وزیر تنهایی
بهار
روزهای عید است و هرروز به کاری میگذرد؛ مادرم وسیلهای گم کرده و چند روزیست در هر کمد و کشویی به دنبالش میگردد.
یک روز که کشوی عکسها را خالی کرد، به بهانه پیدا کردن وسیلهاش کل عکسهای قدیمی را مرور کردیم. از عکسهای کودکیاش در آبادان گرفته تا خانهاش در لندن و عکسهای عروسیاش در تهران.
چیزی که الان از آن مرور خاطرات تصویری خوب در ذهنم مانده، حضور فامیل است؛ فامیل در سفرهای داخلی و خارجی، فامیل در همه مهمانیها، فامیل در غمها و شادیها... . چیزی که من در این سالهای زندگیام خیلی تجربهاش نکردم. بیشتر منم، مادرم، پدرم، دوستانشان و دوستان خودم.
معاشرتهای فامیلی محدود میشود به عید و عروسی و مراسم ختم و شاید به ندرت تولد که همه اینها هم برای روزهای قبل از کوروناست.
در کودکی که مادربزرگم هم بود مهمانیهای بزرگی داشتیم و مهمانیهای بزرگی دعوت میشدیم. اما آن روزها خیلی دور و محو اند.
عروسی مادرم را در خانهی دخترخالهی دخترعمهی مادربزرگم گرفته بودند. از عجیبترین چیزهاییست که به عمرم شنیدم. این روزها حتی پدر و مادرها حاضر نیستند در خانهشان تولد فرزندانشان را جشن بگیرند؛ چون دردسر و شلوغکاری دارد. یکی از دوستانم چندسالیست ازدواج کرده پارسال دوست داشت تولدش را در حیاط خانه مادر و پدرش بگیرد اما آنها راضی نشدند و او برای یک شب سالن اجتماعات مجموعهای را اجاره کرد.
فکر میکنم تعداد زیادی از خوانندگان و نویسندگان این سایت، سالهای زیادیست که مهاجرت کردهاند. همیشه با خودم فکر میکنم کسانی که ۴۰ سال است مهاجرت کردهاند به خصوص آنها که دیگر به ایران نیامدند، اگر امروز ایران را ببینند خیلی برایشان ناآشنا خواهد بود. تغییراتی غیرقابل اجتناب، بنابراین از نظر من نه میشود مورد تحسین قرار گیرد و نه انتقاد.
خلاصه که این عکسها به شدت برای من ناملموس و دور از ذهن بود.
چند وقت پیش خبری خواندم که برایم همین قدر متعجب کننده بود، در ژاپن، اولین وزیر تنهایی روی کار آمد. ژاپن پس از بریتانیا دومین کشوریست که به دلیل آمار بالای خودکشی وزارت خانه ای را به رسیدگی به امور تنهایی اختصاص داده است. خبر کوتاه و تکان دهندهای بود، بیشتر شبیه یک ترکیب سوررئال مینماید«وزیر تنهایی».
تنهایی شاید این روزها از بزرگترین نیازها و همزمان مشکلات ما باشد. من که از تنهایی به شدت میترسم و هم بدون زمانهای تنهایی نمیتوانم ادامه دهم.
ما از فروردین ۵۸ خورشیدی تا به حال دیگر به ایران سفر نکردیم، هیچ مدرکِ ایرانی (همان ناجمهوری عقرب نشان چپِ اسلامی) هم نداریم، دیگر کسی در ایرانِ امروزی احتمالا ما را نمیشناسد، این عجیب به نظر میرسد چرا که نامِ خانوادگی پدر و مادر بنده (سَوا از اجدادِ من) همچنان بر خیلی از قسمتهای شمیران خود نمایی میکند، باغ منزلِ ما از همان ابتدا توسطِ بسیج، کمیته و حالا سپاه تصرف شده است، اموالِ ما به تاراج رفته و سر از حراجیهای انگلستان و آمریکا در میآورد، دائم وکیلانم با من در تماسند تا این اموال را پس بگیریم، از کتابخانهای بزرگِ پدرانم هیچ خبری نیست،... مادرم، مادرم فقط دلش برای عکسها میسوزد،... پدرم، پدرم هنوز میگرید برای دوستانی که مَردانه ایستادند و توسطِ مجاهدین، اسلامیونِ کثیف اعدام شدند.
می دانم که به زودی ایرانِ عزیزِ ما آزاد میشود، میدانم که لاقل برای یکبار هم که شده ـــ به ایران، به شمیرانَم باز خواهم گشت، اشکالی ندارد که ایرانیها شهرِ مرا ویران کردند، ایراد ندارد که باغها و آبادیهای آنجا را برای ساختِ منازلِ زشت از بین بردند، اشکال ندارد که قبورِ اجدادِ من را خراب کردند، برای یک بار هم که شده ـــ دلم میخواهد قبل از مرگ آنجا را ببینم، محضِ رضای خدا فارسی در خیابان شنیده و فارسی حرف بزنم، دلم میخواهد در بازارِ تجریش با دخترم راه رفته و مغازهها را نشانش دهم: اینجا را میبینی؟ اینجا مالِ حسین آقا عطار بود، اینجا؟... اینجا جگرکی قاسم سیاه بود،... آن طرف سینما آستارا... بهترین فیلمهای دنیا را نشان میداد، این آرامِستان ظهیرالدوله... صَفاعلی قربانت شوم، بوی خاکت هنوز در مشامم هست، حال بابا بزرگ چطور است؟ مستانه خانم، طلا خانم ـــ حالِ عمهها و مادر بزرگم چطور است؟ آخر درد دارد این همه سال به دیدارشان نرفته باشم، یادِ محجوبی، رفیعی، رهی معیری و جلالالممالک به خیر، این طرف نخجوان، آن پایین تر نیاوران، اینجا؟ کوچهی ما... منظریه بود.
دلم میخواهد قبل از مرگ ـــ آنجا را ببینم.