مَشهدی نَبات پاینده، در:

شبی از سی سال پیش

     برخی خبرها شوک ندارند، جنجالی هم نیستند اما آرام ­آرام، عمق پیدا می­‌کنند. برای دید و بازدید­های عید به شهر زادگاهم برگشته‌­ام. می­‌شنوم آگهی از یک­ ماه پیش خورده است به سینه‌­ی دیوارهای شهر؛ که، روزهای اولِ سال نو، قبرستان قدیمی را صاف می­کنند و هر که می­خواهد مُرده‌­اش را ­چهل پنجاه سال دیگر تمدید کند می‌­تواند بیاید و با خریدن قبر تازه، به قیمت روز، آن را به قبرستان تازه منتقل کند. طرح دارند ورودی شهر را گسترش بدهند.

    از این پس، خاک «ننه‌دایی» هم نخواهد ماند که غُبار شود روی آئینه‌­ی یادم. فکرش را هم نمی­‌کردم روزی بگویم بروم زیارت اهل قبور تا دیر نشده. جدول­ها و دیوارک­‌های دورتادور که خرابشان کرده‌­اند نشانه‌­های من بودند برای پیدا کردن ردیف قبرهای آشنا. بیست‌سال می‌­شود اینجا کسی را خاک نکرده‌­اند. از صاحبان این همه قبر، انگار فقط دو صاحب‌مرده به شهرداری پول داده­‌اند و قبرِ تازه در قبرستان تازه خریده­‌اند. از آن آدم‌های معدودی که هنوز طولِ شجره­‌نام‌چه‌­ی خاندان برایشان اهمیت دارد. در این وانفسای بدبختی و نداری، بقیه، به فکرشان خطور هم نمی‌­کند ده‌ها میلیون تومان بابت ابقای قبر مثلا مادربزرگِ پدرشان بپردازند؛ پولی که می­توانند خرج تحصیل بچه‌­ها، تکمیل بنّایی خانه یا حتی گشت و گذار بکنند. من هم نیامده‌­ام کاری بکنم. همان ننه‌­دایی را که هنوز میان دالانِ خاطرم، با آبِ آبپاش مسی بزرگ، بوی نم خاک کف حیاط و دیوار کاهگلی را بلند می‌­کند می­‌خواهمش، نه این خاک را. خورشید شوخِ بهار، بی‌­توجه به سایه‌­های نورَس، آفتابِ ملیحش را ریخته است روی قبرها. خاکِ مُرده با وجود نَمی که از بارانِ روز پیش دارد، بو نمی‌­دهد. زمین آن­قدر با حوصله عمر می­کند که متوجه پیر و جوان بودنش نمی­‌شویم.

     پیرزنِ تار و نیمه ­روشنِ باقی مانده­‌ی خیالاتِ حالای من، زیاد خوش آیندم نیست. بوی خستگی عمر زیاد می­دهد. حالا من چهل و چند ساله‌­ام و او سی­‌سال است زیر یکی از همین حجم­‌های سنگی دراز کشیده است. آقاجان با ننه‌­دای سه ردیف فاصله داشت. خود آقاجون را که به یاد نمی­‌آورم. قبل از تولدم اینجا خوابیده بوده است و تعلّق خاطری هم نیست بین من و او. خاصه از وقتی بَگوم آغا (بیگم خانم) را کنار آقاجون خاک کردند، دشمن خونیِ خاکِ پیرمرد شدم. آره ایناهاشون! عاشق و معشوقی که ننه­‌دای بعد از مرگشان آنها را به ­هم رساند و در عوض خودش را کنار آقا مصطفای چهارشانه جاداد! 

     بیگم‌آغا، سر­کوچه خانه داشت. زیادی پیر بود. دراز به دراز خوابانده بودندش روی شیب متکاهای لوله‌­ای قدیمی با کلّه­‌های مخملی. بوی خاکستر گرم منقل اتاقش را یادم هست. هیکل زن­‌ها را هم یادم هست که همانطور نشَسته، بالا تنه‌­ی خود را به تناوب چپ و راست می­بردند. مثل وقتی ختم انعام می­‌گرفتند. بگوم آغا داشت می­مُرد. ننه­‌دای داشت با قاشقچی طلایی جهازش چیزی به حلقومِ رقیب می­ریخت. گفته بودم: «نِنِه دای بَگوم آغا چِشِس؟»

- دارد می میرد!

- پس چرا چای بهش می­دی؟!

- دارم گُل­گاب زبونش می­دم، تا جون داشته باشد جون بدد!

