تا دیگر زمانی برای فکر کردن نماند

ایلکای

 

با هرمان هسه در اوج نوجوانی آشنا شدم و آشنایی با ادبیات او، دریچه و دنیای جدیدی از ادبیات اروپا را به رویم باز کرد.

تا قبل از آن داستان های کوتاه و بلند از ادبیات جهان خوانده بودم اما هیچگاه غوطه ای عمیق در ادبیات اروپایی نداشتم و تا قبل آن نمیدانستم که چقدر میتواند زیبا و جذاب باشد، جمع کردن و کالکشن کردن تمام داستان های فولکلور و محلی که سینه به سینه نقل شده اند و تا به امروز رسیده اند و قدرت خلاقیت هرمان در آن بود که آنها را با ذهن خلاق و ایده پرداز خود ادغام کرد و داستان جدید - با وفاداری به داستان های قدیمی - خلق کرده بود.

کتابی که من در نوجوانی خواندم ک شامل چند داستان کوتاه میشد، با عنوان «قابیل و چند داستان دیگر»، به واقع ذهن مرا که در آن زمان تشنه یادگیری بود، با داستان های روایت گونه به اصطلاح قصه گویی، با دنیای جدیدی از مفاهیم آشنا کرد - گوشه ای از فرهنگ ناشناخته مردم سنتی اروپا و اینکه چقدر علاقه مند به داستان های قدیمی خود هستند.

بعدها وقتی بزرگ تر شدم فهمیدم هرمان یکی از نویسندگان به نام آلمانی در سبک استوری تلر (story teller) بود و طعم شیرین داستان هایش باعث شد همیشه این حس خوب خواندن و دنبال کردن داستان با من بماند، با اینکه در یک دوره هایی از زندگی ام حتی تا کنون به مینیمالیسم رو آورده و حوصله قصه شنیدن و قصه پرداری را نداشتم، اما طعم داستان های هرمان هسه چیز دیگری بود.

امروزها یک دلیل اینکه او را یاد میکنم این است که به یاد کشیشی در کتاب هایش میفتم که کاراکتر جالبی داشت. او را این چنین به خواننده ها معرفی میکرد (با نقل به مضمون):

او آنقدر سر خود را با کارهای بیشمار و سنگین گرم میکرد که حتی تا نوازش زانوی کودکی که بر اثر دویدن و بازی کودکانه، زخم شده بود، را در اولویت کارهای خود قرار میداد و آنقدر زمان خود را از کارهای ریز و دزشت پر میکرد که گاهی حس میکنم (به قول راوی داستان) در این کار او عمدی هست در این فراموشی و از خود گذشتی بی نهایت!

او ۲۴ ساعت شبانه خود را پر میکند تا لحظه ای به فکر فرو نرود، به هیچ چیزی فکر نکند.

این عجیب بود برای من. حس میکنم کشیش غم بزرگی در دل دارد که سعی میکند به آن کمتر فکر کند یا اصلن فکر نکند و به همین دلیل خود را درگیر تمام کارهای خرده ریز جلوی پایش میکند تا دیگر زمانی برای فکر کردن نماند.

در روزهای سوگواری خودم به یکباره به یاد آن کشیش داستان هرمان هسه افتادم و اینکه خودم هم یک لحظاتی همین کار را کردم، آن قدر خود را درگیر کارهای ریز و درشت، کوچک و بزرگ میکردم تا کمتر فکر کنم، و اگر لحظه ای خالی میشد، آه امان از آن لحظه ی خالی.

آن خلأ با تمام وجودش به افکارت هجوم میاورد، از همان لحظه ای که میترسی به سراغت میاید و به چیزی که نمیخاهی فکر کنی، مجبور میشوی ناخوداگاه فکر کنی، آخر انگار تمام دنیا همان یک فکر هست که به عقبش میندازی و آن فکر چیست، آن هم درباره خلا هست، درباره جای خالی کسی ک باید باشد و نیست...

آن فکر درباره چنگ انداختن این جای خالی به دیواره درون قلبت هست و اینکه چطور وقتی با این واقعیت روبرو میشوی که دیگر نیست، دلت میپیچد و در هم گره میخورد...

بگذریم بیا برگردیم به بحث شیرین ادبیات و داستان های هرمان هسه، و اینکه این پیرمرد چگونه دنیای نوجوانی یک نوجوان را زیر رو کرد و باعث شد بعد از آن هدف دار تر و بیشتر بخوانم تا جایی ک دلم میخاست بیشتر پول تو جیبی ام را برای کتاب بدهم.

برای اشنایی بیشتر با این نویسنده نامدار و شهیر آلمانی شما را به دیدن و خواندن این لینک از سایت دویچه وله که مصاحبه با رضا نجفی که یکی از مترجمان معروف آثار او و البته یکی از هسه شناسان معاصر میباشد، دعوت میکنم.

نکته جالبی که در مصاحبه نجفی نظرم رو جلب کرد این بود ک از او پرسیدن، در چه سنی با او آشنا شدی و میگه ۱۴-۱۵ سالگی و به این فکر میکنم که دقیقن همان سنی است که منم با او آشنا شدم اما خب نقطه تفاوت بزرگمون هم در اینکه من هسه رو در کوران زمان و فراز و نشیب زندگی گم کردم و هر وقت که دنبال کمی حال خوش بودم به سراغش رفتم اما خب بعضی ها رها نمیکنن و میرن و میرن و میرن تا در عرصه ای متخصص آن کار بشن و خب چه خوب که ما کسی مثل نجفی رو داریم که هم ترجمه وفادارانه ای به اصل کتاب داشته و هم تحلیل و ها و نقد ها و اطلاعات بیشتری رو با ما در میان میزاره تا ما بیشتر با کارهای این نویسنده آشنا بشیم...

برای آشنایی با عنوان های معروف تر از این نویسنده:

https://en.m.wikipedia.org/wiki/Hermann_Hesse