ساحل گلدن سند

میم نون

 

تابستون بود روزنامه را که ورق میزدی حداقل تو هر صفحه ده تا اگهی تور مسافرتی بچشم میخورد. همه جای پنج قاره تور سیاحتی بود با هر بودجه ای میشد گشتی تو یکی از کشورهای همسایه زد. حتی به جزیره کیش هم میخواستی بری با تورهای لب ساحل ترکیه و دبی یکی در می آمد.

چون مجرد بودیم هوس کردم برم چند روزی لب آب آزاد باشم. ‌موضوع را به دو تا از بچه ها گفتم و ‌با موافقت آنها یه تور پنج روزه بلغارستان و ساحل گلدن سند شهر وارنا را گرفتیم.

آژانس و تور هتلی که رزرو کرده بود محلش دقیقا تو مرکز تفریحی و‌ گشت و‌ گذار بود، سمت راست هتل دیسکو  و سمت چپ هتل هم جایی بود که مجسمه یه خانم لخت که پشتش به خیابان و در بالای سر در اون ساختمان نصب شده و مرکز تفریح های پورنو بود. ‌روسپی ها هم تو خیابان رژه میرفتند. شب بقدری  خیابون شلوغ بود و بخاطر دریا انگار کارناوال برزیلی راه افتاده.

فقط دیدن مردهای جوان ایرانی اون وسط جالب بود. همه اونجا پرسه میزدند و معلوم بود هدفشون از سفر چیه. من و رفقا چند تا آبجو گرفتیم و نشستیم تو بالکن و خوب خندمون گرفته بود چون در طبقه اول هتل و از تو بالکن شاهد همه چیز بودیم.

چند تا حاجی بازاری که تو‌ پرواز ما بودند با شلوار کوتاه تیپ زده بودند و‌ رفتند تو ساختمان سمت چپی. گفتم  بیچاره حاج خانمهاشون خبر ندارند اونا کجا هستند.

توریست زیاد بود و از همه بیشتر توریست هایی از روسیه  بودند.

صبح رفتیم لب اب و تنی به اب زدیم و‌ ساحل سفید رنگ با ماسه طلایی خیلی زیبا بود. بعد از شنا چرخی هم تو بازار زدیم تا ظهر شد رفتیم تو یک رستوران و ‌خیلی گرسنه بودیم. گارسون غذای مرا که اورد گفتیم از این بیار از اون بیار - میز پر شد دو برابر همیشه غذا خوردیم. خیلی خوشمزه هم بود همش شد حدود سی دلار. نفری ده دلار واقعا مفت بود.

اومدیم هتل یه چرتی زدیم گفتم بلند شید بریم استخر هتل. تو استخر توریست های روسی و آلمانی  همه ‌تو آفتاب دراز کشیده بودند تا برنزه بشن. چند  تایی هم تو اب بودن. اکثر خانمها هم قسمت بالای بیکینی را دراورده بودن تا خوب ویتامین D جذب کنند. مثل بهشت بود. کلی خندیدیم.

یکی از روس ها که مثل برف سفید و چشمان آبی روشن داشت  فقط چسبیده بود به کنار دیواره استخر و نگاه میکرد. توی آب کمی شنا کردم‌ و دل زدم به دریا گفتم چرا نمیای وسط؟ لبخندی زد و صمیمانه گفت «انگلیش نو» و با  گفتن جاست‌ با دست اندازه کم را نشان داد. منم با دست ادای شنا دراوردم گفتم بیا، سرشو‌ تکون داد گفت «دانجر.» فهمیدم میترسه.

نیم ساعتی که گذشت دستمو دراز کردم یه نگاه کرد بهم دستم گرفت اعتماد کرده بود. یک کم دست و پا زد سریع برگشت.

این وسط رفیقم گفت «بد نگذره رفتی سراغ دختر خوشگله داری مخ میزنی.»

قهقه ای زدم نگاه کردم دیدم اون خانم روس هم میخنده. فکر کردم شاید فارسی بلده، ولی اگه بلد نبود قیافه رفقای منو که دید فهمید حسودیشون شده، تقریبا نیم ساعتی دست و ‌پا شکسته با هم گپ زدیم.

اسمش اولگا بود. بچه ها صدا کردند بریم کنار ساحل و‌ گردشی کنیم. ازش خداحافظی کردم یه بای بای کرد انگار ده ساله منو میشناسه. رفیقاش هم تو حال خودشون بودند نه مثل رفقای من که بمن زل زده بودند.