    سال­‌ها از آن جوابی که ننه‌­دای به من داد، گذشته است و هنوز سر نیفتاده­‌ام پرس و جو کنم که آیا به واقع رسم است در حق آدمی که جانِ جان دادن ندارد، چنین لطفی بکنند؟ یا باز هم ننه­‌دای با ذهن کودکی‌­ام بازی کرده بود. اگر شوخی بوده پس حتما روزِ جان دادنِ خودش وقتی از او پرسیدم ننه‌­دای گلِ گاو­زبون بیارم برات؟ کلّی توی دلش، تلخ خندیده است به این نوبه‌­ی روزگار. راست بود که می­‌گفتند بگوم آقا به پایِ آقا­جون مجرد مانده است؟! کسی از آدم­‌های آن روز­ها باقی نمانده که این چیز­ها را پاسخ بگوید. من هم خیلی اگر دوربین خودم را واضح کنم شاید بتوانم فقط تصویر ننه‌­دای کُشیِ خودم را واضح ببینم.

    عشق ننه­‌دای و برادر بزرگم مصطفی خودش قصه­‌ای است که من تنها راوی دست اولش هستم. چند سال یکبار هم که پا می­‌دهد می­‌آیم اینجا مثل روضه‌خوان‌ها، مقتل‌خوان‌ها دوباره مرورش می‌کنم. بعد از اینکه با دلّه‌روغن‌­های حلبیِ مچاله­‌ای که تو باغچه­‌های خشکِ قبرستان پیدا می‌­شود، روی سنگ قبر این دو دل‌داده آب می­ریزم، در سکوت به پرده خوانیِ آن داستان عاشقانه می‌­پردازم. داستان مَشَدنابات پاینده و نوه‌­اش آق مصطفی پاینده! جَخ یقین دارم این آخرین باری است که قَدّ رعنای این دو دلداده را در کنار هم به نظاره می­‌نشینم. همین ترس از نابودی همیشگی، باعث شده این آخرین روایت مکرر، کمی آشفته شود. بی‌­ترس از خاکی شدنِ شلوار پلوخوریِ عیدانه‌ام، ولو می­شوم روی خاکِ پایین پای ننه‌­دای به عید دیدنی. زیر چشمی لودرهای خاموشِ زیر سایه­‌ی درخت­‌های کاج را نگاه می­‌کنم. قرار است آن بیل­‌های بزرگ فولادیِ مودب، همین امروز­فردا، این اسکلت­‌های رعنای خاطراتِ مرا از میان خاک قُلوه­‌کن کنند. باید همه چیز را توی ذهنم مرتب کنم.

       داداش مصطفی کم می­‌شد سفر برود. بارِ بیرون‌شهری، قبول نمی­‌کرد. شهر خودمان بار می‌­بُرد که از مدارِ مراقبتِ پیرزن دور نباشد. وقتی هم تک و توک، پا می‌داد محض کرایه‌ی چربی که به تورش می‌خورد بار ببرد به جاده‌های دور، می­‌سپرد تا مادر، مونسی برای شب‌های ننه‌­دای دست و پا کند. چه کسی بهتر از من؟ پسری بودم که همیشه مثل دختر تُرشیده­‌ها توی خانه وِلو بودم. ننه، غروب به غروب روانه­‌ام می­‌کرد خانه­‌ی ننه­‌دای تا شب را پیش او باشم. ننه­‌دای چه شکلی بود؟

     هیچ وقت جلوی نوه‌­ها و دامادها روسری‌­اش را بر نمی‌­داشت. یکی دوبار که بی­‌روسری دیدمش، مغز کله‌­اش کم­ مو بود. موهای سفید را سخت حنا بسته بود و بافته بود. یک عالمه بادمجان پخته را چهارقاچ کرده بود و داشت گُلپرِ خوشبو می­‌ریخت میانشان. سرکه خرمالوهای معروفش هم میان بولونی­‌های سبز سفالی، حاضر به یراق لب ایوان ردیف بودند. خودش هم پاهایش را باز کرده بود. پاچه‌­های گُل­‌گُلی‌­اش بالا رفته بودند. ساق­‌های سپید پر از لکه­‌های پیرانه‌­ی خوش رنگ قهوه­‌ای بود. انگار جای شُرّه­‌ی حنا.

