آخرینِ نوروزِ خوبِ خانوادهی ما همان بهارِ سالِ ۵۷ خورشیدی بود، امسال نیز اوقاتِ خوبی نداشته و نوروزِ دیگری را سیاه پوش بودیم، دختر دایی مادرم (که دخترِ عموی پدرم نیز بود) ـــ شب خوابیده و صبح از خواب برنَخاست، چه مرگِ رومانتیکی،... بی درد و با لبخند، انگاری قرن است که تَن بی جان مانده اما روحَش در اطرافِمان به پرواز آمده است، مادرم هنوز بی تابی میکند، آخر اینها هم سن و هم بازی بودند، هر دو یک جور لباس پوشیده و هر دو گُل به گوشِ همدیگر آویزان میکردند، کسی که پس از شورش ۲۲ بهمن ۵۷ خورشیدی به خانه ما دستبرد زده و آلبومِ خانوادگی ما را در شمیران دزدیده بود ـــ این تصویر را از بقیه گرانتر فروخته و خریدار آن را به طاقچهی زشتِ غَریبگی ـــ تکیه داده و چه شادی کرده وقتی آن تصویر را به مادرم هدیه دادم، موییدنِ مادر جانم ـــ سخت حالم را آشفته میکند، نه اجازه دادند او را تشییع کرده و نه اجازه دادند مجلسی درخورِ وی ترتیب دهیم، تمامِ منزل پُر از گل است، زیبا و زیبا،...مثلِ باغِ دورانِ بچّگی، مثلِ خوابِ تابستانی در پَشه بند ـــ در کنار مادربزرگ و آن همه بغلهای بوی گلِ یاس و نَسترن، مثلِ تیک تاکِ تحفه ساعتِ قیصرِ ژِرمنی در اندرونی ـــ در لحظهای که سال تحویل میشد، مثلِ عیدیها، اسکناسهای نو، ... سکههای یادبود و بوسههای آبدارِ بزرگترها،... دور افتاده از وطن ـــ خاکش کردیم، غریبانه سرمای باران را تحمل کرده و برایَش زاری کردیم، این همه سال غمِ دوری از شهرمان را به چشم کِشیده ـــ شاهدِ مرگِ عزیزانِمان بوده و تو باور کن که هنوز به این بد خُلقی قسمت ـــ عادت نکردیم.
بیچاره دخترم، در این چند وقت حسابی چیز های عجیبی را تجربه کرد، از گریههای مادرم، از صورتهای غصه آلودِ من و پدرم، از سرهای پایین عزاداران، از سکوتی عجیب در سَرسرای منزل چیزی دستگیرش نمیشد، هنوز به رسمِ گذشته ـــ بزرگانِ فامیل میگویند: جلوی بچه گریه نکن، از اینجا او را ببر، راست میگویند، حّق دارند، برای او هنوز خیلی زود است با درد آشنا شود، حال چه عجلهای است برای شناختِ غصه؟ لمسِ رفتارِ زمانه، برای او هنوز خیلی زود است با واژهی تبعیدی آشنا شود، سرِ وقت با تمامِ این غمها کنار آمده و زندگی سختی را تجربه خواهد کرد، شاید برایش عادی شود، شاید برایش خوراکِ همیشگی شود، شاید مثلِ ما بسوزد و بسازد.
او را به اتاقش میبرام، شام ـــ پوره هویج و ماستِ میوهاَش را خورده و لباسِ صورتی خوابَش را تَنش کرده و چندی به روی زمین (بیش از ۴ دهه بود که زمین نشستن را فراموش کرده بودم، از وقتی که بچه دار شدم ـــ دوباره به خاطرِ او مجبورم به روی زمین بنشینم، چه سخت است) نشسته تا او با بازیچههایَش ور رفته و خسته شود، باید خوابَش بگیرد، به یادِ دورانِ کودکی خود افتاده و به یاد میآورم که همینطوری نیز با بنده رفتار میکردند، خسته که میشدم ـــ آمادهی خواب شده و اولین لالایی که به یاد دارم ـــ مادرم برایم میخواند، با شعری آذری ـــ یادگارِ بانوان و نوابانِ عزیزِ کوشکِ مظفری، دایه جانَم من را به زانوهایش گذاشته و تکان میداد، بیشتر برایم حرف میزد تا خوابانه خوانی کند، مثلِ یک درددلِ درِ گوشی، یک زمزمهی آرام و خودمانی.
می خواندم که از اولین لالاییهای مکتوب تاریخ بشر ـ سنگ نبشتهای است به خط میخی مربوط به ۴۰۰۰ هزار سال پیش که در بابلِ باستان کشف شده و این لالایی ممکن است منجر به خواباندن کودکانی شده باشد، اما محتوای آن ـــ فاصلهی زیادی با یک متنِ آرام بخش داشته و این از ویژگیهای بسیاری از لالاییهای متداول جهان امروز است، محتوی این نوشته ـ یک لالایی ترس برانگیز بوده که در آن کودک را از ایجاد سر و صدا و مزاحمت برای خداوندگار خانه ـــ برحَذر داشته و او را از عواقبِ این مزاحمت ـــ میترساند.
