خاطرات یک زن کمونیست (۳)

آذر ماجدی

 

برداشتن حجاب

یک نبرد سخت تر و پیچیده تر حذف حجاب از فرهنگ کومه له بود. توجیه و توضیح رهبری کومه له این بود که چون در دهات هستند برای احترام به مردم و یا بخاطر فرهنگ روستا حجاب باید رعایت می شد. من این استدلال را نمی پذیرفتم. اما متعلق به یک سازمان دیگر بودم و باید راه مقابله با آنرا پیدا می کردم. با رفقای رهبری در هر فرصتی که بدست می آمد بحث می کردم. در آن مقطع بحث در این مورد با عبدالله مهتدی از همه آسانتر بود. احساس می کردی به بحثت گوش می دهد. بقیه در بهترین حالت ادب نشان می دادند، بویژه لابد بخاطر اینکه "همسر کاک نادر" بودم؛ و برخی بطور جدی مخالفت می کردند. خوب بخاطر دارم یک روز در روستای زلاندول بودیم، محل مقر ا م ک و رادیو صدای انقلاب، با یکی از رفقای بالای رهبری کومه له، که اکنون مدتهاست به ناسیونالیست های دست راستی پیوسته، سر بحث را باز کردم. پرسیدم چرا زنان باید در یک سازمان کمونیستی روسری سر کنند (لغت حجاب را استفاده نمی کردیم چون بر خورنده بود؛ میگفتیم روسری) با عصبانیت فرو خورده، با لحنی پر از حرص، با دست زد روی سرش و گفت بالاخره باید یک چیزی روی سر باشد؛ منکه از این واکنش و کلام شوکه شده بودم، مثل او با دست روی سرم زدم و گفتم خوب اگر قرار است یک چیزی روی سر باشد، کلاه بگذاریم سرمان.

حدود دو ماه بعد از این واقعه ما شروع کردیم کلاه های شبه نظامی سرمان گذاشتیم. و باین ترتیب روسری را کنار گذاشتیم. اما هنوز مدتی طول کشید تا روسری از درون کومه له حذف شد. اگر به عکس های آن دوره نگاه کنید می توانید این تحولات را ببینید.

مساله بعدی سیگار کشیدن مثل مردان در مقر بود. وقتی به کردستان رفتم زنان مقابل مردان سیگار نمی کشیدند. هر روز صبح مسئول تدارکات مقر سهمیه سیگار را میان پیشمرگان تقسیم می کرد. ما زنان باید یواشکی به او رجوع می کردیم و سهمیه سیگارمان را بطور مخفی دریافت می کردیم. این صحنه واقعا مضحک بود؛ من خنده ام می گرفت؛ به دوستان میگفتم انگار داریم مواد مخدر تحویل می گیریم!

یک روز به ژوبین گفتم من میخوام در مقر سیگار بکشم. این وضع نادرست است. گفت با مسئول مقر صحبت کن. مسئول مقر رفیق عزیزمان احمد امیری بود. یادش گرامی! به او مراجعه کردم و گفتم رفیق احمد فکر می کنم درست نیست که بین زنان و مردان فرق قائل شویم. زنان هم باید بتوانند مثل مردان در مقر سیگار بکشند. با اجازه ات من می میخوام در مقر سیگار بکشم؛ از نظر شما مساله ای نیست؟ شرمنده شد. از اینکه من داشتم از او چنین اجازه ای می گرفتم کاملا شرمنده بود، با نگاه خجولی گفت خواهش می کنم رفیق آذر. و من در آن روز اولین سیگار را در مقر کشیدم. چنین اجازه خواستنی برای منهم بهیچوجه آسان نبود. من در سن هفده سالگی سیگار کشیدن را شروع کردم. نه از پدر و نه از مادر اجازه نخواستم. جلوی هر دو هم سیگار می کشیدم. آنوقت در این سن باید از مسئول مقر برای سیگار کشیدن اجازه می گرفتم!

در اینجا می خواهم واقعه ای را شرح دهم. اصلا قصد ندارم بگویم که این خصلت نمای کومه له وقت بود. اما بسیاری در این نوع احساسات و تفکرات سهیم بودند. یک واقعه غیر قابل انتظار و باور! شوک آور!