      گفته بودم: «ننه‌­دای! قاب شیر و ذوالفقار رو کی برده تو اتاق؟» مصطفی به سفر آخرش رفته بود. البته بعد­ها یقینمان شد سفر آخرش بوده است. ده یازده سالگی من، کنار ستون چوبی، وسط ایوان خانه‌­ی ننه­‌دای ایستاده بود و به جای خالی قاب ­عکس که جای همیشگی‌­اش، رف سنگ مرمر ایوان بود اشاره می­‌کرد. ننه‌­دای خیز گرفت و سنگ ریزه‌­ها از دامنش ریختند زمین. پس بساط تُرشی نبود. انگار مجمعِ مسی بزرگ با لبه‌­های دالبُری را روی زانو گذاشته بود. صورت را تا نزدیک دانه‌­های بازیگوش نخود، خم کرده بود و ریزه سنگ­‌هایی را که بین جمعیت نخود­ها قایم شده بودند، جدا می­کرد و در چاله‌­ی دامنش می­‌انداخت. سر، بُلند نکرد و گفت: «قربونش برم آقا مصطفی! عکس رو برده تو اتاق، تا آفتاب خُور نشه. رنگش نپره.»

     مصطفی، مصطفای سی­‌سال پیش، دستمال یزدی شوفری، شانه‌­های پهن، بازوهای قوی و همیشه بوی طایرهای کهنه و گازوئیل. بازوها را حلقه می­‌کرد دور هیکل استخوانی ننه­‌دای. ننه­‌دای به اعتراض مهربانانه‌­ای پیر و خسته داد میزد: «مصطفی مُردم! مُردم مصطفی ولم کن!» دادا مصطفی همیشه مانتی­‌گُل خاکستری روشن می‌­پوشید. هنوز هم خیال می­کنم آن بلوزهای نازک لباس آدم­‌های بهشتی است. از آن شوفرهای سربه‌زیر بود که حتی سیگار هم نمی‌­کشند، شهر دیگر هم که می‌­روند بار ببرند، زیر سر کسی را بلند نمی­‌کنند.

     بعد مصطفی را آوردند. با گردنی کبود. آگهی مصطفی را از بین پنجه­‌های پُر چروک و زرد ننه­‌دای که از حال رفته بود بیرون کشیدند. کاغذ نم داشت. قطره­‌های اشک از قلّه‌­ی گُلی رنگ گونه‌­ها فرو افتاده بود روی کاغذ. جنازه­‌ی لهیده‌ی مصطفی را نگذاشتند ببیند. عکس مصطفی، کنار عکس شیر و ذوالفقار، برگشته بود به ایوان، با خط کلفت سیاه که مورّب زده بودند گوشه‌­اش. پیرزن چندبار از من خواسته بود، روبان سیاه را از گوشه‌­ی قاب مصطفی بکَنم که حالا یادم نیست کنده بودم یا نه. اما خوب و واضح، جلوی قاب مصطفی، قامت ریز و لرزان ننه­‌دای ایستاده است. رنگ دامن چین‌­دار و پُرنقشش یادم نمانده است. چیزی که توی سرم وول می­خورَد و هربار می­آیم اینجا سر خاک، جان تازه می­‌کند و پس از سی­‌سال، نمود پیدا می­‌کند؛ ماجرای آن شب بود که باران بهار، شیب‌دار می‌­آمد. حتی می­‌ریخت تا سینه‌­ی ایوان خانه­‌ی ننه‌­دای. همان شب که ننه‌­دای را کُشتم. ننه‌­دایی را که دوستش داشتم. تُرشی بادمجان­‌های تُرشش را خالی­ خالی می‌­خوردم و او حِرص می­‌خورد. به ادای او کلید در خانه را با کِش بلندی به گردن می­‌آویختم و وقتی مثل زنگوله به گردنم آونگ می­شد، خمیده خمیده راه می­‌رفتم. چند شب از چهلّم مصطفی گذشته بود. آن شب، سر شب، با ننه‌دای چه گفته بودیم، چه خورده بودیم یا چه شعری برایم خوانده بود یاد ندارم، اما یقین دارم آن شب دراز کشیده بودم و چادر سیاه و زمخت او را تا سینه کشیده بودم رویم. می­خواست برود و بخوابد. کنار قاب مصطفی پا کُل کرد و با دستمال کشید روی شیشه‌اش. فتیله­‌ی گِرد­سوز را پائین کشید.

