پیامی از "کریس" روی تلفن بود. میگفت که لباس های پاییزی رسیده و باید حتما سری به بوتیکش بزنم و کت و شلوار های آخرین مدل را ببینم. چند روز بعد وسط روز رفتم سراغش. چندتا کت و شلوار را کشید بیرون و گفت اینها بدرد محیط کار میخوره. منهم یکیشون را انتخاب کردم و منتظر خیاط شدم که بیاد و اندازه بزنه. خیاطش یک پیرمرد لهستانی غرغرو بود که همیشه با نارضایتی به مشتری و کت و شلوار نگاه میکرد. در کمال تعجب یک زن نسبتا جوان از اتاق پشت بیرون آمد. اسمش "آلفا" بود و اهل جزائر کارائیب. زیبایی و غرور جذابی داشت. با خودم فکر کردم که این شد یک چیزی!
"آلفا" سلام سریعی بمن کرد و تمام حواسش رفت به کت و شلوار. پشت سر من ایستاد و دستی به شونه هام کشید و به "کریس" گفت که شونه ها خوبه. بعد اومد جلو و دگمه کت را بست و کمی بجلو کشید و گفت, خوبه, راحتی. منهم مثل یک بچه خجالتی و مظلوم گفتم, بعله! بعد دو زانو روی زمین نشست و آستین هارو با یک صابون سفید علامت زد و به "کریس" گفت که چقدر کوتاهشون میکنه. بعد بمن گفت که کت را دربیارم و مشغول براندازی من در شلوار شد. وجب به وجب بدن من را اندازه میگرفت و خیلی جدی کارشو میکرد. این اولین بار تو عمرم بود که یک زن خیاط داشت لباس من رو اندازه میکرد. مثل یک پسر بچه بودم که مادرش بعد از حموم داره خشکش میکنه! کاملا ساکت و مطیع.
"کریس" رفت که سری به یک مشتری دیگه بزنه. دیدم که بهترین وقت برای شیطونیه.
- این کت و شلوار را آخر هفته میپوشم و میرم به "فلان" کلوب شبانه که حسابی جلب توجه کنم و حرص همه رو دربیارم.
- چندبار اونجا رفتم ولی کت و شلوارت تا آخر هفته حاضر نمیشه.
- حالا اگر پارتی بازی کنی برات جمعه شب اونجا یک "درینک" میخرم.
نگاهی بمن کرد و با خنده گفت, شاید.
"کریس" دو تا پیرهن و سه تا کراوات آورد و اونها را هم بمن چپوند و گفت وقتی لباس حاضر بشه بمن زنگ میزنه.
تو راه همش فکر میکردم که آیا به کلوب میاد و یا نمیاد, و بالاخره به این نتیجه رسیدم که بهتره که نیاد چون تو این زندگی شلوغ من با کار, مسافرت, بچه های فوتبال و پارتی و غیره جایی برای یک رابطه نیست.
جمعه شب تر و تمیز کردم و رفتم به کلوب شبانه. از در وارد شدم و یک چرخی زدم. "آلفا" را دیدم که با دو تا دوست های همسن و سالش پشت میزی نشسته بودن. از دور برام دست تکون داد. با اعتماد بنفس رفتم جلو و سر میزشون نشستم. بنظرم اومد که راجع بمن به دوستاش چیزهایی گفته چون من رو برانداز میکردن. بعد از کمی شوخی و خنده ازش تقاضای رقص کردم. عاشق رقصیدن بود. تو پیست رقص سرم رو بردم دم گوشش و گفتم, " تو آلفا هستی و امشب من رومئو, با هم دیگه میشیم آلفا رومئو. پس گاز بده بریم." خندید. اینبار نتنها لبهاش میخندیدن بلکه چشمانش هم برق میزدن. بهش گفتم, " چشمات تو رو لو میدن." خندید و گفت, "آره میدونم."
حوالی نصفه شب دل به دریا زدم و بهش گفتم که میخواد بیاد خونه من و با هم موزیک گوش بدیم. خندید و گفت Ok, ولی نمیتونه زیاد بمونه.
با اتومبیلش منو دنبال کرد تا دم خونه و وقتی در را باز کردم تو تاریکی بوسه ای به لبهاش زدم. چشماش دوباره برق زد. دستش را گرفتم و مستقیم رفتیم به اتاق خواب. پرسید پس موزیک چی. گفتم که خودم برات میخونم! لباسهاشو درآورد ول نه همشون رو. معلوم بود که در زندگی خصوصیش پیچیدگی هایی داره و خط قرمز هایی که من باید رعایت کنم. مدتی تو رختخواب کلنجار رفتیم و حوالی ساعت ۲ بلند شد و مشغول پوشیدن لباسهاش شد. دقت و ظرافتی که در پوشیدن لباس هاش میکرد واقعا جذاب بود. گاه گداری بمن نگاه میکرد و با خنده میپرسید که به چی خیره شدم.
دم در بوسه سریعی به لبانم زد و خنده کنان گفت, "کت و شلوارت چهار شنبه آماده ست!"
یکی از بهترین نوشته های تو، خیلی روان و جمع و جور.
مرسی جی جی. چند سال پیش که مشغول خونه تکونی بودم بالاخره تصمیم گرفتم که کت و شلوار های قدیمی رو به خیریه Goodwill بدم. دل کندن ازشون مشکل بود ولی به اون فردی که رسید میداد گفتم که ازشون خوب نگهداری کنه! خندید و گذاشتشون کنار برای خودش!
خیلی زیبا و دلنگیز نگاشتی. خب آخرش میخو کوبیدی یا نه؟
مرسی شان. با آچار پیچ گوشتی پیچ ها رو سفت کردم!
زیبا نوشتی فرامرز جان.
امیدوارم که داستانت واقعی بوده باشه. لذت یاد آوریش بیشتره تا خلق کردنش.
کاراییبیها البته عاشق رقص و سکس هستن. هیچ مشکلی با این موضوع ندارند و خیلی هم آسون کنار میان با قضیه.
حالا این داستان، قسمتهای بعدی هم داره یا نه؟ امیدوارم.
موفق باشی.
سوری جان کجایی بابا.
داستان واقعی بود. روز چهار شنبه که رفتم و کت و شلوار را گرفتم "آلفا" با شیطنت خندید و یواشکی گفت, تو پسر خوبی هستی. "You are a good boy"
شیطون بود ولی میدونست که دنبال چیه و اون من نبودم!
خوب برای اینکه اون طفلک اومده بود واسه موزیک گوش کردن.... بعد تو گفتی خودم برات میخونم.
هی میگم بهت برای هیچکی آواز نخون لطفا :))
از شوخی که بگذریم، دلم واسه شماها یک ذره شده بود. عید همه تون مبارک.
اوقات خوبی نداشتم از شیش ماه پیش تا حالا.
درگیریهای مختلف با سلامتی برای همه اعضأ خانواده، مثل اینکه همه با هم مسابقه گذاشتیم.
امیدوارم که از این به بعد همش سلامتی و شادی باشه، هم برای ما و هم برای شما دوستان قدیمی و خوبم.
دعوت به خانه به بهانه گوش دادن به موسيقي يه معصوميت خاصي داره كه معمولا با گرفتن مدرك دانشگاهي و ورود به بازار كار به پايان ميرسه و "پيك آپ لاين" ها بيشتر رنگ و روي يه معامله تجاري رو ميگيره. نوشته روان و دلچسبي بود. ممنون.
لطف داری آقا کمال.