خاطرات روزهای کرونایی

ابراب خودم رفتی که رفتی ... در حاشیه یک سیزده بدر کرونایی، "عین آنروزها توی فشم..."

فیروزه خطیبی
 

ابراب خودم رفتی که رفتی...

خواجه نوروز که امروز حاجی فیروز می خوانیمش، در ایران ریشه های اساطیری دارد و سیاهی چهره اش که بخشی جدایی ناپذیر از سنت های نوروزی است از داستان های اسطوره ای کهن برگرفته شده و ارتباطی با برده‌داری، نژادپرستی و گدایی در کوچه ها ندارد. با این حال در این روزهای کرونایی، آخوند که سال هاست در صدد است تا بهانه ای برای حذف نمادهای نوروز ایرانی پیدا کنند، امسال با براه انداختن کارناوال هایی به سبک غربی با استفاده از مواد خالص "چینی"! ضمن امضای قراردادی ننگین، شهر را از وجود پیام آورسال نوی ایرانی، "خواجه نوروز" اسطوره ها خالی ساخت. 

به روایت بهرام بیضایی، "سال نو آغاز می‌شود با بازگشت روان‌های مردگان. روان‌های بازگشته را کسانی با دوده سیاه و آرد سفید به‌چهره‌ مالیدن، دهل‌زنان و با شکن به تن‌ دادن (یعنی رقصیدن)  به میان مردمان می‌آوردند و بهره خود از زندگی را میوه یا نانی یا جامه‌ای می‌گرفتند و تن‌شکنان یعنی رقصان می‌رفتند. برگشت مردگان که نشان آشفتگی است، در ۵ روز پایان سال رخ می‌داد که آن را پنجه‌ دزدیده یا خمسه مسترقه می‌خواندند. گویا ۱۲ ماه سال نشان نظم و پنجه دزدیده و بازگشت مردگان، نشان پایان جهان و برافتادن نظم و سامان بود. با آغاز سال نو، نظم نو جای نظم کهن می‌نشست. هنوز در تخت‌حوضی، رقص‌های شکسته پیرپوش و سیاه اگر درست اجرا شود یادآور بازگشت روان‌ها و تن‌شکنی و جنبش‌های نامطمئن ایشان است. این دو را گفتم تا روشن شود که سیاه تخت‌حوضی، نژادی نیست."

جالب اینجاست که در مقطعی از تاریخ، مراسم سوگواری برای امام شیعیان،  جای مراسم باستانی سوگ سیاوش یا سووشون در اسطوره های ایرانی را برای همیشه می گیرد. اما  تا امروز هنوز راهی برای حذف حاجی فیروز یا "خواجه پیروز" ایرانی از مراسم نوروزپیدا نکرده بودند که این بار با کوبیدن بر طبل "نژاد پرستی" درجمع "دایره" بدستانی که چون علف در طوفان سرخم کرده اند تا طوفان بگذرد، این نماد شادی و نشاط ایرانی را هم از سر راهشان برداشتند.   

اما دراین روزهای کرونایی به یاد داستان هایی افتادم که در اوائل دهه ۱۹۹۰ تحت عنوان داستان های لس آنجلس در یکی از نشریات هفتگی این شهر می نوشتم. در آن زمان این نوشته ها ناشی از نگاهی انتقادی و برداشت طنزآلودی از جامعه پیرامونم بود. گاه از بی خیالی مردمانی که به غربت پرتاب شده بودند و عین خیالشون هم نبود خشمگین می شدم و با نوک تیز قلم به سراغشان می رفتم. اما با گذشت زمان، شفقت جای این انتقادهای تند و گاه شاید حتی غیرعادلانه را گرفت...

....

سیزده بدر یک نوروز گمشده در حاشیه غربت است!  زهره خانم از سه روز قبل مشغول پاک کرده شوید باقالاست و آقاشون هم ۵۰ سیخ کباب را که از پارسال گوشه گنجه آشپزخانه خاک می خورده درآورده و مثل مجسمه تراشی حرفه ای مشغول تمیز کردن سوخته های کباب پارسال است و خیال دارد برای اینکه نحسی سیزده گریبانش را نگیرد آن ها را حسابی برق بیاندازد!

اما امسال برخلاف سال های گذشته که روز سیزده مطابق با شنبه یا یکشنبه ای می شد این روز با نحوست هرچه بیشتر به سه شنبه افتاده است. البته این به سه شنبه افتادن سیزده بدر هم مسئله ای نیست که بین غربت نشینان به این سادگی ها برگزار شود! نه خیر.

از همان روزهای نخستین که این مسئله بغرنج مورد توجه برگزارکنندگان جشن ها! قرارگرفت، هرکدام در جستجوی راه حلی بودند تا بالاخره از طریق وسایل ارتباط جمعی متعهد این شهر! این خبر مهم و دست اول اعلام شد که چون یکشنبه قبل از سه شنیه سیزده بدر، یازده بدر محسوب می شود و هنوز از نحسی سیزده نگذشته است، برگزاری در چنین روزی شگون ندارد و نحوست می آورد و هیچ فایده دیگری ندارد.

دراخبار محلی! همچنین اعلام کردند که یک شنبه بعدی خیلی بهتر و نوزده بدراست! و البته چون شماره نوزده به بیست نزدیک تر است و نمره بیست هم همیشه در مدرسه بهترین نمره بوده است، توصیه می شود که غربت نشینان محترم یکشنبه نوزدهم ماه را برای برگزاری سنت سیزده بدر انتخاب کنند.

با این همه زهره خانم و آقاشون که از پیروان فرهنگ "درکردن نحسی سیزده" و مشتاقان بی چون و چرای آداب و روسوم ایرانی اند تصمیم گرفتند هم یازده بدر به سیزده بدر بروند و هم نوزده بدر!

