بگو ماکزیمم دو ساعت رفت دو ساعت هم برگشت. نهار را هم که رستوران «سه کاج» روبروی بیمارستان شماره دو بخوریم بعدش دیگه تا ایستگاه مینی بوسهای اهواز دو قدمه. هنرستان تعطیل نشده هم برگشته ایم که با بچه ها بریم خونه. کی میفهمه؟

تا خرمشهر خوب بود. راننده وینستون می کشید و از تاجیک و آغاسی نوار میگذاشت. اما طرفای پیروزآباد و ایستگاه هفت مینی بوس خراب شد و ایستاد لب جاده و دیگه هم روشن نشد. مسافرها به آنی پخش و پرا شدن. توی اون ظهر گرما و هول ولای وقتِ تنگ باید تاکسی گیر میاوردیم تا خودمان را برسانیم مرکز شهر. به کمالی گفتم من یکی که خجالت میکشم به تا کسی آدرس بدم تو خودت حرف بزن که ناغافل با کف دست کوبید تو پیشونی خودش
-«خنگعلی! آدم که رک نمیگه کجا.»
دستم را کشید رفتیم ایستادیم پناه مینی بوس که حالا راننده دل و روده اش را بیرون ریخته بود و داشت به خار مادر خودش فحش میداد.
-«سیاوش کِرم ئی کاره، اقلا با دهتاشون خوابیده. گفت شما فقط بگین سینما تاج کاریتون نباشه تاکسی خودش میرسونه.» گفتم
- اگه اینطوره، خو باشه.

هی رفتیم جلوتر و هی دست بلند کردیم. تاکسی اولی که ایستاد و شیشه را پائین کشید. کمالی گفت
- میریم شهر.
راننده تاکسی گفت
- فقط تا کُفیشِه1  میبرم تون. بعدش میخوام برم نهار.
- جان مادرت ما را برسون، ئی جِنگِ ظهر گیر افتادیم.
- مگه دارم چینی حرف میزنم کا؟ وقت نهاره.

عکس خودم را توی شیشه های سبز رنگ عینک ری بن ش می بینم.
- نوکرتیم کا، جون سبیلات. کراینه دوبل بگیر خو.
ری بن را از چشم گرفت
-«اصلا شما دوتا جغله پول مول هم دارین یا فقط لاف میاین؟»

پوست صورت سبزه ای دارد با سبیل های تاب داده رو به بالا. موی جلو سرش ریخته است و پیراهن «مانتی گل» زرشکی، رنگ چهره اش را تیره تر کرده است.
- ها پول داریم. ئی هم پول.
کمالی پنج تا ده تومانی نشانش میدهد.

داشبورد تاکسی سراسر عکس فردین و فروزان است. ورقه ای از پلاستیک خشک عکسها را به بالا و پائین داشبورد گیر داده. هردوتایمان عقب نشستیم و ماشین راه افتاد. از «بیلر»ها ی2 بلند پالایشگاه بخارهای سفیدی به دل آسمان می نشست. ترافیک این سمت جاده کند است. ماشین های راهسازی دارند اسفالت می ریزند. هرم گرمای روز همراه با دود قیر ذوب شده می پیچد توی تاکسی. شیشه را بالا میکشم  و عرق سر و صورتم را با  دستمال میگیرم. راننده میگوید قراره تاکسی های آبادان را مثل کویت کولر بذارن. کمالی دکمه پیراهنش را بازکرد و گفت
- منم شنیدم، الهی آمین.
آنوقت به من چشمک زد -« لاف!»

رسیدیم به فلکه کُفیشِه که وسطش منبع استوانه ای آب روی پایه های بلند چدنی قرارداشت و پیچیدیم به راست و افتادیم توی جاده مستقیم به طرف مرکز آبادان. «بنگلو»3 های شرکتی با شیروانی های قرمزرنگ، خوش فرم و یک شکل از کنارمان میگریختند و سرویسهای کارگری پالایشگاه توی ترافیک سبک ظهر تند می رفتند. درختچه های شمشاد و مورد خانه ها سبز سیر میزدند. از جلو دانشکده نفت رد شدیم و حالا داشتیم به استادیوم ورزشی می رسیدیم که راننده از توی آئینه نگاهمان کرد

