شایعات مربوط به همراهی ماموری از حراست در سفرهای خارجی کادر فنی کارخانه ازسالها قبل مطرح بود. مقامات نگران تماس کارمندان اعزامی با عناصر " ناباب" در خارج از کشور در طول ماموریت و احیانا رفتن به اماکن ناجور  و به اصطلاح مغایر  با شئونات اداری  و ترک نماز های روزانه بودند.  به هر حال در حد  تئوری باقی مانده و عملی نشده بود. به دلیل  تواتر  بالای اتفاقات سوء  ؛ هیئت مدیره  تصمیم  گرفت پیشنهاد را عملی و  مامور حراستی را همراه ما بفرستد.

ما اولین گروه اعزامی به کارخانه  ائی در شهر اوتاری ژاپن بودیم که یک مامور حراست ما را همراهی میکرد.

جانعلی  منگولی مامور  همراه ما پسر خوبی بود. مادر بزرگش از زنان اسیر لهستانی  بودند که طی جنگ جهانی دوم از راه شوروی به ایران پناهنده و در تهران و انزلی و به خصوص اصفهان ساکن شدند. خیلی از این دختران و زنان همسران ایرانی اختیار کردند و نسل های بعدی  هم نشانه ائی نظیر رنگ پوست به شدت روشن ؛ چشمان رنگی و موهای بور را از همون نسل مهاجر جنگ داشتند. قیافه مامور همراه ما درست مثل جوانیهای جیمز کلارک ماکسول فیزیکدان اسکاتلندی بود. ریش اش  رنگین کمانی از رنگ ها داشت؛ از خرمائی سیر تا تک و توک سفید. خیلی زود به همه فهماند که تازه ازدواج کرده و زندگی سختی داره و کلی بدهی بالا آورده. تمام  امیدش به حق ماموریتی  است که  در پایان سفر خواهد گرفت. منظورش این بود که شما ها آتش به اختیار هستید. من کاری با هاتون ندارم و در بازگشت حتما خواهم گفت چقدر خوب بودید. هر غلطی خواستید بکنید.

 اولین روز کاری با  طرف های ژاپنی بعد از لبخند های مرسوم ؛  کار  ما که تست فنی دستگاه های خریداری شده بود ؛ شروع شد. جانعلی ظهر که شد تصمیم گرفت با نصب علامت فلشی بر کف کارگاه سمت قبله را مشخص نماید تا ایرانیان  همراه در جهت درست  نماز بخوانند. سر مهندس ژاپنی  نقشه ائی آورد و خطی بین اوتاری و مکه کشید  و عینا روی کف سالن کپی کرد. بر خلاف انتظار اصلا در این باره چیزی نپرسید. همه ما  فکر میکردیم  دلیل منطقی این کار را سئوال کند و ما هر کدام آماده بودیم یک دورکامل تاریخ اسلام و هجرت از مکه به مدینه و تغییر قبله از اورشلیم به مکه و معراج را برایش تشریح کنیم. اصلا هیچ  نپرسید. کنفت شدیم. رفت.

اقدام بعدی جانعلی محاسبه دقیق اوقات شرعی به افق اوتاری بود که خیلی سریع با محاسبه اختلاف ساعت و تبدیل آنها جدول  زمانی لازم را برای مدت اقامت ما تهیه کرد. البته عین سخنرانی  های روز یکشنبه پاپ در میدان سن پیتر  اضافه کرد شرط احتیاط آن  است  که حداقل 15 دقیقه بعد از  این زمان های اعلامی عبادت شروع شود.

موقع نماز خواندن ؛ رفیق حراستی  انتظار داشت پشت سرش اقتداء کنیم چون قبلا به ژاپنی ها گفته بودند ایرانی ها عاشق عبادت دسته جمعی هستند. همه دوستان گفتند که عذر شرعی دارند و حتما باید دوش بگیرند و لباس عوض کنند تا بتوانند  نماز بخوانند. من به خوبی شنیدم که زیر لبش میگفت : مگه چه گهی خوردید  که نمیتونید نماز بخونید. گذشت.

ایرانی ها از قدیم الایام عادتی دارند مختص به خود. اونا به جای اینکه افراد خارجی را دقیقا اون طوری که طرف خودشو معرفی کرده خطابشون کنند بین خودشون به اونا  اسم میزارند. یادمه چند سال قبل یک نفر از سریلانکا اومد ایران. اسمشو گذاشته بودیم " جواد سیاه"  آن قدر به این اسم صداش کردیم تا دست آخر خودش هم پذیرفت جواد سیاهه . صداش میکردیم جواد آقا برمیگشت. فقط بین خودمون بود که میگفتم : این جواد سیاه خیلی فراموش کاره. ابزارها را جا میزاره.

همون روز اول اسم مهندس ارشد ژاپنی را گذاشتیم " عباس آقا". مردی بود با هیکل مدیر کلی و به شدت سفید.  دختر خنده روئی هم که انگار منشی اش بود  دم به ساعت کاغذ هائی را برای امضاء میبرد. اسم اون دختره را هم گذاشتیم : دختر عباس آقا. خلاصه دو روزه همه اونائی که باهاشون کار داشتیم اسامی ایرانی پیدا کردند. چند سال قبل  " فریده" اسم مرسومی برای دختران و " نادر" برای پسران بود.  خیلی سریع فریده و نادر هم وارد معرکه شدند. همه کارگاه شد بخشی از ایران .

