ونوس ترابی

 

نمی‌دانم باد بود یا طوفان. نسیم بود یا فوت. مثل یک بوته خار که نخواهد اختیار داشته باشد٬ افتادم سرراه. باد می‌آمد و نمی‌آمد٬ آنقدر سبک بودم که دلم نمی‌آمد زیادی پا پِی سرنوشت بشوم. من فقط یک کاغذ می‌خواستم و نهایت یک مداد. دستگاه تایپ و کامپیوتر قد قواره‌ام نبود. جا می‌گرفت و من جیبی برای حمل نداشتم.

کاغذ کوتاهی نوشتم برای آقای جورج ویتمن در پاریس و قید کردم که نه جایی برای ماندن دارم و نه پولی برای لوکس‌بازی. اگر نوای شکم هم نبود٬‌ همان چند پنی را هم می‌انداختم کف سن. نوشتم که در نهایت فقر٬ سر کوچکم پر از واژه‌ّهای عاشقانه است و عهد کرده‌ام تا باد بعدی نیاید٬ عاشقانه‌ای کوتاه و جمع و جور٬ همان گو‌شه‌ها کوک بزنم. یک تخت باریک و دیوارهای کتابی و معاشرت‌های آمیخته به ژ و قاف پاریسی برایم کافی بود. کف دست محبتی که قرار بود جورج مثل ارزن و تکه‌ّهای نان بیات که میان انگشت اشاره و سبابه‌اش نمک‌گیر می‌شد٬ جلویم بریزد و «بیا بیا» کند٬ مثل دعوت‌نامه رسمی کاخ باکینگهام (این کاخ چه دارد و اصولن چرا نامش انقدر دهان مرا پر می‌کند٬ نمی‌دانم!) برایم رویایی‌ترین خیالبافی دخترانه حساب می‌شد. چند هفته‌ای کش آمد. هر روز٬ صندوق نامه‌ام را باز و بسته می‌کردم. برای جورج ویتمن نوشته بودم که دختری مقید به سنت‌های نوشتاری هستم و نامه کاغذی را به ایمیل بی‌روح ترجیح می‌دهم. اگر خواست جوابی بنویسد٬ از آن مُهرهای پاریسی و پاکت‌های کهنه دست و پا کند که لااقل «نه» را خشک و خشن به صورتم نکوبیده باشد. تقاضای مضحکی بود. شیرین می‌زدم انگار. مانده بودم لای چرخ دنده‌های انتظاری طولانی و عدم اطمینان از آمدن جواب. اسم این حالت را گذاشتم وضعیت آبنبات قیچی! دلهره‌ای که کش می‌آید و تا وقتی قرار نیست کنده ‌شود٬ به ناموس دندان می‌چسبد. رفیقی داشتم که توصیه می‌کرد آبنبات قیچی را حتمن باید با چای لب‌سوز سق زد. اگر زیادی چسبید به دندان٬ باید قاشق قاشق ماست کیسه‌ای خورد. دردسر داشت اما شیرینی‌اش کوتاه نیامدنی بود. مثل انتظار برای نامه‌ای که قرار بود از جورج برسد و کلید ورود به آن گوشه دنج داستان‌‌نویسی را بیندازد گردنم. سه‌ماه گذشت. به جانم افتاده بود بردارم و یک ایمیل «خاطرانداز» به جورج بزنم. جیک ثانیه به دستش می‌رسید و خلاص. اما اینطور٬ کار اولم را ژست و توخالی نشان می‌دادم. باید صبر می‌کردم.