رابطه من و ژوبین خیلی برابر بود. من به قابلیت تئوریک، سیاسی و قدرت تفکر و تحلیلش عمیقا احترام می گذاشتم و آنرا تحسین می کردم. این خصلت یکی از دلایل اصلی جذب من به شخصیتش شده بود. اما رابطه مان برابر بود و هیچیک از سنت های مرسوم در میان ما وجود نداشت. در زندگی مشترک مثل دو دوست همخونه بودیم. کارهای خانه باید انجام میشد و با هم انجام می دادیم. ژوبین همیشه لباس هایش را خودش می شست. اصلا دوست نداشت کسی کارهایش را انجام دهد و انتظار هم نداشت که کس دیگری کارهایش را انجام دهد. به تمام معنا مستقل بود. حتی یک جعبه نخ سوزن داشت که در صورت لزوم لباسش را رفو یا شلوارش را کوتاه می کرد.

در وسط ده یک تلمبه آب بود. پیشمرگان در کنار این تلمبه رخت می شستند و بعضی وقتها بعضی زنان روستایی. یک روز ژوبین تشت را برداشت و با لباس چرک هایش به کنار تلمبه رفت. چمباتمبه زد و مشغول رخت شستن شد. منهم رفتم پیشش وچمباتمبه زدم کنارش و مشغول صحبت شدیم. نمیدانم راجع به چی حرف می زدیم ولی داشتیم می گفتیم و می خندیدیم. یک دفعه متوجه یک نگاه زل زده شدم. سرم را بلند کردم و دیدم یکی از پزشکان تشکیلات که ضمنا فامیل یکی از اعضای مرکزیت بود بمن خیره شده. با صدای بلند و لحن توهین آمیزی بمن گفت: "رخت هایش را که نمی شوری، باهاش هره کره هم می کنی!" اینها کلماتی بود که او استفاده کرد. نزدیک به چهل سال از آن روز می گذرد. اما هنوز مثل دیروز تصویرش در ذهنم است و کلماتش در گوشم. به عمرم هیچکس این چنین با من برخورد نکرده بود. هیچکس بخود اجازه نداده بود اینچنین به من توهین کند! مانده بودم چه واکنشی نشان دهم! اینقدر این رفتار زشت و زمخت بود که هر واکنشی به مشاجره بدل می شد. نگاهی به ژوبین کردم. او هم حیرت زده شده بود. چیزی نگفتیم و او رفت. اما آنچه تاسف آور تر بود، این بود که کسانی که دور و بر بودند بنظر نمی رسید که از رفتار و حرفهای این آدم متعجب یا متاثر شده باشند. بنظرشان یک برخورد عادی بود.

مسلح شدن زنان

از همان ابتدا یکی از بحث های ما ضرورت مسلح شدن زنان و ادغام زنان و مردان در همه سطوح تشکیلاتی از آنجمله دسته های نظامی بود. این بحث ها در سطوح مختلف پیش می رفت. میدانم که رهبری ا م ک با رهبری کومه له در این مورد صحبت می کردند. اطلاع دارم که ژوبین با آنها بحث می کرد. استدلال ها و بهانه ها یکی یکی کنار زده شد. رهبری کومه له تصمیم گرفت تسلیح زنان را آغاز کند. ولی یک پاسخ مثل "عذر بدتر از گناه" به مساله دادند. یک دسته زن، یا زنانه، تشکیل شد و اعضای آن طی مراسمی مسلح شدند. وظیفه آنها کار تبلیغاتی میان توده ها بود. اگر به عکس های آنها نگاه کنید اگر نه همه، اکثریت حجاب دارند.

خوب یادمه با عبدالهه مهتدی در اینمورد حرف زدم. گفتم این کار از عدم تسلیح بدتر است. یک دسته زنانه و برای کار تبلیغاتی؟ باید زنان در دسته های پیشمرگایتی ادغام شوند و در مبارزه نظامی هم شرکت کنند. بحث های زیادی در گرفت. در سطوح مختلف. بالاخره این هدف هم متحقق شد. 

دو عروسی و  عقد شرعی!

تابستان 61 عبدالهه مهتدی ازدواج کرد و کومه له یک جشن عروسی بزرگ برای دبیر کل گرفت. نمایندگان حزب دموکرات و دفتر شیخ عزالدین حسینی از جمله میهمانان بودند. از اتحاد مبارزان کمونیست هم از ژوبین و من رسما دعوت کردند. ژوبین از چنین جشن و مراسمی خیلی برآشفته شده بود. با رفقا صحبت کرد و گفت که تمایلی به شرکت در این عروسی ندارد و از جانب ا م ک حمید تقوایی و همسرش در این عروسی شرکت کردند.

