کاردها و جشنِ تیزِ بریدن

ایلکای

 

... قضیه تماماً درباره‌ی این است که نمی‌شود مولفِ بهتری بود، تا وقتی هنوز مخاطب بهتری نشده‌ایم. یک پیوند، یک بافتگیِ غیر قابل انکار، یک‌جور دیالکتیکِ صعودی، بینِ کیفیتِ «مخاطب بودن» و کیفیتِ «مولف بودن» وجود دارد.

هر مولف، وقتی مشغولِ تولید است، سازه‌ای دو تکّه است. مثل دوتا قلابِ بافتنی.

هر مولف - مثلاً یک نویسنده - حینِ کار، هم‌زمان هم دارد می‌نویسد، هم دارد نوشته‌اش را می‌خواند. درون هر نویسنده، دو نفر جمعیت دارد: یک نویسنده - یک خواننده.

آن وجه از نویسنده، که از جهانِ اطرافش، تکه‌هایی را تشخیص می‌دهد که ارزشِ روایت شدن دارند و بیرون‌شان می‌کشد، وجهِ «مخاطب بودن» اوست. مخاطبی تربیت شده که شامه‌ای تیز برای کشفِ جزئیات و نسبت‌ها برای خودش جفت‌وجور کرده، درون هر «نویسنده» نشسته و ماده خام جهان را برای نوشته شدن ممیزی می‌کند.

مخاطبِ درونِ نویسنده، قبل از شروع شدنِ هر متن، درباره‌ی «ایده»های اساسی تصمیم می‌گیرد. آن‌وقت، مولف/ نویسنده‌ی درون، شروع به کار روی ایده‌ها می‌کند. جان می‌کند. لفظاً، خشت روی خشت می‌چیند.

امّا طیِ تمامِ این زور زدن و عرق ریختن، وجهِ «خواننده‌ی درون» ناظرِ تمامِ ماجراست. مخاطبِ درونِ هر نویسنده در نهایت تصمیم می‌گیرد که متن در نهایت چه صورتی داشته باشد. نویسنده‌ی درون کار می‌کند، گزینه‌ها را می‌چیند کنار هم؛ مخاطبِ درونِ هر نویسنده، از بین گزینه‌ها، انتخاب می‌کند.

هر متن، به این ترتیب، گل‌چینی از تمامِ خوانده‌های نویسنده است، نه تمامِ نوشته‌هاش.

هر متن، رستاخیزِ تمامِ متن‌های دفن شده توی قبرستانِ حافظه‌ی نویسنده است. کلمه‌های [ظاهراً] فراموش شده‌ی متن‌های خوانده شده، با نوشتن، از گور بیرون می‌آیند، در متن، زیرِ آفتاب روشن دراز می‌کشند.

حواسِ تیز و ذائقه‌های تربیت شده، که محصولِ خواندن و باز خواندنِ پیوسته‌اند، موقعِ کار کردن و نوشتن، اختلاف کیفیت دو تا مولف، و دو تا متن را معلوم می‌کنند. شامه‌های شجاع، سلیقه‌های رسیده، موقع اجرا کردن، همه چیز را جلو«تر» می‌برند.

بدونِ ذائقه‌ای ناظر که در اثر خواندن و بازخواندنِ پیوسته صیقل خورده، یک اثر، تنها تلنباری از تلاش‌های فراموش‌شدنی است: تپه‌ای از سعی‌های الکی/ منظره‌ای به درد نخور که هرس نشده/ دادگاهی بی‌قاضی.

پس قضیه تماماً درباره‌ی این است که نمی‌شود مولفِ بهتری بود، تا وقتی هنوز مخاطب بهتری نشده‌ایم. کارِ هر هنرمند، وقتی که مشغول به اثرش نیست، و صرفاً حضوری تماشاچی در دنیاست، وقتی که دست نگه داشته تا نفسی بگیرد، تازه شروع شده.

این، روشن‌تر از روز است: کاردی که قبل از شروع به بریدن تیز نشده، موقعِ کشیده شدن، نمی‌بُرد.