تا آن روز که داشتم سر پسربچه اوتیستی جِروَن٬ همسایه اهل آفریقای جنوبی‌ام داد می‌کشیدم که چرا هر روز صبح٬ بطری شیر را روی گربه‌ام خالی می‌کند و «می‌می» با غیض گم و گور می‌شود و تا آخر شب پیدایش نمی‌شود و باز فردا همان بساط. داشتم توضیح می‌دادم برایش که این گربه از آن سوسول‌هایش نیست و بالاخره یک روز عاصی می‌شود و می‌زند چشم و چارت را درمی‌آورد. خاصه که تازگی داده بودم طفلک را از مردی بیندازند و حسابی کفری بود. پسرک حرف نمی زند. تنها مکالمه و ارتباطش نگاه به اطراف و بیرون دادن واج‌هایی از اِ و اُ به صورت کشیده و ممتد است. دل آدم آب می‌شود. اما انگار حالی‌اش هم هست که ریختن شیر روی گربه‌ای که در آفتاب دراز کشیده و دارد خودش را می‌لیسد٬ لذتی وحشیانه دارد. سر همین بود که فکر کردم به جای بردن شکایت برای جرون٬ پدرش٬ می‌توانم به خودش حالی کنم. کار از بیخ غلطی بود. پسرک شروع کرد به جیغ‌های ممتد کشیدن و سر را به نرده‌های چوبی کوبیدن. پرستارش فی‌الفور زنگ زد جرون بیاید و آشوب بالا گرفت. تا دعوا بخوابد٬ پلیس هم قاطی مرافعه شد و بیچارگی‌ام به حد اعلا رسید. هرچه توضیح می‌دادم٬ مأمور پلیس مدام می‌پرسید کدام گربه. خاجه می‌می هم که تا خود نصفه‌شب پیدایش نمی‌شد. عکس‌هایش را به پلیس نشان دادم. جرون فریاد زد که این زن مالیخولیایی‌ست و روزی دستکم ۵۰ بار صندوق نامه‌اش را چک می‌کند! چه را به چه داشت ربط می‌داد؟ من منتظر نامه جورج ویتمن از پاریس بودم. جرون کوتاه نمی‌آمد و از نامه‌های اداری می‌گفت که در صندوق من چپانده می‌شدند و من در انتظاری ناتمام برای نامه جورج٬ ماه‌ها بود که نامه‌های اداری را روی زمین یا کنار صندوق نامه جرون رها کرده بودم. لابد تن ندادن به بروکراسی مضحک و خانه خراب کن آمریکایی٬‌ مالیخولیا حساب می‌شد. اینکه از شرکت‌های بیمه برایت تند و تند کاغذ بیاید و حتی بازشان نکنی٬‌ در جهان مدرن نشانی از دیوانگی و بی‌مسئولیتی باید باشد. جرون با دست و پایی که مرا یاد آدمک‌های بالونی غول پیکر کنار رستوران‌ها می‌انداخت که با هر وزش باد٬ حالی به حالی می‌شوند٬ رفت و یک جعبه از همان کاغذها و نامه‌های متعلق به شماره پلاک خانه من آورد و انداخت روی چمن. مدام تکرار می‌کرد:

-ببینید آفیسر! این زن مریضه. فقط ببینید چند نامه از روانشناس و روانکاو و مشاور ذهنی براش اومده و نگاهشون هم نکرده. حتی از اداره مالیات هم کلی اخطار دریافت کرده! من همه رو جمع کردم که امروز برسونم دستش چون صندوقش دیگه جا نداشت و همه این نامه‌ها رو استفن٬ پسر طفلکی من٬ همونی که زیر دست و پای این خانم له شده٬ جمع کرده بود براش!

آیا این اجازه را داشت که درباره نامه‌های خصوصی من اظهار نظر کند یا حتی وضعیت روحی من را بر اساس نامه‌هایی که دریافت می‌کردم٬ قضاوت کند؟ بعد یکهو برقی از قلبم گذشت. استفن٬ نامه‌های مرا جمع کرده بود؟ از چه زمانی دقیقن؟ برای چه؟ صندوق پستی من که هر روز خالی‌تر از ماه قبل بود! چیزی داشت ته جانم و درست روی استخوانی در گلو مانده چکه می‌کرد.

افسر پلیس تنها نیم نگاهی به جعبه نامه‌ها انداخت و نشان داد که نه برایش اهمیتی دارد و نه می‌خواهد در آن‌باره بیشتر بشنود.

در فرصتی بازوی جرون را کشیدم سمت خودم و در گوشش گفتم که بهتر است قضیه را فیصله دهد وگرنه از اینکه در امور خصوصی و شخصی من دخالت کرده و نامه‌هایم را در پارکینگ خانه‌اش نگه داشته است٬ شاکی خواهم شد.

جرون٬‌ آخرین دودها را از کله‌اش بیرون داد و پلیس را دست به سر کرد.