اصولا زهره خانم بر عکس برادر ناتنی اش "جمشید خان" سرش برای این جور برنامه ها درد می کند. اگر سیزده بدر و چهارشنبه سوری و شب یلدا نباشد، سفره حضرت عباس و بی بی سکینه راه می اندازد و اگر هیچکدام از اینها نباشد بازهم بیکار نمی ماند و یکراست می رود سر کلاس "مولانا"خوانی و همانجا با تکان دادن سر و دست و کشیدن آه های بلند شر و شور درونش را آرام می کند!

بله. برای زهره خانم، سیزده بدر یک چیز دیگری است! اولا برای یک بار هم که شده در طول یک سال آقاشون هوس رفتن توی هوای آزاد و پخت و پز به سرش می زند. زهره خانم می داند که به محض رسیدن به پارک باصفا، با دریاچه مصنوعی و اردک های طبیعی، زیر درخت خرزهره، آقاشون عین آن زمان های نامزدی، کنار رود فشم، شلوارش را درمی آورد که البته زیر آن پیژامای راهراه جواد فاضلی اش را پوشیده، با یک عرقچین که زیر بغل هایش حسابی چرکتاب شده و یک قیافه جذاب فردینی بهش داده با آن بازوهای مردانه ایرانی، گوشت های خمیر شده را از ته بادیه مسی به سیخ می کشد و روز آتش می گذارد که جزجزشان دربیاید.

بساط عرق خوری یواشکی هم برپاست که از توی کلمن در می آید و دست به دست می چرخد. دوستان هرکدام کوکو و شامی و نان سنگک و سبزی خوردن و ماست تغاری را به رسم قدیم! عین ایران! با قابلمه توی یک چادرشب کهنه زرداب گرفته پیچیده اند و آورده اند اما زهره خانم که باقالی پلو با گوشت بره به اندازه همه درست کرده از یک یک آن ها قول گرفته که مبادا چیز دیگری بیاورند وخدای ناکرده از کباب کوبیده آقاشون بی نصیب بمانند که باعث پشیمانیه!

بچه ها، آنهایی که کوچکترند فکر می کنند سیزده بدر همان "پیک نیک" آمریکایی هاست و از اینکه پرد و مادرشان لااقل یک بار درسال به پیک نیک می روند خوشحالند.

بچه هایی که سنین نوجوانی را طی می کنند گوشه ای روی صندلی پارک نشسته اند و درحال مبارزه با هورمون های تازه ای که به بدنشان یورش آورده است به مادر و پدرهایشان با طنزی عاقل اندر سفیه نگاه می کنند.

سیزده بدر برای آن ها آداب و روسومی است از یک دنیای ناشناخته و نا آشنا که سالی یک بار به زور به آن ها سقرمه می شود و برای آنهایی که فکر و ذکرشان بازی بسکتبالی است که بخاطر این پیک نیک سالیانه از آن محروم مانده اند مفهومی ندارد.

برادر زهره خانم هم دست کمی از این بچه ها ندارد. با یک کشمش گرمی اش می کند و با یک حبه انگور سردی.

جمشید خان از نسل جوان قدیم گمشده در غربت است. از آن هایی که سال ها پیش به میل خودشان برای ادامه تحصیل به آمریکا آمده اند اما ناگهان انقلاب غافلگیرشان کرده است و به اجبار تصمیم گرفته اند هرکجا که هستند همانجا بمانند و با گرفتن یک زن مکزیکی با شکل و شمایل دخترهای ایرانی اما بدون فیس و افاده آنها یک سرو سامانی به زندگی خود بدهند.

جمشید خان هم مثل همه جوانان قدیم، حضور آرام و بی آزاری دارد. از سیزده بدر جز خوردن باقالی پلو و شنیدن لطیفه های زننده و کتک کاری پسرهای فامیل با دسته لات های آنطرف رودخانه توی خاک و گل جاده دماوند قدیم خاطره دیگری برایش باقی نمانده است و اصولا فکر می کند حضورش در سیزده بدر خاصیتی ندارد.  جمشید خان نه اهل تخمه شکستن است و نه بلد است دنبک بزند. والیبال سالی یک بار هم برای سلامتش ضرر دارد.

برعکس، زهره خانم که دوست دارد روی پتوی پیچازی سفره بیندازد. دوست دارد آقاشون را نگاه کند که وسط سفره پیازها را با مشت می ترکاند که آبشان شیرین بشود! دوست دارد با دوستانش گوش تا گوش بنشیند و همانطور که از رادیو قوه ای آهنگ های ضربی پخش می شود، پشت قابلمه آش رشته ضرب بگیرند و شله زرد را سه انگشتی هورت بکشند بالا.

زهره خانم دوست دارد عین آنوقت ها توی تهرون، دوستان بهش اصرار کنند که ته صدایش را ول کند و آهنگ های بانو آفت را از خودش بهتر برایشان بخواند. دلش می خواهد اگر شود همان سفره ناهار را ببندد دور کمردش و با آهنگ "رنگ مطربی" و یا یک باباکرم جانانه یک قرکمری حسابی هم بدهد.

جمشید خان با پاهای پت و پهنش روی پتوی چهارخانه ولو می شود. زهره خانم از بس رقصیده نفسش به شماره افتاده. دوستان دم گرفته اند و می گویند: دوباره، دوباره.

زهره خانم همانطور که موهایش را از یک طرف به دست باد می دهد و از طرف دیگر پریشان روی صورتش می اندازد باز دوباره بلند می شود. یک ترانه بندری است. قند توی دلش آب می شود و همین که شروع به رقصیدن می کند احساس می کند انگار نه انگار که این همه سال توی غربت زندگی کرده.  درست عین همون روزها توی فشم!