خانم مطیعی هستم. دوستان ؛گلی صدام می کنند. آن روز کذائی هم مثل همیشه درمرکز اسناد و کتابخانه شرکت مشغول  کار بودم که صدای مبهمی را از راهرو شنیدم. نامه رسانی دنبال خانمی به اسم رحیم پور می گشت.

وای ! وای! سرم را بین دو دستم گرفتم. اسمم دردسری شده . در شناسنامه هویتم به نام گلبهار مطیعی رحیم پور آرشتناب ثبت شده است. 99 درصد از کارکنان شرکت مرا به اسم مطیعی می شناسند ولی برخی اوقات نامه های رسمی را با اسم کاملی که در شناسنامه دارم می فرستند و آن روز هم مطمئن بودم که صاحب اصلی نامه خودمم. الان سی سال است که میخواهم نام فامیلم را عوض و یا حد اقل کوتاهش کنم ولی هر بار بعد از تصمیم گیری بلافاصله منصرف می شوم. چون اصلاً فایده ندارد و مردم، هم اسم سابق را میگویند و هم نام جدید را . بیشتر باعث دردسر می شود تا گشایشی در کار.

یادم است چند سال قبل سوسن نخود بریز از دوستانم بعد از مدتها تلاش فامیلی خود را عوض کرد و گذاشت سوسن برهان نیا. نتیجه این شد که در شرکت همه می گفتند سوسن برهان نیا ( نخود بریز سابق) در شناسنامه ای هم که صادر می شود در صفحه اول شناسنامه می نویسند " اصلاحی دارد" و در صفحه آخر هم فامیلی سابق طرف درج می شود. یعنی قوز بالای قوز و کمدی بی پایان . سوسن برهان نیا) نخود بریز سابق( !

با بی حوصلگی از اطاق بیرون رفته و با بی میلی نامه را گرفته و امضائی الکی در دفتر انداختم.نامه از امور اداری شرکت بود، فکر کردم بازهم از همان نامه های کسالت باری است که مثل آگهی های بازرگانی برای همه فرستاده می شود ولی هنوز سطر اول را نخوانده ؛ اوقاتم تلخ و اخلاقم گه مرغی شد. خلاصه اینکه با استناد به مقررات و قوانین جدید در رابطه با زنان شاغل ، با بیست سال سابقه کار از اول سال آینده یعنی حدود شش ماه دیگر رسماً بازنشسته تلقی می شدم. بقیه نامه پر بود ازجملات کلیشه ای شامل تشکر از " یک عمر تلاش صادقانه" ، " حقوق بازنشستگی شما مطابق مقررات محاسبه و هر ماه واریز خواهد شد" . خواهشمند است نسبت به تکمیل فرم های اداری مربوط به بازنشستگی و اخذ تسویه حساب از واحد های مربوطه اقدام فرمائید.

انگار  همه کارکنان  فهمیده بودند که قرار است بازنشست شوم.  همه یک جوری با ترحم نگاهم میکردند. یک روزه محبوب دلها شدم.  با صدور حکم بازنشستگی  همه مزایا از قبیل اضافه کاری و بهره وری  و .... قطع  و تنها حقوق خالی مندرج در حکم پرداخت میشد. بیست سالی  که درشرکت بودم  موفق نشدم شوهری دست و پا کنم.به قولی عزب اومدم  یالقوز  میرم.  همه تلاش داشتند خاطره خوبی از خود  در ذهنم باقی بزارند. عصری  که می خواستم از شرکت برم ؛ مامور حراست قبل از اینکه به در خروج برسم دوید و درو برام باز کرده و عین گاردهای سوئیسی ایستاد تا بعد از عبور من در را به آرامی ببندد. بر خلاف معمول لبخندی آمیخته با احترام داشت. میخواست خیلی لفظ قلم صحبت کند. منظورش  کلا این بود  که دیگه حضور و غیاب کسانی را که نامه بازنشستگی دریافت کرده اند جدی نمیگیرم. هر وقت دلت  خواست بیا هر وقت خواستی برو.

