چیزی نمانده

مرتضی سلطانی

 

امشب ششمین شبی ست که من پرستار و همراه پیرمرد در این اتاق کوچکم. در اینجا: در این درد خانه، در این بیمارستان. ساعت دو نیمه شب است و همه خوابند.

پیرمرد هنوز هشیاری ندارد و زیر تلی از لوله و سیم مدفون شده؛ دستِ خشکیده و استخوانی اش به ملافه چنگ زده. دستگاهی که به او وصل است صدای غریبی میدهد: چیزی شبیه جویدن نان خشک توسط یک موش.

پشت پنجره، آن بیرون، شبح یک جرثقیل را می بینم که مثل لک لک غول آسایی بخواب رفته. آنجا دارند یک بخش تازه میسازند تا به بیمارستان اضافه شود.

در هیچ چیز پیشرفت نکرده باشیم در بیماری و اقتصادِ پرسودِ مربوط به آن پیشرفت کرده ایم. البته مثل همه جا در این حیطه هم بیشتر بیماری اش مالِ ندارهاست و سودش مالِ داراها.

صدای یخچالِ توی اتاق من را می بَرَد به کارخانه کرفس و یازده سالگی ام؛ که نیمه شب ها با پدرم - که آنجا نگهبان بود - می رفتیم به اتاق مدیرکارخانه تا از یخچال آب خنک برداریم. و من با چشمانی که از ذوق برق میزد داخل یخچالی را نگاه میکردم که به اندازه یک سوپرمارکت پر بود از خوراکی و میوه های رنگارنگ.

اگرچه جانم در میرفت که یک سیب یا موز از آن تو بردارم، اما مدتها بود آموخته بودم که همیشه بی بهانه و در سکوت این میل را هم مثل بسیاری خواست های دیگر در خودم بُکُشم.

اما لذتی بی حد و حصر می بردم از بودن در آنجا، با آن یخچال، آن مبلهای نرم و کفپوش چوبی و آن اشیای نفیس و زیبا که همه برایم، بودن در دنیایی دیگر را تداعی میکرد، دنیایی که ربطی به فقرِ نکبت باری که هر روز تحمل میکردیم نداشت.

دوباره به ۲۵ سال بعد برمیگردم و پیش پیرمرد. که چشمانش از یک هفته پیش که بسته شد هنوز باز نشده. او را تصور میکنم که ده،پانزده سال پیش، با کت و شلواری تروتمیز وارد کلاس اش می شود.

بچه ها که در غیاب او  کلاس را روی سرشان گذاشته بودند ناگهان ساکت می شوند و برمیخیزند. او میگوید برجا و می نشیند پشت میز و می پرسد تا صفحه چند درس داده که همهمه بچه ها شروع می شود. ساکت شان می کند و یکی میگوید تا صفحه صد.

می رود پای تابلو، پشت به بچه ها،یکدست را می چسباند به پهلویش و دست راستش را دراز می کند و چیزی روی تابلو می نویسد، بعد طوری که بچه ها نفهمند از تصور این مسئله خنده اش میگیرد که در این حالت که ایستاده از پشت شبیه آفتابه است!

بله، پیرمردِ محتضر اینجا در واقع معلمی بوده که درست بعد از بازنشستگی، بجای استراحت تومور مغزی نصیبش شد.

از اتاق روبرو صدای فریاد کسی می آید. در آن اتاق سه بیمار بستری هستند. این صدای فریاد یحتمل متعلق به آن مردی ست که چندین روزی هست پای راست اش را قطع کرده اند و همیشه شبها بیقرار می شود و سروصدا راه می اندازد. تصور کنار آمدن با واقعیتی چنین صعب و دردناک برای هیچکس آسان نیست.

خودم را در گودی صندلی جا میدهم و با قلبی اندوهگین سعی میکنم ده دقیقه چرت بزنم تا بعد پوشک پیرمرد را عوض کنم و غذایش را با سرنگ به لوله ی داخل دماغش تزریق کنم.

چیزی نمانده به صبح و آمدن آدمهای خسته و غمگینی که در حیاط بیمارستان به انتظار شنیدن خبری خوب یا تلخ از عزیزانِ بیمارشان، دلشوره هاشان را با آب دهان قورت می دهند.

با همه ی اینها در دلم گرمای کم سویی هم هست که از دیدن زیبایی طلوع خورشید می آید.