از ترسیدن خسته شدم

بهار

 

نوروز خیلی خیلی نزدیکه. اما حال و هوای نوروز اصلا. تقریبا هرروز خونه ام. دیگه واقعا خیلی خسته کننده شده این شرایط برام.

امروز یه فیلم دیدم که راجع به یه مرد بلژیکی یهودی بود که تو جنگ جهانی دوم خودش رو جای یه مرد ایرانی میزنه و میشه معلم فارسی یه فرمانده نازی، تا خودش رو نجات بده و از خودش یه زبون جدید میسازه و اونو به فرمانده درس میده. یه جا فرمانده ازش میپرسه چرا حالت خوب نیست؟ اونم میگه از ترسیدن خسته شدم. 

داشتم فکر میکردم همه مون تو این یه سال گذشته از ترسیدن و نگرانی خسته شدیم. من به شدت آدمی ام که از مریض شدن میترسم. همیشه این طوری بودم. واقعا ۳۷۰-۸۰ روزه که تقریبا هرشب با این فکر که نکنه کورونا گرفتم خوابیدم و صبح با فکر نکنه کورونا گرفتم بیدار شدم.

یه بازه هایی یه کم آسون تر گرفتم و یه کم معاشرت کردم اما چند وقته دارم دوباره رعایت میکنم. بیشتر نگران مادر پدرم میشم.

امشب یکی از دوستام زنگ زد که برم خونشون ۴ نفر بودن منم بهانه آوردم و نرفتم فردا شب هم تولد یه دوست دیگه ام دعوتم که نمیدونم چند نفر هستن اما میترسم برم.

کار درست هم همینه اما خوب احساس میکنم روحم داره به فنا میره. رفتن هم یه جور دیگه فرساینده ست همش تا ۲ هفته منتظرم که مریض شم.

تنها امیدم اینه که یه روزی بالاخره واکسن وارد ایران بشه که اونم امید زیادی بهش نیست.

یکی از دوستام هفته پیش بهم زنگ زد و پرسید چطورم گفتم خوب نیستم اما بهترم گفت پس چرا زنگ نمیزنی بگی حالت بده؟ گفتم اگه میتونستم که زنگ بزنم حتما میزدم، اما اصلا تو شرایط جواب دادنم نبودم چه برسه به زنگ زدن.

تقریبا از هر ۵ تماس موبایلم شاید دوتارو جواب بدم که مطمئنم تماس کاریه.

آرزو میکنم اثرات روانی این روزا خیلی موندگار نباشن. امیدوارم این روزا به سلامت بگذرن و برن. آرزو میکنم سال بعد این روزا نه ماسکی بزنیم نه‌ ترسی از دیدارها داشته باشیم و نه دستمون رو الکل بزنیم.

شما حالتون خوبه؟ یا شمام خیلی خسته شدید؟