-«خو، ئی هم شهر. کجاش می خین برین؟»
کمالی با صدایی که انگاری از ته چاه در میآمد گفت
- س.. سینما تاج.
راننده از زیر سبیلش توی آئینه لبخند زد
-« ئی بار اوله تونه آره، راست می گوم؟»
من که دست و پایم تقریبا میلرزید گفتم
- «حالا هرچی. تو برون تا بریم.»
**
حالا مناره های مسجدی توی دیدمان بود و نمای سفید رنگ کلیسایی که چسبیده به مسجد بود و اینهم ساختمان سینما تاج با آجر نسوز قرمز رنگ که قامت کشیده است پیش رویمان و به بوارده جنوبی4 نگاه میکند. محوطه جلو ساختمان چمنکاری است با نخل زینتی های کوتاه و شاداب توی چمن و تپه های گل تاج خروسی اینجا و آنجا. سنگفرش پهنی از میان نخل زینتی ها میگذرد و به درهای بلند ورودی سینما میرسد که میان ستونهای سنگ مرمر سفید نشسته اند و سه پنجره بزرگ و مستطیل شکل ِ طبقه بالا را چهارتیغه سنگ سفید به شکل «L» وارونه موازی هم از نوک بام تا بالای نمای ورودی بغل کرده اند.

پاسبان راهنمایی سر چهار راه رویش را کرد طرف ما و با دست فرمان داد. ماشینها از جا کنده شدند. راننده ته گازی داد و یکی دو ایستگاه آنطرفتر پشت اتوبوسی زد روی ترمز. بعد برگشت به ما و با چانه اش به سمت راست جاده اشاره کرد و با نیشخندی گفت

- «اونجا ن. اما خودتونه یه وخت خفه نکنین!»

اول من پیاده شدم بعد کمالی که حساب کرد و در را کوبید و آمد بیرون
-«اصول دین میپرسه پدر بیامرز با اون سبیلای دُم عقربی ش!»

حالا بوی گازهای پالایشگاه بیشتر می آمد. درختهای بی قواره عرعر با شاخه های کلفت کج و کوله و برگهای باریک چترهای کم جانی از سایه روی زمین نقش زده بودند. تاکسیهای بنز و فیات مشکی رنگ با گلگیرهای سفید آسفالت داغ را میآمدند و میرفتند. شهر زیر گرما له له میزد اما زنده بود.

آن روبرو اطاقک آبی رنگ نگهبانی است و جلویش ورودی تنگ و میله های آهنی گردان. کولری پائین پنجره اطاقک نصب کرده اند. از توی شیشه بالای کولر می بینیم که دو پاسبان آن تو هستند. مردهای جوان سیگار بدست توی محوطه در رفت و آمدند. پیرمردی لب جوی زیر درخت میموزا بساط پهن کرده. ورق بازی و آدامس و مجله کهنه میفروشد. کلمن آب یخ بغل دستش است.

کنار جاده روی پیاده رو ایستاده ایم و داریم عرق می ریزیم و فکر میکنیم. نه حال خوشی داریم و نه اشتهای چیزی. ترسی ناشناخته سر تا پایمان را گرفته و مثل سگ پشیمانیم. بوی لجن جوی روباز آزار دهنده است. به صورت همدیگر نگاه میکنیم. تله پاتی کار می افتد.
حالا اگه پاسبان پرسید چند سالتونه چی؟/ اگه شناسنامه خواست/ اگه اون تو اتفاقی افتاد/ جیبمون را زدند/ به موقع برنگشتیم/ گیرم که رفتیم تو، با این حال خراب که..

اتوبوسی وارد ایستگاه شد و چند نفر پیاده شدند. باد گرمی وزیدن گرفت و گرما را جابجا کرد. دو مرد از جلو اطاقک نگهبانی گذشتند و آمدند طرف بساط پیرمرد مجله فروش.

- بنظرم بیخودی اینهمه راه اومدیم.
اینرا من گفتم.
- ای به گور پدرت سیاوش!
اینرا کمالی گفت و تف کرد روی اسفالت داغ.

محمد حسین زاده

_____________________

1کُفیشِه- محله ای در  مرکز آبادان
2 بیلر- اصطلاح محلی که به دودکش های پالایشگاه میگفتند
3 بنگله خانه ویلایی bungalow
4 بوارده جنوبی- یکی از مناطق مسکونی کارمندان شرکت نفت