دکتر رسول خیوه‌ای

نوشته ی سلمان باهنر

     بالای پُل سیّدِ خندانِ تهران، پشت جُلفا، سایه اندازِ کویِ ارسباران، تپه‌ای سرسبز، بدون خودنمایی، دیدگاهی مُشرف به میانه‌­های شهر دارد. هیچ هم از اینکه با او همچون سازه‌ای مهندسی شده، رفتار کنند دلخوری نشان نمی­‌دهد. دور­تا­دور قلّه‌­اش را با حصار پوشش داده‌­اند و قُرُق‌گاهی به نام بهشت مادران ترتیب داده­‌اند. کوچه­‌های منتهی به این بهشتِ زنانه که روزگاری شمایل تپه­‌ای اثیری داشته­‌اند، هنوز شیبِ تندی دارند. من و وانگهی، یک­بار، آن­هم از سر کنجکاوی به بهشت رفتیم. خانم وانگهی منشی شرکت­مان است. شرکت هم در یکی از همین شیب­‌ها واقع شده است.

     کار شرکت ما این است که دوره می­‌افتیم، گِرُویی می­‌گذاریم و آلبوم­ عکس خانه‌­های بالای شهر را تحویل می­‌گیریم، عکس‌­ها را به رایانه منتقل می­‌کنیم. تصویرها را رتوش می­کنیم. جان‌دار و پُر رنگ. حتی پارگی­‌ها، تاخوردگی­‌ها، شکستگی­‌ها و رنگ پریدگی­‌ها را مرمّت می‌­کنیم. بعد عکس­‌ها را به ترتیب تاریخی که مشتری­‌ها مرتب کرده‌­اند بصورت فیلم درآورده با موسیقی­‌های خاطره‌انگیز همراه می­‌کنیم. بیشتر، موسیقی‌­هایشان را هم سفارش می‌­دهند؛ البته وقتی به صرافتشان می­‌اندازیم اگر موسیقی دل‌بخواهی دارند بگویند. محصولِ خروجیِ شرکتِ ما، آلبومِ عکسِ قابل تماشا در تلویزیون است، همراه با نواهای خاطره‌انگیز صاحبانِ عکس­‌ها!

     تراکت پخش کردن و جمع کردن آلبوم­‌ها کار پسرهای شرکت است. ما دخترها بیشتر پای سیستم‌­ها کارهای ظریف می­کنیم. کم­‌اند پسرهایی که هم اهل کوچه­‌گردی باشند هم در کار نرم­‌افزار، اهل باشند. رسول از آن کم­‌هاست. من و رسول، با هم کار می­‌کنیم. رسول کمی تپل است اما پوست روشن و موهایِ فِر خورده‌­اش، دوست داشتنی‌­اش کرده است. درست دو هفته‌­ی کامل می­‌شود من و رسول علاوه بر کار، با هم شیطنت می­‌کنیم. شیطنتی که ما شروع کرده‌­ایم کاری و البته شخصی است. باید اعتراف کنم گرچه خودم را مدام مخالف نشان می­‌دهم اما در واقع من هم از این شیطنت لذت می­برم، وگرنه با او همراه نمی­‌شدم. همیشه در چرخش­‌های گویِ زندگی به تورِ همزیستی با آدم­‌هایی می­خورم که خیلی با من فرق می­کنند. رسول خیوه­‌ای هم از آن همزیست­‌های متفاوت است. هرچقدر من بلند و سریع حرف می­زنم او آرام و کُند، رفتار می­‌کند. عصرِ روزِ اول همکاریمان همه‌ی گذشته­‌ام را برایش گفته ­بودم بی­‌آنکه او بخواهد، حالا که سومین هفته است بعد از چندین بار پرس و جو تازه فهمیده‌­ام گرچه ترکمن است اما با خانواده‌­اش در تهران زندگی می­کنند. با اینکه دیرتر از من به کار وارد شده خیلی بی­‌خیال­،خونسرد و بی­ التهاب­‌تر از من کار می­کند. ترسو بودنِ من بیشتر به خاطر «کلانتر» است؛ مدیر شرکت، که فکر می‌­کنم اینجا با همه دوستِ جان­جانی است غیر از من.