مثل یک کیسه آرد افتادم روی جعبه حاوی نامه‌ها و کاغذها. استفن داشت چیزی می‌جوید و همان صدای نامفهوم را از میان دندان‌هایش در حال جویدن بیرون می‌داد. خوب می‌دانستم که پسرک و پدرش٬ آخرین موجوداتی هستند که می‌خواهم درباره‌شان فکر کنم. تمام نامه‌ها را ریختم روی چمن و نشستم دانه دانه وارسی‌شان کنم. دنبال آدرسی از پاریس و نامی از جورج بودم. حتی نامه وکیل خانوادگی‌ام که می‌دانستم خبر دندان‌گیری درباره پرونده طلاقم دارد و به واسطه بی‌اعتنایی من به تلفن و ایمیل٬‌ مجبور شده است نامه‌ای پست کند را چپاندم میان سینه‌ام. اما هیچ ردی از جورج ویتمن نبود. جرون داشت خط و نشان می‌کشید که بالاخره گربه‌ام را می‌اندازد جلوی سگ نگهبان قبرستان ماشین «سن شِپِرد» تا بفهمم که نباید سر بچه اوتیستی داد و هوار کرد. می‌دانستم از سر عصبانیت می‌گوید. دلم برای استفن سوخت. خواستم سرش را در بغلم بگیرم که انگار سیخ داغ کردند در حلقم و از ماتحت دادند بیرون. پسرک داشت نامه رویایی مرا گاز می‌زد و می‌جوید. آن تمبرهای خواستنی و زیبا٬ آن پاکت کاهی‌رنگ و نام جورج ویتمن از پاریس داشت لابلای تف و پوست خشک لب‌های استفن کش می‌آمد. مصیبت از این بزرگتر نمی‌شد. از میان اینهمه نامه چرا عدل باید نامه جورج ویتمن را می‌جوید؟ نامه را از دست پسر کشیدم. باز جیغ‌های ممتدش را که مثل کشیدن سکه روی سطح زبر یک سوهان بود٬ داد روی سرش. این‌بار جرون با تفنگ از خانه‌اش بیرون دوید. استفن ساق پایم را چسبیده بود و گازهای عمیق می‌گرفت. جرون هرچه فحش بلد بود را با تف بیرون می‌ریخت. استفن گوشت پایم را با دندان‌های کج و قناسش می‌کشید و جرون گلن گدن تفنگش را. میان ترس و درد٬ نیمه باقی پاکت را باز کردم. همزمان با پا٬ استفن را هل دادم و در همین حین کفشم به بینی‌اش خورد و انگار تمام صورت پسرک یک‌‌جا پاشید بیرون. باز نگاهم را برگرداندم روی نامه. تنها چند خط نوشته شده بود. تا خواستم حواسم را جمع کنم٬ صدای شلیک آمد یک چیز تیز و داغ در کمرم فرو رفت.

روی زمین افتادم اما نامه از دستم نیفتاد. صدای آمبولانس و فحش‌های جرون و جیغ ممتد استفن در هم پیچیده بود. روی برانکارد٬ دست پرستار را قاپیدم و با نفس‌های سکته‌ای٬ التماس کردم که متن نامه را برایم بخواند. بی عینک و با خونی که از بدنم می‌رفت٬ تمرکز غیرممکن بود. پرستار٬ بعد از وصل کردن سرم و ضدعفونی سطحی زخم گلوله٬ نگاهی به کاغذ جویده شده انداخت و با بی‌حوصلگی گفت:

-بهتره به فکر زخمت باشی. کاریه! چطوری نفست بالا میاد تو؟ اینجا هم نوشته: به علت سیل تقاضاهای رسیده٬ امکان اسکان در کتابخانه شکسپیر و شرکا در سال جاری مقدور نیست. اما اگر تا آخر هفته٬ بتوانید داستان کوتاهی درباره کودکان اوتیستی به دستم برسانید٬ شاید بتوانم کاری بکنم و به شما اولویت بدهم.

درخواست شما فعلن فایل‌بندی شد.

با احترام

جورج ویتمن.

***

تاریخ نامه...این نامه کِی رسیده؟

-هی! ماسک اکسیژن رو ورندار!

خودکار؟ خودکارم کو؟ یه مداد حتی...من نباید حالا بیهوش شم! الان وقتش نیست...دستتو بِکِش لعنتی!

 

*Thumbleweed: اصطلاحی است که به نویسندگان لژنشین کتابفروشی «شکسپیر و شرکا» در پاریس گفته می‌شود. این نویسندگان٬ در ازای خواندن روزی یک کتاب و نوشتن خلاصه آن برای جورج ویتمن که صاحب کتابفروشی‌ست٬ می‌توانند در آپارتمان بالای کتابفروشی٬ روی تخت‌های تک‌نفره نیمکتی٬ اقامت کنند و داستان‌های کوتاه و بلندشان را هم بنویسند.

 

Photo by me 

Shakespeare and Company," Paris 2018"