رفیق حراستی بعد از تعیین جهت قبله ماموریت خود را انجام شده تلقی میکرد  و چون کسی هم پشتش  نماز نخوند بعد از دو روز اعلام کرد که از فردا تو  هتل میمونه و احتمالا در طول روز برای هواخوری و پیاده روی میاد بیرون. روی نیمکتی  زیر درختی می نشینه و برای دهمین بار داستان " یکی بود یکی نبود " محمد علی جمال زاده را میخونه.  غذا را هم تو همون  هتل میخوره. برای ما ایرانی ها این کار عادی بود. حرفی نزدیم.

 صبح که  به کارخونه رسیدیم. متوجه نگاه های  تندو تیز عباس آقا شدیم. عین چوپانی  که متوجه غیبت یکی از گوسفندانش بشه اول با دخترش شروع به پچ پچ کرد. دختر عباس آقا از دور با نوک مداد همه  ما را شمرد. هر دو به این نتیجه رسیدند  که یکی از ما کمه. هرطوری بود  به ما فهماند که اون ریشو کجاست ؟  تازه متوجه شدیم روی یک کاغذ A4 اون هم برای ما اسامی ژاپنی گذاشته . احتمالا : ریشو ؛  چاق و خپل ؛ یک وری ؛ چلاق............... یعنی من خودم دیدم  که آیکون هائی برای هر کدوم ما کشیده وبه ژاپنی کنار هر کاریکاتوری از ما چیزی نوشته. فکر کنم برای من نوشته بود : طاس. با نوک مداد میزد روی ریش جانعلی و  زیر لب میگفت : Doko Agohige ? متوجه شدیم منظورش اینه که ریشو کجاست؟

 ما هم طبق معمول ایران گفتیم  حال ندار بود. نیومد. عقل هامونو رو هم گذاشتیم تا ترجمه خوبی بکنیم. بهتر از Sick نیافتیم. این واژه انگار اسم رمز بود. اولش متوجه سیک نشدند ناگهان بین خودشون هی تکرار کردند: Byōki ؛ Byōki.................... یعنی مریضه..... مریضه

 همه چی به هم خورد. چند تا از روسای بالا دست هراسان خودشونو رسوندند. خلاصه انگار  رفته بودند هتل  و خیلی سریع رفیق حراستی را برده بودند برای معاینات پزشکی......... خوشبختانه چیزی نبود. یک جوری به اش فهماندند که نمیتونی تو اطاق هتل تنها بمونی باید بیائی کارخونه و یا برگردی ایران. رفیق شفیق ما هم تصمیم گرفت  هر روز با ما بیاد  سرکار.

 از روز بعد متوجه احترام فوق العاده عباس آقا و دخترش و نادر و فریده و سیمین و  بهرام ................. به جانعلی شدیم. به کرات واژه ساچو را می شنیدیم اما نمیتونستیم درست مثل خودشون تلفظ کنیم. اونا میگفتند Shachou  ما  سهاچو می  شنیدیم  و ساچو میگفتیم.تازه دوزاریمون افتاد که اونا  مطابق معیارهای ژاپنی فکر میکنند ایشون رئیس ما هستند. یعنی تصور میکردند اون روز هم هتل مونده بوده تا در باره یک مشکل  اساسی فنی و احتمالا راهبردی فکر کرده و راه حلی بیابد. درست مثل خود ژاپنی ها. اون زیر درخت  نشستن و کتاب خوندنش  هم باعث تقویت  این ذن شده بود که  مثل ساچوهای ژاپنی داره با مطالعه دقیق برخی کتب ؛ راه حل بکری برای مشکلات پیدا میکنه.

عباس آقا و دخترش تصور میکردند وقتی ساچو  ریشو بالا سرمون نباشه ما شیطنت میکنیم  و سر به سر فریده و دختر عباس آقا میزاریم.

 جانعلی و یا بهتر بگم ساچوی ما هر  روز با ما میومد اما اندکی دورتر از  ما روی صندلی شیک و راحتی که براش گذاشته بودند می نشست. خودشو با چند کتاب داستان از آل احمد و دولت آبادی و گلشیری سرگرم  میکرد و هر از چند گاهی یادداشتی بر میداشت. عباس آقا و دخترش و فریده و ........... همه ژاپنی های حاضر با احترام نگاهش میکردند. در حالی که ما باید خودمون چائی و قهوه را به شکل سلف سرویس  تو لیوان های یک بار مصرف تهیه میکردیم برای جانعلی تو فجان و نعلبکی چینی طرح دار قهوه می آوردند با بیسکویتی در کنارش بعلاوه لبخندی به عرض رود آراکاوا  و گرمی چشمه های آبگرم آونس آکوهیدا و بلندی کوه فوجی یاما .

 هرقدر به پایان ماموریت نزدیک میشیدم  احترام جانعلی پیش ژاپنی ها بیشتر میشد.  رفیق حراستی ما گاهی اوقات زیر لب به شوخی متلکی به ما می انداخت: کار کنید برده ها............. ژاپنی ها فکر  میکردند داره به ما رهنمود میده  که طبق جدول زمانی کارها را پیش ببریم.

 در روز خدا حافظی در حالی که به هر کدوم از ما کتابی در باره جاذبه های گردشگری ژاپن به رسم یادبود دادند به جانعلی یک دک پخش صوت sansui مد روز هدیه دادند که اون  روزها کلاس بالا بود و قیمت زیادی داشت.

 سالها از اون ماموریت گذشته. هر وقت کتاب جاذبه های گردشگری ژاپن را دست میگیرم یاد جانعلی می افتم و اینکه ریش اش الان چه رنگیه. آیا سرش مثل من طاس شده ؟ همون کتاب ها  را دوباره از اول میخونه ؟ نمیدونم.