باسکول می‌رود و خودش را خالی می‌کند.

ريیس کمیته انضباطی٬ وقتی نگاتیو عکس‌ها را گذاشت جلوی روی هردویمان٬ تا جایی برای انکار نماند٬ یارو شوهر سابق پیزوری ما زد زیر گریه. حیف آن همه شاش بَری! خاک بر سر را نگاه! من تیز و بی خجالت در چشم‌های آقای رئیس که در آن لحظات کل هیکلش به نظرم بوی جوراب پنیری می‌داد٬‌ خیره شدم. چیز دیگری برای از دست دادن نبود. دو ترم٬ شیرین٬ اخراج شدیم. جوراب‌دان هم به بابای ما گفت:

- این دختر خیلی شره و باید بهش افسار بزنی. پسره معصوم‌تره!

زارت!

بگذریم از حرف‌هایی که بابای ما بارمان کرد و رویش را نداشت به تازه دامادش شیشکی حواله دهد.

البته آن دهان جوراب‌دان راست می‌گفت. من همان بودم که وقتی خوابگاه «کوثر» در گرمای ۴۵ درجه شرجی٬ به مدت ۲ هفته بی‌آب شده بود و کسی به دادمان نمی‌رسید٬ روی یک مقوا نوشتم: کوثر نماد چشمه/دانشجویش لب تشنه/. در حرکتی که پشت‌بندش هیچ برنامه‌ریزی قبلی نبود٬ ۱۳۰ دختر پشت سرم راه افتادند و رفتیم جلوی در دانشگاه روی زمین داغ نشستیم. من سیخ با همان مقوا ایستاده بودم و بقیه نشسته در سکوتی پرشکوه. کسی سر کلاس نرفت. کسی شعار نداد. فقط خیره به در ورودی٬ نخ دعا بسته بودیم. هیچ ماشینی حق ورود و خروج نداشت تا برای ما آب نیاوردند. جان شما نباشد٬‌ جان جوراب‌دان٬‌ به فردا نکشیده٬ ۹ تانکر لبالب آب آوردند به شرط آنکه پای تلویزیون و عکس نرسد به آن اعتراض. سال ۸۱ بود و کسی موبایل نداشت تا فیلم‌ها پخش شود. همه چیز خلاصه شد در هفته‌نامه دانشگاه که من یاغی را با موهای تن‌تن مد آن سال کشیده بودند در حال رخت شستن و غر زدن و شکایت از بی‌آبی.

تا یک ماه هم هر ننه قمری از کنارمان رد می‌شد زیرلبی می‌گفت: آب کم نداری؟!

چه کسی می‌گوید معامله آن پایین است؟ من با رسم شکل و شرح کامل نشانش می‌دهم معامله آدمیزاد در دهانش است. با کلمات هم حالی به حالیش می‌شود هم بقیه را به گا می‌دهد.

القصه که بعد از آن قصه اعتراض جمعی بود که یارو جوراب‌دان به خونم تشنه شد. تهدید می‌کرد و مدام می‌پرسید از که دستور می‌گیرم! دو ماه بعد با گزک خوابگاه٬‌ کیفش کوک شده بود و بی‌معطلی اخراجم کرد.

حالا کجاست بیاید باز زبانم را قیچی کند؟ اصلن از کجا می‌خواهد اخراجم کند؟ از زندگی؟ چه فکری کرده‌اید؟ اینکه آدم می‌شوم و می‌نشینم سر جایم؟ بلند شدنم دردتان می‌آورد؟ چموشم نه؟ یحتمل باز٬ چوب تر و خط کش و تهدید به اخراج و آبروریزی؟ 

تا جایی‌که می‌توانم و رویش را دارم٬‌ از همه زگیل‌‌های فکری و فعلی آن آدم‌های دورو و بی‌فرهنگی تمام نشدنی خاک طفلکی‌ام خواهم نوشت.

گیس بریده‌ام٬ می‌فهمی؟ گیس بریده!