آنطور که از توصیفات این عروسی بر می آمد یک مراسم فئودال منشانه برگزار کرده بودند. چند تا حیوان سر بریده و کباب کرده بودند؛ زنان همه لباس پیشمرگاتی را با لباس محلی کردی عوض کرده بودند؛ با حضور نماینده حزب دموکرات و دفتر شیخ عزالدین؛ یک مراسم شرعی هم گرفتند و آخوندی از دفتر شیخ عزالدین عروس و داما را به عقد یکدیگر درآورد. یک اسکاندال بتمام معنا.

ژوبین بعدا با رهبری کومه له در این باره صحبت کرد. نمیدانم دقیقا چه گفت. با عبدالله مهتدی هم صحبت کردند. در آن زمان عبدالله می پذیرفت که این مراسم اشتباه بوده است. اما مساله عقد شرعی تبدیل شد به یکی از موضوعات دیگر تحولات اجتماعی – فرهنگی در کومه له. ابتدا برایشان غیرقابل قبول می رسید که از عقد شرعی دست بردارند و یک زوج بدون عقد با هم زندگی کنند. بحث های مفصلی هم در این مورد داشتیم.

بالاخره در تابستان 62 درست حول و حوش کنگره موسس حزب کمونیست، ابراهیم علیزاده مراسم عروسی برگزار کرد. در این مراسم عروس و داماد در لباس پیشمرگایتی حضور پیدا کردند؛ از حزب دموکرات دعوت نشده بود؛ اما از دفتر شیخ عزالدین حسینی دعوت بعمل آمده بود. مراسم عقد شرعی برگزار نشد؛ اما جمعی را در یک چادر گرد آوردند از بخشی از رهبری کومه له، ژوبین و من و نمایندگان دفتر شیخ عزالدین. در این تجمع یادم نیست چه کسی از جانب کومه له حرف زد، فکر می کنم عبدالله مهتدی بود؛ اما بطور رسمی به دفتر شیخ عزالدین توضیح دادند که مراسم عقد شرعی نخواهند گرفت. آنها بسیار برافروخته شدند و بحث نسبتا تندی در گرفت. این رویداد یک قدم مهم بجلو بود ولی هنوز نمی خواستند و نمی توانستند یک گسست کامل با شیخ عزالدین حسینی، هم بعنوان فرد و هم نماینده یک جنبش و یک پدیده، انجام بدهند. هنوز خودشان را موظف می دیدند که به دفتر شیخ عزالدین جوابگو باشند و توضیح بدهند و یک جوری طلب مغفرت کنند. از آن پس ازدواج شرعی در کومه له منتفی شد.

وقتی به این تحولات نگاه می کنید، اینکه ظرف یکسال و خورده ای این میزان تحول اجتماعی – فرهنگی در کومه له شکل گرفت؛ سنت شکنی شد؛ راه زدودن سنت های عقب مانده ملی – مذهبی باز شد، یک تحول عظیم و یک دستاورد بزرگ است. هنوز مردسالاری عمیق تر و جان سخت تر از آن بود. اما حداقل مظاهر و بروزات زمخت حذف شد.

پیام بمناسبت 8 مارس!

در پائیز که خطر حملات رژیم کاهش می یافت از زلاندول به خانقاه آمدیم. روزی چند ساعت پیاده روی می کردیم؛ دو سه روزی در راه بودیم. یکی از تنش های کومه له با اهالی روستا بر سر استفاده از تراکتور روستاییان برای نقل مکان بود. طی راه مسئول نظامی گروه ما به یک روستایی سوار بر تراکتور رجوع کرد و از او خواست که ما را به ده بعدی برساند. او راضی نبود و اعتراض کرد. رفیق مسئول ما برای قانع کردن این صاحب تراکتور گفت چند تا زن ضعیفه همراه ما هست؛ اینها را سوار کن. من که این جمله را شنیدم از کوره در رفتم. ولی من تنها نبودم، دو سه تن از رفقای دیگر، از جمله خسرو داور هم به او انتقاد کردند. بحث مفصلی در گرفت. این مسئول که خود را زیر فشار نقد دیده بود، گفت خواستم خوبی کنم!

مقر خانقاه مقر بزرگی بود حدود صد نفر در آنجا بودیم. بحث سیاسی هم بسیار داغ بود. بخصوص موقع شام در مقر ولوله بود. بحث های جالب و داغی داشتیم. یک روز مسئول سیاسی مقر از من خواست که در مقر در مورد مساله زن سخنرانی کنم. استقبال کردم. دو سه روزی کار کردم و خودم را برای این سخنرانی آماده کردم. این اولین سخنرانی من بود. برای اولین بار قرار بود برای صد نفر سخنرانی کنم، در میان مدعوین رهبری کومه له و ا م ک حضور داشتند. این یک اتفاق مهم برای من محسوب می شد. در عین حال این فرصت را بدست می آوردم که بطور جدی در مورد مساله زن، بروزات مردسالاری و لزوم مبارزه با آن صحبت کنم.