    آقا رسول خیوه‌­ای موقع ترمیم اولین عکس­ها بیشتر هیجان داشت آنچه آموخته است را به خوبی پیاده کند اما وقتی که دیگر مطمئن شده بود از پس این کار بر می­‌آید شیطنتش آغاز شد. همه چیز از سومین سفارش و سومین عکس شروع شد. عکس، مربوط بود به جوانیِ زوجی ارمنی در پارک ملتِ سی سالِ پیش. چسب شیشه­‌ای، گوشه‌­ای بی­‌خطر از عکس را پاره کرده بود. خیوه‌­ای بجای مرمتِ معمول، تصویر یک سطل زباله را از جایی دیگر در همین عکس، جایگزین آن قسمت مفقود کرده بود. آن قدر ظریف و دقیق که محال بود بفهمی آنجا چیزی اضافه شده است. وقتی کارِ تمام شده را به من نشان داد، گفتم: دخل و تصرف در این حد، مانعی ندارد، اما خنده­‌ی ریزِ گریزنده­‌ی لب‌­های او نشانه‌­ی کشفِ تفریحی ناهنجار بود. نرمشِ من به عنوان ناظرِ کیفیِ کار، به او این جسارت را داد که در دومین دخل و تصرف، جای دو آدمی را که در دو سوی یک میز نشسته بودند با هم عوض کند. آن روز بعد از تعطیلی دفتر، نیم ساعت بیشتر ماندم تا بدون اینکه متوجه شود، شیرین کاری­‌اش را اصلاح کنم. آدم‌­ها را سرجای واقعی­‌شان برگرداندم. غافل از اینکه فردا صبح رسول­ جان با بسته­‌ی پیشنهادی جالبی در آبدارخانه­‌ی شرکت غافلگیرم خواهد کرد.

    نبات زعفرانیِ میان فنجان چایی­‌اش را با آرامش هم‌می­‌زد و توضیح می­‌داد قصد دارد چند تصویر از خودش را در سنین مختلف وارد عکس­‌های مردم کند. اگر آن چرت و پرت‌های فیلسوفانه را چاشنی پیشنهادش نمی­کرد لابد آن روز با برخورد جدّی من، داستان دکتر رسول خیوه‌­ای ناتمام می­‌ماند. نمی­‌توانستم دقیقه به دقیقه سرک بکشم و عکس­‌های فیلم شده را با عکس‌­های توی آلبوم­‌های مردم مطابقت بدهم و کشف کنم کدام آدمی سر از خود، به جای دیگری رفته است. خودم کلی کار داشتم. قدرتمندترین مادر­ها هم کافی است فقط یک ثانیه از کودک بیش فعال خود عقب بیفتند تا ذلیل شده‌­ها دستشان را ببُرند یا در آبِ حوضِ خانه نفله شوند. با این حال باور داشتم کاری نمی­کند که مصیبت به بار آورد. خودش آخرین حد تجاوزش را تصور کرد و گفت خیالم راحت باشد. مرد و زنی را جابجا نمی­کند که بعد از سال­ها بذر اختلاف و کدورت شود. گرچه اگر با این واقعیت­‌های فریز شده بازی کنیم، چیزها با نرم افزارِ ما دگرگون می­‌شوند.

    دروغ چرا؟ من هم شب­‌ها وقتی گیس­‌های بلندم را می­‌ریختم روی صورتم و خیال‌بافی می­کردم، خیلی مُخم راه می­افتاد. جالب­ترین خیالبافی­ام که یادم نمی­‌آید برای رسول تعریف کردم یا نه، این بود: برویم سراغ یک سیاستمدارِ جوانِ جاه‌طلب. پول خوبی بگیریم و قراردادی کاملا محرمانه با او ببندیم. طبق قرارداد، تصاویر او را در حالت­‌های مختلف آرشیو کنیم. بعد در آلبومِ هر شهروند یکی دو جا، مشتریِ پشت پرده‌­مان را جا بدهیم. نتیجه این می­شود که؛ هر شهروند پس از بارها مشاهده­‌ی آلبوم و مرور خاطرات، ندانسته، تصویر سیاستمدار موفق آینده را به ناخودآگاه خود می­‌فرستد. آن وقت سال‌­ها بعد که مردِ سیاست، نامزد انتخاباتی بزرگ می­شود مردم بی دلیل حس می­‌کنند این مرد چقدر آشناست! چقدر او را خودی حس می­کنند. او از ماست. ما او را می­‌خواهیم.