حالا من گفتم «یالا بیاید بیرون بریم. خیلی تنبل بودید. اینجا عین بهشت حوری ریخته انوقت شما دو تا عین اسکولا تمرین شنا قورباغه میکنید. این استخر مال آب بازیه و شادیه و اون عروسک ها منتظر شما ببوها بودند ولی نامیدشون کردید.»

هوا داشت تاریک میشد و شب رفتیم تو چادر عربها خیلی شلوغ بود. دود قلیون و همه رقم نوشیدنی و رقاص عربی و سر و صدای زیاد. وقتی برگشتیم هتل نصفه شب بود با کلی سر درد خوابیدیم .

صبح با یک قایق گروهی رفتیم وسط دریا و با پذیرایی از طرف کاپیتان و رقص دخترهای رومانیایی وسط دریا و اطراف ساحل چند ساعت چرخیدیم و بعد از ناهار رفتیم استخر ولی افراد مورد نظر ما نبودند.

شب کنار ساحل داد و بیداد شد. دیدم چند تا ایرانی با انتظامات بگو‌مگو میکنند. پیش خودم گفتم شاید چیزی کش رفتند یا نمیخوان پولی بدن، اما معلوم شد  یکیشون پشت پلاژ  طاقت نیاورده بود و‌شاشیده بود و دیده بودنش. دو نفر از انتظامات ساحل میگفتند باید تعهد بده و سی دلار جریمه. با وساطت سی دلار جریمه را گرفتند رفتند.

فکر کنم ایرانی ها آخر شب چون مست میکنند انتظامات میافته دنبالشون میرن تا یکجا بند را آب بده و‌ دستگیرش میکنند چون تو خیابان پول گرفتند و رسید هم بهش ندادند. معلوم بود دارن تلکه میکنند. رفیقم گفت نشد یجا بریم گندکاری نباشه. گفتم بیچاره فکرش هم نمیکرد چون براش عادی بوده تو عالم مستی فکر کرده ایرانه و ایرادی نداره هر جا بود خودشو راحت کنه.

فردا صبح تو رستوران اولگا را دیدم لبخندی زد و ‌صبح بخیر گفت. سلام کردم  در حین خوردن صبحانه با نگاهش داشت نخ میداد. منم پیشنهاد دادم مایلید با هم بریم بگردیم؟ دوستش که راحت تر حرف میزد گفت نه، ما از قبل برنامه گردش با تور داریم ولی گفت افتاب خوبیه ساعت ۳ میان استخر. گفتم اوکی.

بعد صبحانه زدیم بیرون. تاکسی اومد کنارمون گفت «شما ایرانی هستید؟ اگر مایلید ۵۰ دلار میگیرم تا عصر شما را میبرم شهر وارنا را نشون میدم.»

قبول کردیم رفتیم چند تا مال و فروشگاه و مقداری خرید کردیم و ناهارم با راننده ساندویچ خریدیم و توی پارک خوردیم .

بعد ناهار گفت «ببرمتون جنگل؟» گفتیم شاید مثل ناهارخوران گرگان و جنگلهای شماله بریم ببینیم.

ما رو برد تو یه جاده جنگلی و اینور و انور جاده زنان روسپی نیمه لخت وایساده بودند. گفت «کدامشون خوبه؟»

گفتم «باباجون برگرد گلدن سند ما فکر کردیم میریم کنار ابشار و درخت. اشتباه کردیم و مارو بیخود آوردی اینجا.»

گفت «همه مردهای ایرانی خودشون میخواهند بیان اینجا چون اینجا پلیس نیست و ارزونه.»

گفتم «برگرد بابا برگرد از اینهمه دستمال رو زمین آنجا داشتم بالا میاوردم.»

رفیقم گفت «خاک تو سر اون الاغی که از گلدن سند میاد اینجا.»

پوز خندی زدم و گفتم «حیف الاغ وقتی تو ساحل جریمه میشه خوب اینجا هم میاد حال کنه دیگه.»

برگشتیم هتل ساعت ۵ شده بود نگاه کردم تو استخر کسی نبود . رفتیم تو اتاق تا عصر خوابیدیم. غروب یه سری به شهر بازی زدیم خانواده های ایرانی هم بودند و بچه ها سرمست از بازی ها از خوشحالیشون خیلی حال کردم .

از این بانجی ها که با کش پرت میشه تو هوا و اتاقک دو نفره هست سوار شدیم . رو هوا گفتم خدایا رحم کن شکر خوردم رفیقم تو هوا بهم فحش میداد چون با اصرار من سوار شده بود. رسیدم پایین سریع فرار کردم.