سخنرانی بخوبی پیش رفت. احساس می کردم که با دقت به صحبت ها گوش داده می شود. درباره شرکت زنان در کار نظامی هم صحبت کردم. بعد از صحبت من ژوبین نوبتی گرفت و صحبت کوتاهی کرد. یکی از بهترین آژیتاسیون هایی که از او دیده بودم. گفت: ما هر وقت از آزادی زن یا برابری زن و مرد و لزوم تامین آن درون تشکیلات کومه له صحبت می کنیم، بما گفته می شود اما پیشمرگان نمی پذیرند. من از شما می خواهم آن گردان پیشمرگانی که با آزادی زن مخالفند را به ما نشان دهید تا با آنها صحبت کنیم و قانع شان کنیم اجازه دهند زنان آزاد شوند. همه در جایشان میخکوب شده بودند.

به 8 مارس 61 رسیدیم. سر صبحانه به عبدالله مهتدی پیشنهاد دادم و تشویقش کردم که بمناسبت 8 مارس پیامی از طریق رادیو بدهد. با او درباره اهمیت این عمل و تاثیر آن در جامعه صحبت کردم. قانع شد. نواری ضبط کرد و همان رفیق مسئول مامور رساندن آن به آنتن شد. وقت زیادی نبود و تا ده محل آنتن مسافت زیادی بود؛ نمیدام با اسب رفت یا با تراکتور چون اگر می خواست پیاده برود به زمان پخش رادیو نمی رسید. یادمه تا مدتها این رفیق عزیز با من شوخی می کرد که او را به دردسر انداخته ام.

تشکیل حزب کمونیست

تابستان 61 فعالیت برای تاسیس حزب کمونیست شدت گرفت. بحث های زیادی میان دو مرکزیت جریان داشت. این پروسه افت و خیز زیاد داشت. این مسائل باید در جای خود مورد بررسی قرار گیرد؛ اما موضوع این نوشته ما نیست. در آن تابستان ما به منطقه سردشت نقل مکان کردیم. کنگره موسس حزب در روستای مشک کپه برگزار شد.

پیش از تشکیل حزب مرکزیت ا م ک هیات تحریره (ه ت) نشریه کارگر کمونیست، ارگان مرکزی، را سازمان داد. بعدا متوجه شدم که یک موضوع مورد بحث انتخاب من برای ه ت بوده است. عمده مقالات کارگر کمونیست تا آن مقطع را منصور حکمت و خسرو داور نگاشته بودند. دو سه نفر دیگر هم تک مقاله ای برای نشریه نوشته بودند. در آن مرکزیتی که آنروز برای تعیین ه ت تصمیم می گرفت بعضی هیچ مطلبی در نشریه منتشر نکرده بودند. من در آخرین شماره نشریه مطلبی داشتم. امر نوشتن برای ارگان رسمی دستاورد و افتخار محسوب می شد، نه فقط برای من برای تمام فعالین این چنین بود. ضمنا من در کردستان برای رادیو صدای انقلاب هم گفتارهایی تهیه می کردم.

منصور حکمت مرا برای عضویت در ه ت پیشنهاد کرده بود. امری که برایم تعجب آور بود. نه به این خاطر که فکر می کردم صلاحیت ندارم؛ بلکه به این خاطر که من همسرش بودم؛ حکمت پیشنهاد من برای موقعیت های تشکیلاتی را درست نمی دید؛ آنرا تحت چهارچوب "تداخل منافع" (conflict of interest) ارزیابی می کرد. و او توجه و دقت بسیاری داشت که چنین تصویری از خود بدست ندهد که دارد برای کسی باصطلاح "پارتی بازی" می کند. یا دارد محفلیستی عمل می کند. یکی از تلاش های درون تشکیلاتی دائم او مقابله با محفلیسم بود. بعد از جدایی از حزب کمونیست چندین بار شنیدم که از حاکمیت محفلیسم درون تشکیلات کومه له کلافه شده بود. در ح ک ک هم هر گاه بروزاتی از محفلیسم مشاهده می کرد؛ بنوعی با آن مقابله می کرد. او می خواست که مناسبات کاملا مدرنی در حزب حاکم باشد. محفلیسم یکی از موانع بزرگ بود.

