ونوس ترابی

 

انگشتش مزه گس می‌داد. یعنی یک‌طور هوس‌انگیزی همان انگشت کوچکی که ملت توی عسل می‌زنند را عدل کرد در سمنو و من٬ چشم بسته تا راست بند اول انگشتش را مکیدم. تلخ بود و مزه خاک و باران و داس را با هم می‌داد. مثل بوی بابونه گردنش وقتی ظهر دم‌کرده می‌رفت صحرا٬ پروانه بگیرد بیندازد در شیشه رب و بفروشد به دانشجوهای جانورشناسی. همیشه خدا دور یقه‌اش سیاه و کبره بسته بود. لای شیارهای پوست گردنش هم رد تیره عرق و خاک٬ خط‌های سمج می‌انداخت.

یاد گرفته بود پیش من که می‌آمد٬ دستمال یزدی را می‌زد توی آب و سرسری می‌کشید دور گردن و روی کتف و وسط موهای تُنُک سینه‌اش. اما تنش از بوی صحرا نمی‌افتاد. پروانه‌ها که بال بال می‌زدند توی شیشه‌های رب٬ داغ می‌افتاد ته دلم که نکند از جان و نفس بمانند. می‌خندید. بعد سنجاق قفلی را می‌گرفت روی شعله عجول فندک و همانطور داغ داغ فرو می‌کرد روی در فلزی شیشه تا مثلن جای هوا و نفس برای طفلکی‌ها گذاشته باشد. معتقد بود اگر هم بمیرند٬ ترسِ مرگ٬ جانشان را گرفته است. وگرنه شیشه‌های او کار درست‌تر از این حرف‌ّها بودند. هربار بعد از فروش پروانه‌ها٬ شیشه‌ها را می‌انداخت در آب‌جوش و بعد می‌گذاشتشان زِل آفتاب. همچین تمیز و با قاعده!

اما آن روز٬ همین که از نوک انگشتش٬ سمنو گذاشت دهنم٬ یک چیزی زیر پوستم لولید. خوب می‌دانست عسل دوست ندارم. مهم نبود قد یک نخود بخورم یا ته یک تغار را دربیاورم! گلویم را جمع می‌کرد و می‌بستم به سرفه. تو بگو٬ راست کار خودش بودم٬ تلخ و گس و رها.

چشم‌هایم را بسته بودم که دست گذاشت روی استخوان ترقوه‌ام. همان استخوان که عین یک دسته کاه بود که از یقه خشت زده باشد بیرون.

رد استخوان را گرفت و افتاد میان گودی گلو. بعد با نوک ناخن کشید روی شاهرگم. مزه سمنو ته زبانم ماسیده بود. آب دهنم را قورت دادم. موج٬ انگشتش را نبض انداخت.

باد می‌آمد. انگشت را کشید روی زبان و همانطور شفاهی٬ خیسی را داد روی پره گوشم. چندشم شد اما باز٬ چیزی زیر پوستم لولید. اگر از همه آن موها که روی پوستم صاف صاف کم و کش می‌آمدند و سرک می‌کشیدند٬ می‌پرسیدی که محض آن خبردار بی‌محل٬ مزه گس سمنو را دوست داشته‌ام یا بوی خاک و داس و یا انگشت خیس آب دهانی٬ همه‌شان آخری را سلول سلول در تمام بدنم زُل می‌زدند.

هنوز باد می‌آمد و رد خیسی روی گوشم یخ می‌کرد.

دکمه‌ها٬ شده بودند دانه دانه گل‌پر‌های سنبل که ماه فروردین٬ از خوشی یا کله خرابی٬ زیادی آبشان داده بودی و داشتند از ساقه وا می‌رفتند. آب زیادی٬‌ دخل همه چیز را می‌آورد. مامان می‌گفت ماش بیندازی٬ پرپشت تر درمی‌آید. بعضِ عدس است. اما حواست باشد. ماش ناز دارد. مثل پوست نازک بازوهایم که نزدیک دنده‌هاست.

زرد که می‌شود٬ یعنی موقتی دلت را خوش کرده و حالا باید بیندازیش توی آب. بشورد ببرد.

باز هم آب!

از جیبش صدای سکه‌هایی می‌آمد که به هم می‌خوردند. امروز خوب فروش کرده است انگار. غیرت درخت کجا رفته؟ سیب‌ها٬ مات و کال٬ دارند روی زمین می‌افتند. تیزی علف‌های کم پشت در کمرم فرو می‌رود و جیب پیراهنش آنقدر دهان‌لق است که سنگین‌ترین سکه‌اش بی‌هوا مثل راز٬ روی صورتم در‌می رود.

می خندد.

عرق میان موهایش٬ به تخم‌های ریز پروانه‌ روی برگ‌های بلوط می‌ماند.

دست و پایم تکان نمی‌خورند. راه نفسم را بابونه‌های کوهی گرفته است. ردی لزج از پوستش دورْ پیچم می‌کند. نفس نفس می‌زنم اما عین خیالش نیست. بلوط بلوطم را می‌جود. می‌خواهم فریاد بزنم اما زبانم٬ انگار که در سرکه خوابانده باشندش٬ جان نطق کشیدن ندارد. آفتاب٬ اریب می‌افتد روی شیشه‌ّهای رب و نور را در چشمم فرو می‌کند. درجا می‌خزم. او فریاد فریاد می‌شکافد و از کمرش بال‌ها می‌زنند بیرون.

بوی خاک و باران و داس و بابونه می پیچد.

 

Painting by: Emma Visca

لینک به اولین رمان من «پی‌نوشت:اپراتور» در آمازون