بازگشت از کهکشان آندرومدا 

ایلکای

 

سال ها پیش، برای اولین بار به رفتن و دور شدن فکر کردم.

آنموقع ها وقتی پدربزرگم کتابهای نجوم را دانه دانه دستم می‌داد و برایم توضیح میداد هرکدام را برای چه باید خواند، کجاهای کتاب را بیشتر بخوانم و چگونه به عکس ها نگاه کنم، همان جاها بود که تصمیمم را گرفتم. 

بعضی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌شب ها پیش پدربزرگم بودم و او از کهکشان ها ی دیگر می گفت و از سیاهچاله و از ستاره های دنباله دار. حرف زدن با پدربزرگم لذت بخش تر از هر چیز دیگر شده بود.

اولین بار قبل از یاد گرفتن تمام کتابهای فارسی دبستان، او مرا با خیام و تفکرش آشنا کرد. آنقدر غرق خیام شده بودم که تلاش میکردم شبیه او شعر بنویسم و همیشه منتظر بودم به خانه پدربزرگ برویم و من شعرهایم را برایش بخوانم و او ایراداتم را بگیرد.

همه چیز از انموقع ها شروع شد، وقتی پدربزرگ از ناسا و پروژه ی جدیدش می گفت. از تاریخ ایران و وضع مملکت.

همان موقع ها یک جایی به این فکر میکردم که من چطور می شود خودم باشم و اینجا باشم. حس می کردم این شهر هیچ ربطی به من ندارد و باید اینجا را ترک کنم. بزرگ‌تر شدم، رفتم اما همه ی من نرفت.

روزهای یاد اور زیبایی‌های وطن و شب های کابوس های از دست دادن زیبایی‌ها، لحظه های تلخ احساس گناه، تقلا برای باز کردن جایی که حس میکردم متعلق به من نیست، اینها همه با آدم می آیند.

آدم های مهاجر حس تلخ نوستالژیکی دارند که غمش از غم اطرافیان مانده در وطن بیشتر است. حس ناشناخته ماندن مبدا و رنج مداوم این نادانی، تقلای همیشگی و عذاب در ندانستن و آگاه نبودن از جریانات یک جای دور.

زیبا و دلفریب دانستن آن مبدا که هر رنگ ‌و بویی از آن فضا می‌تواند بسیار دل انگیز و هوش بر باشد و در عین حال عذاب آور. به قول محمد صالح علا، “همیشه چیزهای خوب از دورها می آید، بو های خوب، صداهای خوب...”

آدم های مانده در وطن اما از جریان آگاهند و این آگاهی دوای این رنج است.

میلان کوندرا در کتاب ایگنورنس اش می گوید که بیماری نوستالژی ناکافی دردیست که آدم نمیداند که گرفتارش است. که میخواهی بدانی اما نمی‌شود و حتی اگر با پای خودت به آن جای دور بروی گویی آدم های آنجا دیگر تو را از خودشان نمیدانند.

یکجور مرز ناخودآگاه با دوستانت و خانواده ات کشیده می‌شود. از یک جایی دیگر حتی لزومی دیده نمی‌شود که اطلاعات آن جای دور به تو انتقال داده شود و همه این انتقال را پوچ و بی اساس میدانند.

چرا باید این دلتنگی و میل به بازگشت یا دانستن از جایی که آمدی همیشه در انسان بماند؟

یادم است حتی در یک جایی خواندم که یک هنرمند ایتالیایی وقتی از ایتالیا به همان کشور همسایه اش سوییس رفته بود جایی نوشته بود که اینکه بدانی جایی چیزی یا کسی از جنس تو منتظر و چشم به راه است لذتبخش است و او مهاجرت را دوست داشت چرا که این حس، تنها وقتی که از آنجا دوری به سراغت می اید.

با این وجود، این آدم ناآگاه آشفته که در دوردست جامانده هرروز تلاش می‌کند که بیشتر بداند و ‌وقتی مستاصل می‌شود از دانستن، دست از تقلا برمیدارد و به جایش سعی می‌کند رشته های درگیر را یکی یکی پاره کند و در بیماری نوستالژی نا کافی اش بیشتر فرورود.

و این می‌شود که من در توییتر، این جمله را هزار بار میخوانم “خواب های آشفته ای دارم، مثل مرگ هایی که دیر اتفاق افتاد، مثل مرگ هایی که زود اتفاق افتاد و مثل زندگی هایی که هرگز نداشتم. داشتن هر چیز در امتداد نداشتن چیز دیگری رخ میدهد، انگار.“

اگر یک ماشین زمان بود و مرا پرت می‌کرد به هفت سالگی ام در خانه پدر بزرگ، باز هم اما در عکسهای کهکشان آندرومدا غرق می شدم و در یازده سالگی در جواب سوال مادر بزرگ که میخواهم در آینده چه کاره شوم می گفتم، مهندس هوا و فضا ولی دوست دارم که از ایران بروم و شما رو هم با خودم ببرم و با تمام انگیزه کودکانه ام به این فکر میکردم که می شود همه چیز را با هم داشت.