فکر می کنم که علاوه بر اینکه من را برای این سازماندهی انتخاب صالحی تشخیص می داد؛ آنرا برای مقابله با مردسالاری، در آستانه تشکیل حزب مفید می دید. گویی در جلسه در مورد انتخاب من بحثی در می گیرد؛ وقتی منصور حکمت می گوید که آذر نه تنها مطلبش در کارگر کمونیست منتشر شده، بلکه برای صدای انقلاب هم می نویسد؛ یکی می گوید آذر زیادی از نظر سیاسی بتو وابسته است. و حکمت که بهیچوجه انتظار این نظر را نداشت پاسخ می دهد: مانند بقیه.

مطمئن هستم که این جلسه برای ژوبین خیلی سخت بوده است. آن پاسخ هم برایش آسان نبوده. اما از این بی انصافی و تعصب و تبعیض باید خونش بجوش آمده باشد. کسی که این نظر را داده بود ادعای تئوریک – سیاسی داشت؛ اما این واقعیت بود. فعالیت در شرایط علنی نه تنها اتکای رهبری ا م ک، بلکه کومه له و پس از تشکیل حزب، رهبری حزب به منصور حکمت را آشکار کرد. عضویت در ه ت کارگر کمونیست در دو سه ماه آخر حیاتش برای من غرور آفرین بود. در عین حال مساله مهمی در رابطه با موقعیت زنان درون جنبش چپ محسوب می شد.

کنگره موسس مردسالاری درون جنبش کمونیستی ایران  و پدیده ای که در حال شکل گیری بود را در مقابل چشمان مان گذاشت. یک زن در این کنگره شرکت نداشت. زنان فقط در رابطه با تدارک کنگره بکار گرفته شده بودند. نمایندگان عمدتا از کادرهای کومه له بعلاوه مرکزیت ام ک و یکی دو کادر دیگر و فکر می کنم یکی دو نفر از جریانات چپ دیگری بود که به مارکسیسم انقلابی پیوستند. کنگره ای کاملا مردانه و با وجه بسیار برجسته نظامی کاری.

البته من در آن مقطع سعی می کردم بخودم بقبولانم که حتما زنی که بتواند در سطح موسس حزب کمونیست ظاهر شود نبوده است. اما وقتی به مردانی که در کنگره شرکت کرده بودند می نگریستم امر اقناع پیچیده می شد. من البته هیچ نقد و اعتراض علنی نکردم. از تشکیل حزب خوشحال بودم. اما این کنگره آئینه ای بود بسوی آینده. تلاش جانفرسایی لازم بود تا مرد سالاری را در حزب تازه تاسیس به مصاف بطلبی. من خودم را آماده کرده بودم.

"مادر پیشمرگه"

توصیف رفقای زنی که پسر یا پسرانشان پیشمرگ بودند با نام "مادر پیشمرگه" یک نمونه بارز دیگر مرد سالاری این جنبش بود. کومه له در این عرصه تنها نبود. لفظ "رفیق مادر" هنوز هم از طرف جریانات پوپولیست بکار گرفته می شود. توجه کنید زنان شخصیت مستقل ندارند! یا مادر کسی، خواهر کسی، همسر یکی و دختر کس دیگری هستند. خود من بارها بعنوان زن کاک نادر معرفی شده بودم. مساله اینست که زمانیکه مادران برای دیدار با فرزندانشان به مقر می آمدند استفاده از این لفظ ایرادی نداشت. اما بمحض اینکه این زن، که ضمنا مادر یک پیشمرگ هم هست، برای کار تشکیلاتی سازمان داده می شد، آنگاه یک رفیق تشکیلاتی محسوب می شد. این "مادران پیشمرگه" بعنوان پیک، تامین تدارکات تشکیلات، مخفی کردن فعالین در خانه های خود و غیره سازماندهی می شدند.

سه سال پیش به مراسم یادبود رفیق عزیز و دوست داشتنی آباجی رفتم.  در یادبود او از طرف سازمان آزادی زن کوتاه صحبت کردم. آباجی از فعالین پرکار تشکیلات بود. مدام مشغول بود. او را آباجی خطاب می کردند، اما اگر  از کسی می خواستی آباجی را بهت معرفی کنند؛ مادر پیشمرگ اولین توضیح بود. درست است سه تن از پسران آباجی پیشمرگ یا فعال کومه له بودند. این یعنی هر چهار نفرشان فعال تشکیلاتی بودند؛ اما آباجی نه بعنوان یکی از اعضای تشکیلات، بلکه مادر سه مرد فعال تشکیلاتی معرفی می شد. ممکن است گفته شود اینقدر توضیح لازم ندارد؛ متوجه شدیم. این توضیحات برای آنست که پوچی این صفت را درک کنیم. و ریشه آن یعنی مرد سالاری را تشخیص دهیم.