برای  اولین بار تو 20 سال گذشته گفت : شما تاج سر مائید. عین کسانی صحبت میکرد که  دم در مسجد فوت تازه درگذشته را به نزدیکانش تسلیت می گویند. همین ایشون چند بار دیدم که به همکارش  یواشکی  میگفت :  این بدبخت ( منو میگفت)  خونه اش طبقه چهارم یک مجتمع 24 واحدی است. بیچاره دست تنها کپسول  گاز را میاره پائین میبره بالا............ بعد سری تکون میداد و میگفت :  زاپاس ماشینشو هم خودش عوض میکنه...... قدری به دور  دست خیره میشد و میگفت : اینها کار مرده................. نه کار خانم مطیعی.  بعدش هم یواشکی زیر لب زمزمه میکرد : چه دخترهای زشتی مردان خوش تیپی را تور کردند و  رفتند سر خانه و زندگیشون اما این حیوونی ( یعنی من) نتونست  حتی کسی را  ترغیب کنه به اش خرس قرمز بده( منظورش والنتاینه).

فردا اول وقت با حکمی  که دریافت کرده بودم رفتم امور اداری تا دو برگ تصفیه حسابو گرفته و تکمیل شده تحویل دهم.

آقای معین تجار  با هیکل و سبیلی  عین بهنام بانی ؛ رئیس امور اداری  آسمون ریسمون را به هم میبافت تا من بیشتر آنجا توقف کنم. چند جوک آبکی گفت که اصلا خنده دار نبودند. با وجود امتناع من دستور چائی داد  و برای دلخوشی گفت اصلا لازم نیست دنبال جمع آوری امضاء های روسای قسمت های مختلف باشم ؛ خودش ترتیب همه چیزو میده.  با کلی من و من اضافه کرد که حدود 500 روز مرخصی طلب دارم.  اندکی سکوت کرد و بعد زیر لب گفت : حتما موردی پیش نیومده تا استفاده کنید. بعد  انگار بخواهد دلداریم بده اضافه کرد : شرکت  همه این 500 روز را در واقع از شما میخره. با آخرین حقوقی که میگیرید  به ازاء 20 روز یک ماه معادل  بیست و پنج ماه حقوق به شما تعلق میگیره بعلاوه هدیه بازنشستگی.

  همه تلاش اش بر این بود که حرف های شیرین بزند اما پیدا نمیکرد. سرانجام گفت :  خدا را شکر از خودتون خونه و ماشین دارید  و گرنه............. حرفشو قورت داد.

موقع خروج  ایستاد و تعظیم کرد. چند قدم که رفته بودم یادم افتاد دستکش هامو روی میزش جا گذاشته ام سریع برگشتم دیدم معین تجار با معاونش پشت سرم غیبت میکنند و میگند : بیچاره نتونست تو این مدت کسی را تو شرکت  خر کرده  با هاش ازدواج کنه. واقعا تو این سن   تنها زندگی کردن برای دختر 45 ساله خیلی سخته............ الکی سرفه کردم. غیبت قطع شد. دستکش هامو برداشته خارج شدم.

 به قول حافظ : شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد......... بنده طلعت آن باش که آنی دارد. فکر کنم  اگر آنیت داشتم حتما شوهر پیدا میکردم. شاید هم فنون دلبری بلد نیستم ؛ اینو امروز متوجه شدم. دختری را معرفی کرده اند تا در   ماه های  باقی مانده از خدمتم راه و چاه کار را یادش بدهم. دیروز اولین چشمه از زرنگیشو دیدم. مهندس جوانی آمده بود دنبال کاتاگوگ دستگاهی.  با وجود آنکه همه چی در دسترس بود و میتونست تنها ظرف چند دقیقه کار مراجعه کننده را راه بیندازد اما حدود 30 دقیقه الکی دنبال کاتالوگ گشت و دست آخر هم موقع خروج کشمش و گردو  تعارفش کرد. من هیچگاه از این کارها نتونستم یاد بگیرم.

فرداش خواستم در باره مراجعه کننده دیگری من هم شانسمو امتحان کنم. خیلی زور زدم و گفتم : پیراهن آبی خوش رنگی پوشیده اید. یارو با قیافه جدی  گفت :  نیلی است نه آبی. خیلی کنفت شدم. مخصوصا اینکه جانشین ام متوجه داستان شد. به این نتیجه رسیدم  که استعدادی در باب گشایش صحبت با  مردان ندارم . شاید به همین دلیله که شوهر گیرم نیومده. بهتره حواسمو جمع کنم برم دنبال تشریفات بازنشستگی .  قسمت ما  هم این بود.

