دون کیشوت در سردخانه

مرتضی سلطانی

 

امیر. می خواهم درباره او بنویسم. او هم مثل من کارگرِ سردخانه است.

برای من آنچه کار در محیطِ پرمشقت و سرد و بی ترحمِ سردخانه را قابل تحمل می کند همین شناخت عمیق تر بچه ها و درونیات و روحیات آنهاست.

دون کیشوت عامل آشنایی و نزدیکی من با امیر بود. احتمالا دون کیشوت آخرین محرکیست که کسی ممکن است فکر کند میتواند عامل آشنایی و صمیمیت دو کارگر باشد. اما برای ما اتفاق افتاد.

آنروز داشتم مطلبی را می خواندم از تکه روزنامه ای که کف یک صندوق میوه پیدا کرده بودم، مطلب در واقع مقاله ای بود که در آن نویسنده میخواست ثابت کند که هنرِ امروز دچار نوعی محافظه کاری شده و از آن دوران پرشکوه و تجربه گرایانه و رادیکال دهه های پیش (بویژه از اوایل قرن بیستم تا اواسط آن) فاصله گرفته و دیگر پیوند نزدیکی با جریان زندگی ندارد، بیشتر شبیه شی ای موزه ای شده که بازارمکاره ای هم پیرامونش شکل گرفته است.

امیر نیم نگاهی که به روزنامه انداخت گفت که او هم شیفته یِ خواندن است؛ و بویژه شیفته کتاب دون کیشوت. مدعی بود این کتابِ دو جلدی را ده بار خوانده.

شروع کرد به تشریح درک و دریافتش از این کتاب: میگفت که عاشق شخصیت دون کیشوت است یعنی کسی که شاید دیگران او را متوهمی علاج ناپذیر بدانند اما از نظر او مردی ست شوریده که این شجاعتِ کم نظیر را دارد که رویاهایش را زندگی کند. وانگهی کدام یک از ماست که توهمات خودش را نداشته باشد.

میگفت دوست دارد در دنیای این کتاب زندگی کند و همانجا بماند دنیایی که بی اعتنا به تمام این تعلقات و مسئولیت های دست و پاگیر بتواند با یک سانچو پانزایی شهرها را زیر پا بگذارد و به دنبال رویاهایش برود: همینقدر شوریده و شیدا.

باورم نمیشد که یکی از زیبایی های این جهان برای او همین کتاب و دنیای دون کیشوت است. از آن به بعد هر فرصتی دست میداد با هم معاشرت داشتیم که هر بار امیر اصرار داشت صحبت را بکشاند به دون کیشوت و معرفت سانچو پانزا.