پس از تشکیل کنگره موسس و با پخش اخبار آن از طریق رادیو، رژیم یک حمله هوایی و زمینی سازمان داد. ما مجبور به ترک آن روستاها شدیم. بحث اینکه به کجا عقب نشینی کنیم به یک بحث داغ بدل شد. رهبری کومه له برای خودش مناسب نمی دید که به خاک عراق برود؛ در نتیجه در جلسه ای تصمیم گرفته بودند که رهبری حزب و سازمان های مرکزی به خاک عراق بروند و رهبری کومه له و چهره های سرشناس کومه له ای در رهبری حزب در خاک ایران به جای دیگری نقل مکان کنند. این تصمیم به اولین بحث تند و داغ در رهبری حزب تازه تاسیس و میان منصور حکمت و ابراهیم علیزاده منجر شد. من در بحث شان شرکت نداشتم. ولی کمتر ژوبین را این چنین برآشفته دیده بودم. کارد می زدی خونش در نمی آمد. با بحث مفصل در رهبری، این تصمیم تغییر کرد و همه به خاک عراق منتقل شدیم. (این جدل باید در جای دیگری مفصل مورد بحث قرار گیرد ولی اینجا موضوع بحث چیز دیگری است.)

بعد از یادم نیست چه مدت پیاده روی و سپری کردن مدتی در یک روستای بین راه به خاک عراق رسیدیم. در منطقه ای بعنوان شین کاوه مستقر شدیم. وضعیت بسیار بحرانی بود. فشار عصبی، خستگی زیاد، وضعیت بد غذایی، ناامیدی یک حالت انفجاری بوجود آورده بود. ما دیر تر از جریانات دیگر، بطور نمونه حزب دموکرات، به این منطقه رسیدیم و محل استقرار مان بسیار نامناسب بود. آب مورد مصرف بخشی از اردوگاه مسموم بود؛ فکر می کنم بخاطر اینکه بخاطر ارتفاعش فاضلاب مقر های دیگر با آب مخلوط می شد.

یک سوراخ بزرگ در یک تپه بود که فکر می کنم محل نگاهداری موقت دام بود؛ زنان در آنجا مستقر شدند؛ همگی در آنجا می خوابیدند. توضیح عملی آن محافظت از سرما و باران بود؛ دلیل دیگرش هم احتمالا این بود که زنان احساس راحتی و امنیت نمی کردند در فضای باز بخوابند. دلایل هر چه بود، این محل برای سلامتی بسیار مضر بود؛ اکسیژن کافی در آن وجود نداشت و بسیاری از این رفقا با مشکلات جدی روبرو می شدند.

یک واقعه دردناک، زایمانی بود که در این سوراخ بی هوا انجام گرفت. یکی از رفقای زن حامله بود. دردش گرفت و بعد از تحمل درد بسیار نوزاد مرده بدنیا آمد. خیلی دردناک بود. دلیل اصلی نبود اکسیژن کافی در آن سوراخ و نبود هیچگونه امکانات بهداشتی و درمانی بود. درد فرو خورده ای که در نگاه این رفیق بود از خاطرم نرفته است. چگونه در سکوت کامل درد را مزه مزه می کرد. درد از دست دادن فرزند؛ درد شدید زایمان؛ پوچی و بیحاصلی این درد؛ زندانی شدن در این سوراخ تاریک و بی هوا.

اینجا بود که از نزدیک با آباجی آشنا شدم. پیش از این با او در یک مقر و یک روستا نبودم. این زن با اعتماد به نفس و کارایی بسیار سازماندهی زندگی روزمره را بعهده گرفت. به هیچکس نگفت که اینکار را می کند؛ کسی هم او را سازمان نداد. مسئول مقر کس دیگری بود. ولی از همان ابتدا حواسش به محل خواب، به غذا، و رفاه همه بود. آرام و بی سر و صدا در همه این کارها دخالت می کرد. حتی برای آن رفیق زن نقش ماما را ایفاء کرد. انگار مویش را آتش می زدند، هر جا که لازم بود مثل برق حاضر می شد و مشغول می شد. و اینقدر این کارها را طبیعی و "خود بخودی" انجام می داد، که گویی خیلی ساده است. متاسفانه بقیه هم آنرا خیلی ساده و طبیعی و "مادرانه" می دیدند. خیلی دوست داشتنی و قابل احترام بود. از همان مدت کوتاه همزیستی در شین کاوه در ذهنم ماندگار شد.