     سال­ها از آن باران، گذشته است. کنار خاک رفتنی­ ننه‌دای و مصطفی  نشسته‌­ام و یک‌بار دیگر باید آن شب را سپر می‌کنم. باران تندِ آن شب، همیشه همین­جا سرِ­خاک، با تکه‌­های مجزّای خاطره، جلوی چشم‌­های بسته­‌ام فرو می­‌ریزد و زود می­‌رود میان درزهای این قبر­های پیر. چشم که باز می­‌کنم سنگ­‌ها قدیمی­‌اند، تک و توک، ترک خورده یا شکسته. خیلی کم هستند سنگ­‌قبرهایی که نقش داشته باشند. نقش­‌هایی که سلیقه‌­ی سنگ تراش‌­های قدیمی را نشان بدهند.

    وقتی می­‌خواست گلویم را قلقلک بدهد می­‌گفت: «مورچه رو نیگا کن به طاق! داره بچه‌اش رو شیر می­ده.» خودم را به خِنگی می‌­زدم نگاه می­‌کردم. زبری نوک انگشت­‌های لرزان را می­‌کشید زیر گلویم. می­‌خندید. می­‌خندیدم. می­‌خندیدیم. یک روز که مصطفی زنده بود بهم گفت: «اگه ننه‌­دای شب‌­ها خروپف کرد، یه سوت آروم بزن! خوابش سنگینه اما خُرخُرش بند میاد.»

     آن­‌شب با پنجه‌­هام لبه­‌ی چادر را که روی سینه‌­ام سنگینی می­‌کرد چنگ می­‌زدم و در نیمه‌تاریکی اطاق به سقف نگاه می­‌کردم. از دیدن مورچه­‌هایی که نمی‌­دیدم، خسته شده بودم. دَمِ هوای بارانی، حجم اتاق را پُر کرده بود. خواب بودم بعد بیدار شدم یا از اول خوابم نبرده بود، به یاد نمی­‌آورم اما یادم می­‌آید صدای باران، کُفرم را در­آورده بود. بینی گرفته‌­ی ننه­‌دای که خور­خور بلندی از آن بلند بود اعصاب کودکانه‌­ام را به هم ریخته بود. گردن چرخانده بودم و به هیکل ننه­‌دای که در گوشه‌­ی تاریک اتاق دراز کشیده بود نگاه می­‌کردم. بالاخره، نفس گرفتم و سوت زدم.

     او را نکشتم، خودش مُرد. از سینه پهلو مُرد شاید، چه می‌­دانم؟! پیرها طاقت بیماری­‌های ساده را ندارند. مصطفی، لابد نمی‌­دانست وقتی برود، تکه­‌های لهیده‌­ی بدنش را از زیر قُراضه­‌های کامیونش برایمان بفرستد، ننه­‌دای خوابش سبک خواهد شد. صدای سوت من آرام ­آرام چرخیده بود و با رطوبت هوای شب بارانی در هم آمیخته بود و ننه­‌دای را از خواب پرانده بود. نیمخیز نشست. از ترس بدخلقی‌­اش چادر را کشیدم روی صورت. از پشت روزن­‌های چادر زمخت، پیرزن را می­‌دیدم که چگونه چهار دست و پا خودش را سمت چارچوب در چوبی پیش می‌­کشاند. رنگ حنایی موهای آشفته‌­اش معلوم نبود. «مصطفی! مصطفی توئی مادر؟!»تا پاشنه ی در جلو رفت. « ننه بیا تو! بارون میاد مصطفی.»

     خودم را به خواب زدم. می­‌دانستم دارد چه اتفاقی می­افتد. پیرزن مثل بیدِ گرفتارِ دست باد می لرزید. دادا مصطفی! ننه‌­دای، همیشه‌ی عمر به صدای سوت تو عادت کرده است و حالا باور دارد که تو آمده­‌ای آنجا، وسط حیاط. میان دانه­‌های نرم و وحشی باران ایستاده‌­ای. برای او سوت می­‌زنی که خور خور نکند.

       آن شب ننه­‌دای تا ساعت­‌ها لب ایوان نشست. خیسِ خیس، خیره به ظلمتِ آن سوی حیاط و شاید آرام آرام داشت به خاطر می­‌آورد که خواب بوده است، که مصطفی، دیگر فقط میان قاب عکس است. کنار شیر و ذوالفقار.

     حالا توده­‌ی فشرده‌­ی دود، از لوله­‌ی مناره مانندِ بالای لودری که روشن می­‌شود؛ بیرون می‌­زند. مهندسی هم پشت سه­‌پایه‌­ی دوربین نقشه برداری‌اش ایستاده است و کاغذ سفید بزرگی در دست دارد. لابد کنار اعداد و علامت‌ها، خط­‌های کج و معوج زیادی هم روی نقشه کاغذی‌­اش کشیده است.