معین تجار از امور اداری زنگ زد. الکی میخواست تاثیر خوبی رو من بزاره. با کلی مقدمه چینی حالیم کرد  که اگر هم در این ماههای پایانی به شرکت نیام اتفاقی نمی افتد. یعنی همه مطالبات من تمام و کمال پرداخت میشه. سرانجام با جمله حکیمانه " شما به استراحت نیاز دارید" مکالمه را تموم کرد. چقدر از  این جمله متنفرم.  تو این چند روزه بارها شنیده ام. ترجمه مودبانه  جمله سن شما بالاتر رفته میشه حساب کرد.

 دختر تازه وارد همکارم هم احساس میکنم  دوست نداره دیگه تو کتابخونه آفتابی بشم.  چند روز پیش صحبتو کشوند به خرس قرمز رنگی که رو میزم بود.  فکر کنم منظورش این بود که : " به ات نمیاد کسی روز والنتاین به ات خرس و شکلات بده"  خیلی زور زدم بگم که یک نفر اینو چند سال پیش به من هدیه داده  اما نتونستم دروغ بگم. اعتراف کردم که این خرس اساسا مال خانم فریدنی  است که تو حسابداری کار میکند. آقای مسعودی از کارکنان انبار چند سال پیش به اش داده. اون موقع از ترس باباش نتونست ببره خونه. گذاشت  اینجا. خرس با مزه ائی  است خیلی دوستش دارم. دیدم چشماش از تعجب شد  عین در  کتری. زود اضافه کردم که اونا سالهاست دیگه  با هم ازدواج کرده اند و دو بچه دارند.

 بارها با خودم فکر کردم چطور یک نفر از حسابداری تونست مردی را از انبار خر کند اما من نتونستم. همون روز عصر خرس سرخ را با خودم بردم خونه.

چند سال پیش یک جوان مذهبی  ریشو به نام هاشم شد مسئول  فروشگاه خوابار شرکت. سیماش از بس نورانی بود اسم فروشگاه را گذاشتند امامزاده هاشم.  راستش بین خودمون بمونه خیلی  ازش خوشم میومد. بعد ها دوستان گفتند که باید نخ میدادم. سالها طول کشید تا معنیشو فهمیدم. فکر میکردم اگر واقعا به اش نخ بدهم با من ازدواج میکنه. منتها نمیدونستم نخش چه رنگی باید باشه.  اون وقت دیگه هاشم ازدواج کرده  و همسرش آبستن بود. دیگه امامزاده  هاشم نرفتم.

 حالا دیگه هر وقت دلم خواست میرم شرکت  تا این روز ها هم تموم بشوند. تنها کسی که خوب تحویلم میگیره همون نگهبان دم دره.  هر روز دلش میخواهد کاری برام انجام بده. امروز گفت : اصلا لازم نیست ماشینتو تا پارکینگ ببری. وارد شرکت شدی سویچو اتو بده من. من میبرم پارک میکنم. هر وقت  خواستی بری  میارم بالا خانم مطیعی. بعد خودشو جمع و جور کرد و نهایتا به جمع بندی رسید :  ما قدر کارمندان قدیمی را خوب میدونیم. شما  و افراد نظیر شما  این شرکت را ساختید............. جوانیتونو  این جا گذاشتید ( فکر کنم  میخواست بگه تلف کردید؛ منصرف شد) دیگه حوصله شنیدن بقیه حرفهاشو نداشتم.......... رفتم داخل .

دو روز پیش  وقتی ماشینمو  از پارکینگ بالا آورد با ترحم فراوان به ام گفت : انشاء الله مطالباتتونو از شرکت گرفتید ماشنتونو عوض کنید. یک صفر شوئی هم لازم داره. بوی گند میده...... یک دفعه به خودش اومد و گفت : البته فنی ماشینتون خیلی عالیه. معمولا  این جمله  برای دلداری به راننده ماشین هائی میگند که اطاق درب و داغونی دارند.  هیچگاه شانس نداشتم. بگذریم.

باید خاطرات بیست سال خدمتمو زود قلمی کنم. میترسم آلزایمر گرفته همه را  فراموش کنم. خدا کریمه.