الان که فکر می کنم، آباجی بهترین مسئول مقر می  بود. در مورد همه مسائل مربوط به زندگی روزمره و رفاهیات ساکنین مقر نظر داشت و آستین هم بالا می زد و دست بکار می شد. در عین حال انسانی مهربان بود. این مهربانی در انسان یک احساس امنیت ایجاد می کرد. اما در آن فرهنگ آباجی مسئول مقر؟! فکری کفر آلود!

آغاز فعالیت در حزب کمونیست

بعد از تشکیل حزب رادیوی حزب راه اندازی شد و من یکی از نویسندگان و مجریان آن بودم. یکی از برنامه های فراموش نشدنی، "مانیفست کمونیست" بود، یک سلسله برنامه در توضیح و آموزش مانیفست، بقلم ناصر جاوید و با اجرای ناصر و من. نمیدانم که نوارش هنوز موجود است یا نه. ولی یک کار موفق و متفاوت بود. هیات تحریریه ارگان رسمی حزب "کمونیست" آغاز بکار کرد. اعضای ه ت همگی از دفتر سیاسی بودند. اما یک جمع دستیاران سازمان دادند که بسیاری از کارهای ثابت و روتین نشریه را عهده دار بودند؛ بطور نمونه صفحه جانباختگان سوسیالیسم و اخبار کارگری، ادیت نگارشی و مشاوره ای سیاسی یک وظیفه دیگر این جمع بود. من بعنوان مسئول این جمع دستیاران منتصب شدم. این انتخاب نیز مقداری موج در تشکیلات مرکزی حزب براه انداخت. چگونه من به مسئولیت دو مرد، یک زندانی سیاسی سابق شناخته شده و یک چریک قدیمی، گمارده شده بودم. هیچکس با این عبارات مشکلش را طرح نمی کرد؛ اما سوال در فضا در گشت و گذار بود. به این مساله و زیر سوال بردن ها در یک جلسه حوزه مرکزی (رادیو صدای حزب، دستیاران ه ت، کمیته سازمانده و دبیرخانه) برخورد شد.

جدی نگرفتن زنان در بحث تئوریک – سیاسی یک پدیدۀ دائمی، آشکار و عمیقا آزار دهنده بود. بطور نمونه در جلسات سیاسی یک زن یک موضع سیاسی درست و فرموله ای ارائه می داد؛ هیچکس به روی خود نمی آورد و به آن هیچ اشاره ای نمی کرد. اما اگر مردی بعدا نظر مشابه ای می داد، همه به آن برخورد می کردند؛ ردش می کردند یا تائید. انگار هیچکس هم متوجه نمی شد. یک شب در چادر رادیو صدای حزب در شین کاوه جلسه سیاسی حوزه سازمان مرکزی داشتیم. یک بحث داغ مربوط به قبول شرایط صلح و مذاکره با دولت صدام حسین از جانب جلال طالبانی رهبر جبهه میهنی درگرفت. (دقیق رویداد را بخاطر ندارم. ولی جلال طالبانی با صدام دیدار کرده بود، باز یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و سر طرحی برای کردستان به توافقاتی رسیده بودند.)

یادم است یکی از رفقایی، که از اتوریته سیاسی بالایی برخوردار بود، از این واقعه بسیار عصبانی بود و با هیجان بسیاری داشت "مام جلال" را برای پذیرش این توافق نقد می کرد. عملا داشت ناسیونالیسم را از زاویه کوتاه آمدن طالبانی بر سر مساله "حق تعیین سرنوشت" نقد می کرد. بنظر می رسید این صحبت ها تائید جمع را با خود دارد. من نوبت گرفتم و در نقد موضع اوصحبت کردم. گفتم اگر جنبش ناسیونالیستی می خواهد سازش کند، من کمونیست چرا باید نگران خودمختاری باشم. من کمونیست که نباید بر سر خودمختاری کاسه داغتر از آش ناسیونالیسم باشم. کار کمونیست ها نقد ناسیونالیسم بخاطر کوتاه آمدن از اهداف ناسیونالیستی نیست. (بحثی با این مضمون) چند نفری بعد از من صحبت کردند. اصلا انگار نه انگار که من بحثی کرده بودم که با بحث های بقیه 180 درجه تفاوت داشت؛ بحث من کاملا ندیده گرفته شد؛ بعد از این چند نفر یکی از رفقای مرد، مثلا احمد، نوبت گرفت و بحثی مشابه بحث من ارائه داد؛ با زاویه نقد من و منطقی که من بکار برده بودم صحبت کرد. یکدفعه زبان ها گشوده شد. یکی پس از دیگری در رابطه با بحث احمد اظهار نظر کردند. بحث داغ شد و بالاخره موضعی که من ارائه داده بودم به موضع اکثریت بدل شد. بهت زده نشسته بودم. دو زاریم نمی افتاد. باورم نمی شد که مردسالاری تا این ابعاد نفوذ دارد. این واقعه بظاهر ساده هنوز در ذهنم نقش بسته است.

