در خانهی کارلا ـــ آغوش آغوش این حقیر خاطره داشته که آنها را بی آنکه دستی در آن بَرَد ـــ کارلا در اتاقِ کوچکی حفظ میکند، اِمروز عصر دریا را از پشتِ پنجره دیده ـــ حالِ نوستالژیکی به روی سینهاَم چَنبره زده و به سراغِ جعبههای مَملو از یادگاری سالهای گذشته رفتم.
لباسهای جوانی، کُتُبِ عکاسی ـــ سینمایی و حتّی سیاسی، بومهای نقّاشی دورانِ تصوّرِ اینکه نقّاشم و عاشقِ اِروتیسمِ زنان را به نَقش کشیدن و.. به جعبهای نسبتاً رنگ و رو رفتهٔ شکلات بَر میخورم، آه از نهادَم بلند می شود، دَرَش را با عجله باز میکنم، غرق از تصاویرِ دورانِ قدیم، سالهای پُر از لبخندِ عاشقانه، گریههای مردانه، زنانی که به آنها دل باختم، محلهایی که در آنها روح و ذهن را گرو گذاشته و خاتون.. مگر او را فراموش نکرده بودم؟ پشتِ تصاویر انبوه از اشعارِ خودم، پارسی، فرانسوی و اِسپانیولی... بیشترِ اینها را به رویَش آهنگ ساخته بودم، یادَش بخیر که همچنان شیفتهی پیانو نوازی بیل اِوانز هستم.
یکی از اشعار را که با بّد خطّی و شاید با غِیظ نگاشتهام ـــ بیرون کشیده و به سالنِ پیانوی کارلا می روم، او می پرسد: به غیر از تو کسی به این پیرمرد سَر نزده، کوک نیست، چندی به پیانو وَر میروم، راست میگوید، پیرمرد چندان میزان نیست، بدونِ شوخی بیش از ۲۰ سال گذشته و کمی از کوک کردن سَر در میآورم، به هر حال انگشتانَم چندان فرمان از من نَبرده و کارلا... بیا بنشین کنارَم، شاید در گامهای سَبک کمکَم کُنی.
خجالَتی از بغض کردنَم به هنگامِ اولّین برخوردِ انگشتانَم با کلید های پیانو ندارم، دریا را از دور می بینم، آسمان محّلِ گرگم به هوا بازی کردنِ ابرها و خورشید شده و نورِ کافی به نُتهایم میرسد... صدا؟... کارلا لبخندی شیرین زَده و آرام تَرَنُّم میکند: مهم نیست... برای خودَت بخوان!
گِلایه خوانی اینگونه است که...
یادَم رفته بود که تو را فراموش کرده بودم، یادم رفته بود که تو را از قلبَم بیرون کرده بودم، یادم رفته بود صدایَت را، نگاهَت را و حتّی بوسههای داغَت را، یادم رفته بود که بی خداحافظی رفتی و دَریغ کردی دیدهی آخر را.
یادَم رفته بود که دلیلِ بیداری شبهایم بودی، یادم رفته بود که چطور آرزوهایم را رُبودی، یادم رفته بود دوباره در رویاهایَم جستجویَت کنم، یادم رفته بود روزی صد بار در آغوشَم ـــ تو را آرام کنم.
یادَم رفته بود نامَم را چطور در گوشَهایَم زمزمه میکردی، یادم رفته بود که گفتههایَت دروغی بیش نبوده و تو پی در پی ـــ بی وفایی می کردی، یادم رفته بود که خامِ عشقِ تو شده بودم، یادم رفته بود که دنیا را به زیرِ پا گذاشته و خدای من ـــ سرگردانِ تو شده بودم...
عصر به پایان رسیده و دیگر این نالِش باید به پایان رسد، من دلَم گرفته،... تو چرا چشمهای خیس داری؟ کارلا حوصلهی غرورِ منِ شرقی را نداشته و دَستی گرم به صورتِ ریش آلودَم زده و آرام از کنارَم بَر می خیزَد... به کنارِ پنجرهی لَب شمعدانی رفته و درونَم غروب را به دیدارِ دیدهاَم دعوتی جانانه میکند، گِلایه خوانی من در میانِ اَمواجِ دریا ادامه مییابَد ـــ همانگونه که میخواستم و شاید اِصرار میکنم که شاید... اَبیاتِ این نالِش بگوشِ دریا برسد، یادَم رفته بود که تو را فراموش کرده بودم...
آخرین روزها در بارسلونا، اسپانیا، ۲۸ آگوستِ ۲۰۱۶ میلادی.
سلام، خوشحالم که خوبین :)
شراب قرمز عزیز خیلی غم انگیز نوشتی ، یاد فیلم روح افتادم برای شما اتفاقات خوب و شیرین ارزو دارم
درود بر مژگان خانم عزیز، ما که هستیم، خوبیم اگر شما خوب هستید، پاینده باشید
میم نون جان، ارادت و احترامِ فراوان برای شما دارم، این ـ ای میلِ من است، داشته باش: redwinex@gmail.com
یه جورایی قصه و غصه با هم نشست ته دلم!
ونوس عزیز، خدا کند همیشه قصه باشد و آن هم به شادی ـــ عشق و سلامتی
دلتنگیها بخشی از قصههای ما هستن شراب جان
کاش هر چیزی پایانش شیرین باشد و شیرین بماند
خیلی قشنگ نوشتین، مرسی
چه زیبا و دلخراش شراب عزیز. دردت را همه می فهمیم. رویارویی با این حوادث بخشی از داستان زندگی ماست. خاطرات خودم را هم زنده کردی. خاطراتی که تا قبل از آمدن به کوسکو مرا یک عمر سرگردان کرد. حالا دیگر اسیر گذشته ها نیستم و آرزوی شعله وری برای آینده ندارم. لحظه ها پر شده از زیبایی. بی نیاز شدم یه جورایی.