امّا در مناطق مختلفِ ایران ـــ محتوی خوابانه ها و لالاییها طور دیگری است، در این نغمهها به جای ترساندن کودک از چیزی ـــ مژده فَرا رسیدن بهار، بازگشت پدر، گُل، طول عمر و سلامت داده میشود، دلیلِ دلنشینی و اهمیت لالاییها نیز ساختِ ساده و محتوای عاطفی آنها است، در واقع لالایی برای کودک تنها یک پیام داشته و آن صدای آرامبخشِ والدین است، به خصوص سوی موسیقیایی خوابانه بسیار مهم است، یعنی راز، فرودهای صدا، آهنگ و موسیقی خاص، جزء جدایی ناپذیرِ لالاییها است، باید عشق، آرامش، امنیت و احساساتِ پاک را به کودک انتقال داد، بدین نحو به تَسهیل خوابِ کودکی که به سختی به خواب فرو رفته ـــ کمک کرده و حتی اگر در نیمه های شب کابوس دیده ـــ احساس نا اَمنی کرده و از خواب می بِپرد، لالایی گفتن به او آرامش می دهد.
دخترم عروسکهای صورت آدم دار دوست ندارد، خرگوشِ وفادارَش همه جا با او بوده و حتی در خواب در کنارَش آرام میگیرد، امشب دیگر باران نمیآید، یاد گرفتم وزنِ موسیقیایی به لالایی داده و ماه را به درونِ اتاقِ بچه دعوت کرده تا وی در آغوشِ تختَش خوب جای گیرد، درهَم برایش میخوانم، یک مقدار شادِ فارسی، مقدارِ دیگر غم آلود اما فرانسوی، پَتوی کوچکش را به کناری میزند، مثلِ خودم مهمانی سوی سردِ بالِش را دوست داشته ـــ چشمانِ زیبایش به آرامی پروازِ شاپرکهای رنگینِ فروردین ـــ بسته شده ـــ به خواب رفته و حتما اینجور به جشنِ عروسی ستارگان رفته و یزدان را سپاس که شاد است و شادی میکند.
حال باید اتاق را تمیز و مرتب کنم، این وسواسِ خاقانی دستِ آخر کار دستَم میدهد، لباسهای صبحِ بچه باید آماده باشد، شیشه شیرِ نیمه شبَش، پستانکِ تمیز و دایپرِ مخصوص وی میبایست در دسترس بوده تا همه چیز منظم باشد، وقتی کارها تمام می شود ـــ بچه را یکبارِ دیگر وارسی میکنم، نمیدانم به چه روشی جورابهایَش را درآورده و پتوی کوچکش را به کنار انداخته است، از رو نمیروم، پتویَش را دوباره به رویش کشیده ـــ او را بوسیده و وی را به دستِ سحِر آمیزِ خوابانهاَش میسپارم.
والدینم، بقیه،... اولین چیزی که از من میپرسند این است که: بچه خوابید؟ گریه کرد؟ بی حوصلگی کرد؟ و... مادرم هنوز بی قرار است، پدرم هنوز به دلتنگیهای همیشگی عادت نکرده است، دلگیرانه ـــ یک بطری نیمه خالی پورتو به دست گرفته و با گیتار به سمتِ دیگری از اتاق رفته ـــ آرام به رسمِ تبعیدیها یک خوابانه ـــ یک فادوی پرتغالی برای دلِ جوشانِ خودم ـــ مینوازم: در تمامِ هوای دلتنگیاَت، در تمامِ نبودنَت، در تمامِ خواستنَت، یک نفس در رویاهایَم تو را جستجو میکنم، در تمامِ ...
ژنو، بهارِ ۲۰۲۱ میلادی.
خداوند یکتا فرشته کوچولویی به جمع شما اضافه کرده تا غم هجرت و کوچ عزیزان را کمرنگ کنه با ارزوی سلامتی امیدوارم عروسک کوچولوی شما زودتر شعرهای قشنگی براتون بخونه و شادی مضاعف براتون بوجود بیاره ، لالایی ها همیشه ارام بخش هستند ، رسالت پدری شما در خوابوندن فرزند بی نقص است و خواندنش شیرین بود شاد باشید
تسلیت می گم شراب عزیز. به برکت داستان سرایی زیبایت، دخترت با آداب و رسوم و تاریخی غنی بزرگ خواهد شد.
تسلیت میگم بهتون شراب عزیز
به برکت وجود دخترک نازنین، هیچ غمی دیگر در آن چاردیواری پایدار نمیماند و لالاییها، آوای شاد زندگیتان میشوند.
معنای معجزه همین است...
خیلی خیلی متأسف شدم٬ آقای شمیرانزاده عزیز. کاری از دستمون برنمیاد جز همین ابراز همدردی مجازی. جان پدر و مادر گرامیتون پر ریشه. این پدریِ ناز و عاشقانه که شما برای این دختر میکنید٬ بیشک میراثی عزیز از مهر همون دو بزرگواره.
از راه دور دستتون رو میفشارم و امیدوارم این فضای غمگین٬ چشمهای شما رو از دیدن بالیدن شیرین لیلا و شنیدن اولین بابایی که میگه دور نکنه.
سپاس از دوستان، ای کاش هر چه زودتر این ایامِ خاکستری پایان یافته و همگان به سرزمینِ خود باز گردیم.
در ژنو گیر افتادم، حتی با اینکه اجازه دارم ـــ اما مقامات نمی گذارند از اینجا خارج شده و به پاریس بازگردم، امان از این قسمت و چرخِ این فلک،...!