وقتی در کوران اینگونه تحولات، تلاش ها و مبارزات قرار داری فرصت عقب کشیدن و تعمق در آنرا نداری. باید بروی جلو. باید ثابت کنی که این  مسائل از تبعیض و عدم باور به زنان، چه از جانب مردان و چه زنان، ناشی می شود. باید کارت را به بهترین شکل انجام دهی؛ بطوری که مو لای درز آن نرود. باید ثابت کنی که قابلی و قابلیتش را داری. درست بخاطر ندارم. اما منطقا فکر می کنم که این افکار می بایست در آن مقطع از ذهن من عبور کرده باشد. کار، کار کار مهمترین مساله ای بود که ذهنم را مشغول کرده بود.

امید داشتم. به تغییر ایمان داشتم: یک مبارزه آگاهانه نتیجه بخش خواهد بود و حتما یک روز مردسالاری از این حزب عظیم و جنبش مهم رخت برخواهد بست! اما باید اعتراف کنم که یک عنصری که این چنین من را امیدوار و پر انرژی نگاه می داشت، وجود منصور حکمت بود. به انقلابیگریش، عمق و قدرت فکری – سیاسیش، برابری طلبیش، آزادیخواهیش، اصولی گریش، عمیقا باور داشتم. باور داشتم که در کنار او می توان به پیروزی رسید. دیده بودم که چگونه توانسته بود اکثریت رهبری کومه له را به تشکیل حزب، مبارزه با پوپولیسسم و ناسیونالیسم قانع کند. می دیدم که چه احترامی به او می گذاشتند و چگونه در هر جلسه ای موضع درست سیاسی را با تواضع کامل مطرح می کرد؛ به بحث ها با دقت گوش می داد و تلاش می کرد اقناع کند. پرنسیپ های اخلاقی بالایی داشت و این در انسان احساس اعتماد و امنیت بوجود می آورد. می دانستی در کشتی که او ناخدا است ایمن خواهی بود.

با این افق و امید فعالیت متشکل را در حزب کمونیست آغاز کردم. یادم است برخی از رفقای زن پیشم می آمدند و می خواستند راجع به زندگی خصوصی شان با من مشورت کنند. از مردسالاری عمیق شوهرانشان می نالیدند. فکر می کنم این رفقا می خواستند درد و دل کنند و بمن اعتماد کردند. اعتمادشان را هم خدشه دار نکردم. رازشان را با کسی در میان نگذاشتم.

فشار بر رفقای زن پایان نداشت. بویژه در یک اردوگاه این فشارها برجسته تر می شد. مقاله ای برای نشریه داخلی حزب، "به پیش" نوشتم در مورد مرد سالاری در حزب و ضرورت مبرم ریشه کن کردن آن. نوشته نسبتا طولانی بود. فقط یک نکته از این مقاله را بخاطر دارم: "برای یک انسان انقلابی مبارزه با تبعیض و عقب ماندگی در جامعه بمراتب آسانتر از درون تشکیلات است. پذیرش افق و نظرات حزب باعث میشه در احساسات و برداشت های خودت شک کنی؛ نتوانی محکم در برابر تبعیضات بایستی؛ اتوریته حزب و رهبری را می پذیری و فرمان را بدست آنها می دهی."

یادمه قبل از انتشار، این نوشته را به چند تن از کادرهای مرکزی و مرکزیت حزب نشان دادم. ده تن از رفقا آنرا امضاء کردند. البته نمیدانم به چه جهت سردبیر "به پیش" نام آن رفقا را ذکر نکرد. احتمالا محافظه کاری و ملاحظه کاری تشکیلاتی باعث این تصمیم شد. اگر با امضای یازده کادر بالای حزب مقاله منتشر می شد، بُرد دیگر و تاثیر دیگری می داشت؛ تا با امضای یک نفر آنهم زن! "دموکراسی" درون تشکیلاتی رعایت می شد بدون آنکه ولوله ای در حزب بیافتد که شاید به طوفانی منجر شود.

ادامه دارد

قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم