خبر عروسی

میم نون

 

دو هفته ای بود که از خونه خبری نداشتم، خودمم هم بیکار شده بودم کار و خونه هر دو را از دست داده بودم  شبها خونه یکی از بچه محل های ایران بنام حسن  میموندم  و روزها دنبال کار میگشتم.

شنبه شبی اواسط تابستون بود رفتم مرکز توکیو محله شینجیکو یه جایی مثل میدان ولیعصر پر از پاساژ و سینما و مرکز تجاری و اداره و ساختمان دو قلو‌ معروفش.

اونجا باجه تلفن اینترنشنال زیاد بود و چون شنبه شب ها  شلوغ میشد راحتتر میشد زنگ زد که پلیس گیر نده. تازه یه راهی هم پیدا شده بود بنام «سوزنی» که یه پونس یا سوزن فرو میکردی تو کابل گوشی که روکش نخی داشت کارت تلفن جا میزدی بوق میامد سوزن چندین بار میچسبوندی به بدنه تلفن و ازاد میکردی دستگاه  تلفن چون دیجیتالی بود قات میزد با تعرفه داخلی حساب میکرد.

زنگ زدم خونه باهمه حرف زدم اخرش داداشم گفت «به فرهاد دوستت زنگ بزن کاری باهات داره و یکماه دیگه عروسیشه.»

خوشحال شدم بهش تلفن زدم گفت «برام پول بفرست دستم خالی شده.»

گفتم «مبارکه و هزار دلار فردا حواله میکنم.»

کلا ۱۱۰۰ دلار ‌پول داشتم  و برایش پول را حواله کردم. بهش خبر دادم بره پول بگیره. نگفتم بیکارم. باید با صد دلار باقیمونده تو کیفم چند هفته سر میکردم.  صبحها با حسن چایی شیرین و یه تکه نون و‌ پنیر میخوردم و میرفتم دنبال پیدا کردن کار و غروب  طوری میومدم که حسن هم خونه باشه. 

بعضی روزا ظهر یک نان باگت میخریدم خالی و خمیر میخوردم. بعضی از روزها هم با یکدونه موز سر میکردم و موقع  تشنگی اب هم تو دستشویی عمومی پارک ها بود. کارخونه به کارخونه میپرسیدم کار دارید، کارگر میخواهید؟  مجبور بودم کلی پیاده راه برم. حتی پول بلیت صد ینی مترو هم برای برگشت به خونه برام نمونده بود و دیگه بی پول شدم.

بدتر از همه بیماری پوستی هم گرفتم و تمام صورتم لک افتاده بود به داروخانه مراجعه کردم گفت دارو‌گیاهی باید بخورم و وقتی برام تو یک ظرف جلبک دریایی بعنوان دارو اورد خوردم به نظرم  اومد حنایی را که مادر بزرگم به موهاش میکشید دارم میخورم.

تازه مجبور شدم پول نون را به اون داروی مزخرف بدم و  کلا روانم داغون شده بود.

یه شب حسن که شنید پول حواله کردم برای عروسی دوستم گفت «دمت گرم هواشو داری.»

گفتم «الانم که تو هوای منو داری، اونم همین کار را برایم میکرد.»

گفت «ما همه عین هم هستیم ...» و خودش هم پاکت حقوقش را داد بمن گفت «بیا (معادل دو هزار دلار بود)  پول هست نگران نباش خرج کن تا کار پیدا بشه. خدا کریمه.» 

یادمه تشکر کردم‌ و ده هزار ین یا حدود صد دلار ازش بعنوان قرض برداشتم، گفتم بیشتر نمیخوام.

پاکت پول را گذاشت زیر تلویزیون گفت «هر موقع کم اوردی بیا از اینجا بردار .» اما من میترسیدم کار پیدا نشه مدیون بشم. هر چند اون اصرار میکرد ولی خودم  نمیخواستم.

یادم میافتاد همیشه تو محل بعد گل کوچک، گاهی اوقات اگه میرفتیم نوشابه بخوریم بچه هارو مهمون میکردم و من تو کیفم همیشه پول داشتم اما روزگار برگشته بود. هزاران کیلومتر دورتر از خونه، زندگی برام بدون کار و‌ پول زهرمار شده بود.

به نظرم تو زندگی اگر به خدا ایمان نداشته باشی کارت ساخته است، فقط امید به  لطف خداست، در کنار همه مشکلات حداقل خوشحال بودم در عوض رنجی که میبردم رفیقم عروسی کرده سر و سامان گرفته و احساس غرور میکردم.

روزها گذشت و  در اوج ناراحتی بالاخره معجزه اتفاق افتاد. کاری جور شد و غصه ها رنگ باخت. اوضاع بقدری خوب شد که اکثرا حسرت منو میخوردند. خونه شخصی اجاره کردم و مزدا کوپه خریده بودم و ماهی ۳۵۰۰ دلار حقوق میگرفتم.

چند سال  گذشت و با همه خوب و بدی دوران ژاپن هم برام به سر اومد و  برگشتم ایران. بعد از مدتی دنبال این بودم کاری را شروع کنم.

زنگ زدم به فرهاد گفتم من مقداری سرمایه دارم بیا ببینیم چکار میتونیم بکنیم. گفت باشه صحبت میکنیم. شامی تدارک دید و منو دعوت کرد.

اون شب تو حرفهاش مدام میگفت «خوش بحالت رفتی و هم حال کردی هم سرمایه جمع کردی اینجا شرایط خوب نیست...» و روضه میخوند.

آخرش گفت «من الان با برادرم کاری را شروع کردم و شخص دیگری را نمیتونیم بیاریم با خودمون شریک کنیم ...» 

دنیا جلوی چشمم تاریک شد. گوشم حرفهاشو نمی شنید. من بخاطر اینکه کار و همکاری مشترک داشته باشیم ناراحت نبودم. بهم گفت «شخص دیگه» یعنی غریبه ام. دیگه حالیم نبود چی میگه. 

یاد روزهایی که بخاطر کمک به او بی پول شدم و خسته و مریض و از این ور به اونور کیلومترها پیاده و گرسنه دنبال کار بودم افتادم. تصمیم خودمو گرفتم. از همسرش بابت شام تشکر کردم و موقع رفتن دستش رو سفت فشار دادم ،گفتم امیدوارم موفق باشید.

چند روز تو‌ خونه حالم گرفته بود. برادرم که قضیه را از من شنید گفت ناراحت نباش مهم اینه که تو رفاقت کم نیاوردی. اون روز  چندین بار زنگ زد جوابشو ندادم. مادر و برادر و خواهرش را فرستاد که ما نون نمک با هم‌خوردیم این چه کاریه چرا قهر کردی و از این حرفها.

خندم گرفت بهشون گفتم «قهر چیه من فقط شخص دیگه ای شدم.» و شمارشو از گوشیم پاک کردم. همین.