فرداش دوباره اولگا را سر میز صبحانه دیدم و صبح بخیر گفتم و لبخندی زد و پرسید چرا استخر نرفتم. گفتم که نبودم و امروز میام. عصری فقط  اولگا و دوستاش و دو سه نفر دیگه تو اب بودند.

با هم دوست شده بودیم. بهم گفت که تو سن پترزبورگ زندگی میکنه و شغلش هم پلیس هست. یه جملاتی هم به روسی میگفت نمیفهمیدم ، لال بازی  تو استخر با یک زن زیبا خیلی تجربه لذت بخشی بود. البته برای همه، چون روس ها هم با لال بازی و شکلک وادا اطوار مدام میخندیدند.

آخرین روز تور بهش گفتم ما فردا برمیگردیم. اگه مایلید شب بریم شام بیرون و قبول کرد. شب من و یکی از دوستام و اولگا دوستش ماریا رفتیم رستوران زیبایی کنار ساحل.

اون یکی رفیقمون گفت میخوام چند دلاری قمار بازی کنم خاطره بشه. بهش گفتم اینجا فقط پولاتو میبازی، خود دانی. ولی رفت.

شب آخر بود و خیلی هیجان داشت. از رفیقم و ماریا اجازه گرفتم و به اولگا گفتم شام را شما سفارش بده. با لبخندی قبول کرد و کباب بره و شراب سفارش داد.

یک ویلونیست داشت سر میزها آهنگ میزد. به ما که رسید از چهرمون فهمید ایرانی هستیم و رنگ «باباکرم» را نواخت که مکمل شادی مجلس شام ما شد.

انعامش را که دادم آهنگ ترانه «مرا ببوس »را زد و رفیقم‌ زد زیر خنده  گفت ببین چقدر ایرانی گردشگر میاد اینجا که این همه را بلده. گفتم این که مهم نیست، مهم اینه متاسفانه این مهمانهای ما معنی ترانه را نمیفهمند و خندیدیم.

ویلونیست رفت سر یه میز دیگه اولگا و دوستش ماریا هم خوشحال بودند.

دو ساعتی گذشت. یادم نیست چفدر چرت و‌پرت گفتیم و خندیدیم ولی انگار سالهاست با هم دوستیم.

بعد از شام پیشنهاد داد بریم تو چراغونی شب در مرکز ساحل که یک برجی مثل ایفل داشت یه چرخی بزنیم‌. ماریا و دوست من هم رفتند سمت بازارچه تا رفیقم خرید اخرش انجام بده.

اولگا تو راه دست منو گرفت و گفت خیلی بهش خوش گذشته و شب خاطره انگیزی شده.

تو این حال و هوا چند تا جوان هموطن از روبرومون میومدند یکیشون به بقیه گفت «اینو ببین چی تور زده خاک تو سرتون...» دهنش وا مونده بود.

خندم گرفت که از ناچاری چند میلیون خرج کردند بیان اینجا برن تو جنگل های وارنا  و ...

اولگا گفت «فردا کی میری؟»

گفتم «حدود ساعت ۶ صبح.»

شماره منو خواست و ‌ادرس ایمیلم را گرفت. شماره و ایمیل خودش هم بمن داد ولی تلفنی که لال بازی نمیشد، همون ایمیل خوب بود.

چون آخرین شب سفر بود، رفتیم مقداری سوغاتی خریدم و اونم یکدونه گردن آویز از این بدلیجات که مخصوص ساحل بود برداشت و من حساب کردم  و گفتم براش یادگاری باشه. تشکر کرد دو تا بستنی خریدم و زیر برج ایفل قلابی نشستیم با چشمهاش مطلبی بهم گفت ولی جوابی نگرفت. خیلی زن مودب و با نزاکتی بود،

تو راه برگشت  دعوتم کرد به روسیه. هر چند ما مجرد بودیم و سفر مجردی از این تاسف ها نداره،  ولی باورم نمیشد اینجوری دل ببنده. ناراحت بودم. دوستانه و محترمانه رفتار کرده بودم. دوست نداشتم این اتفاق بیافته ولی افتاده بود.

به هتل رسیدیم گفتم از اشنایی با اون و دوستانش خوشحال شدم و متفابلا اظهار خوشحالی کرد. بچه ها همه تو لابی منتظر ما بودند. برای خداحافظی با هم دست دادیم و گفت «سی یو‌.» لبخندی زدم و تشکر کردم و گفتم بای بای و به رسم  اسپانیولی ها برای اینجور مواقع  گفتم Adios ...