بزن به گندمزار
نگارمن
این میوهفروشی که از بچهگی همو میشناسیم که خیلیام بیرودروایسی و صمیمی و بامعرفته از اون آدمائیست که دلت میخواد تا آخر عمر کنارت باشه.
اول که باباش مغازه رو اداره میکرد بعد از فوتشدن برادر خیلی جوونش توی جنگ، جون از تن باباش رفت، مادرشم زمینگیر شد برای همین درس نخوند و مجبور شد بره مغازه.
روزایی که ما شستهورفته از جلوی مغازهش رد میشدیم و میرفتیم سر درس و سر کار، اون آستیناشو بالا زده بود و داشت گونیهای سیبزمینی رو جابجا میکرد و بدون هیچ حسرتی نگاه مهربونشو به همهمون میریخت.
ما تقریبا همسنوسالیم و به فاصلهی کوتاهی از هم عروسی کردیم و خیلی کوتاهتر دخترامون با هم به دنیا اومدن.
روزی که اومده بود دیدن دخترم اونقدر برامون سبدای میوهی تازه و تمیز آورده بود که اونروز تمام بیمارستان رو میوه دادیم، توی اتاق منم نیومد رفته بود از پشت شیشه بچه رو دیده بود و به پرستار بخش گفته بود به مامانش بگین دختر من خوشگلتره، یکی ازت جلو افتادم!
بگذریم که تموم این سالها با همین صمیمیت کنار هم موندیم. حالا نوهدار شده، دخترِ همون دخترِ خوشگلش. رفتم مغازهش بهم میگه ببین ازت چند سال جلو افتادما! چرا انقدر تنبلی تو؟!
بهش میگم این یهدونه کار دیگه به من ربطی نداره، میگه من خودم یهروزی با دستهگل رفتم خونهی پدر دامادم، بهشون گفتم من شماها رو خیلی دوست دارم، دلم میخواد دختر منو بگیرین، اونام قبول کردن. به همین سادگی. من رفتم خواستگاری دامادم، حالا تو دم از روشنفکری بزن! انقدر قانون بذار و اطوار بریز آخرشم هیچیبههیچی.
میگه زندگی مثل یه گندمزاره، وقتی پاتو توش میذاری به اندازهی سهمت از اون ساقههای گندم میچینی، نه یه ساقه کمتر، نه یه ساقه بیشتر. پس برو بزن به گندمزار، ولی دل بده به چیدنشون...
تو صورتش میخندم بهش میگم حالا اسم نوهتو چی گذاشتی؟
خندهمو پسام میده میگه گندم! بخدا راست میگم گذاشتیم گندم...
سال نوی همهتون مبارک:)
گندمزار زندگیتون سبز و خرم
بسیار زیبا! یک دنبا ممنون که داستان های شیرین تان را با ما به اشارک می گذارید. با بهترین آرزوها برای سال نو.
مرسی از شما جناب جاوید برای دل پر از مهر و صفاتون:)
چه میوه فروش با حالی...
عمو سبزی فروش . . . بله.
سبزی کم فروش . . . بله.
ترتیزک داری . . . بله.
توت کالک داری . . . بله.
نعنا هم داری . . . بله.
ترخونم داری؟ . . . بله.
شاهی هم داری؟ . . . بله.
اونو دوسش داری؟ . . . بله.
عمو سبزی فروش . . . بله.
اون نعنا میخاد . . . بله.
تو رو تنها میخاد . . . بله.
عموسبزی فروش . . . بله.
زالزالک داری؟ . . . بله.
تربچت گلیه؟ . . . بله.
تش قمبلیه؟ . . . بله.
فرامرز خان مرسی که با بزن و بکوب عیدمونو شاد کردین:))
چه قلم صمیمی و بیتکلفی داری٬ نگارمن جان. آدم کیف میکنه!
از ونوس جان ترابی شنیدن این حرف، هم خیلی کیف داره هم افتخار
مرسی:*
به قول گفتنی٬ «افتخار» خانوم شووَر کرد رفت و سرشم هوو آوردن و کلی جنگید و چنگ و دندون نشون داد٬ آخرشم آلزایمر گرفت و فکر کرد هووش بچهشه!!
اما کِیفو هستم نگارمن جان! شما بنویس٬ ما کیف کنیم. ^_^