*

    صبحِ اولِ وقتِ کاری است. من و رسول در حال بالا رفتن از یک کوچه­‌ی شیب‌­دار بالای جُلفا هستیم، برای اینکه داریم سفارش یکی از مشتری­‌هایمان را برای تحویل می­‌بریم.خانه­‌ی باشکوهِ سرهنگ در انتهای کوچه بر فرقِ محله است. پا سست می­کنم. می­‌گویم: «داریم به حق مردم تجاوز می­‌کنیم.» رسول هم شروع می­کند و من همین پرحرفی‌­های ناگهانی­‌اش را دوست دارم. انگار پیش از این، بارها جواب­ را برای خودش سبک سنگین کرده باشد. «اگه یکی بفهمه، قضیه در حد اعتراض نیست. گیرم چند پیکسل از کار مشتری مال ما می­شه بی­‌اونکه غصبی کرده باشیم. باورت می­‌شه؟ مشتری جنس رو می­‌بره خونه، ما دیگه قیافه‌­ی جنس رو نمی­‌بینیم، اما برا همیشه مالکِ اون بخشیم. مثلا به مُهر کتابفروش تو صفحه­‌ی اول کتابی که می­‌خری نگاه کردی؟ یا وقتی مسافر می­گه: آقا همین کنار لطفا! راننده می­‌دونه همین کنار، یعنی دقیقا کجا. اما برخلاف همیشه، دورِ توقف را محتاط­‌تر و بیشتر می­‌گیره. چندمتر جلوتر از «همین کنار» توقف می­کنه. این چند قدم ظلمی به مسافر نیست؛ محدوده­‌ی مانُورِ شخصی راننده است. راننده، در روز، صدتا ترمزِ تکلیفی کرده اما این یکی، مالِ خودشه با یه کم تجاوزِ مُجاز!» دروغ چرا؟ لذت می­‌برم از اینکه حس می­کنم تمام این زبان­بازی­ها برای خوش­آمد و مُخ زنیِ من است که زده‌است وگر­نه با این فیلم و آلبوم­ قدیمی همراهش راهی خانه­‌ی سرهنگ نمی شدم.

   سرهنگ از همان اول خودش را وِیژه نشون داده بود. رسول گفت. «شب داشتیم کاغذ تبلیغ می­‌نداختیم تو خونه‌­ها. نصفِ‌کاغذ از لای در تو نرفته، مُچم رو گرفت. مجبور شدم شفاهی مفصل توضیح بدم. همون شب آلبومش رو داد دستم. ضمانت نخواست اما یک طپانچه­ی قدیمی ...» همه­‌ی این تعریف مهیج را با همان خونسردی و رفتار و گفتار کُندش انجام می­دهد. نمی­دانم بالاخره رسما خواستگاری­ام می­کند یا نه! «... گذاشت رو شقیقه‌­ام و گفت آدرس دفترتون تو کاغذتون هست؟ گفتم بله! گفت من و خانمم منتظر یک اکران خصوصی از خاطراتیم.» «این همه خشونت داره و شما این همه زیاده روی کردی؟» «به من ربطی نداره آپاراتچی شمایی.این­هم خانه­ی سرهنگ. رسیدیم.» «یعنی نمی­آیی تو؟!» زنگِ قاب شده در زهوار سلطنتی روی دیوار را فشار می‌­دهد و خودش به جایی دورتر، پشت شمشادهای بیرونِ خانه­ی مجاور می­دود. «مردِ حسابی، جابجا هر جا تونستی خودتو چپوندی تو عکسای مردم اون وقت می­ری قایم می شی؟!» آن­قدر عصبانی شده‌­ام که برای لحظه­‌ای میل می­‌کنم گربه­‌ی گَری گرفته­‌ی زیر شمشاد­ِ همسایه­‌ی سرهنگ بپرد به صورت سفید و تپل رسول و پنجول کثیفش را بکشد به ... صدای زنگ­دار اما مهربانِ زنی مسن از آیفون شنیده می­شود. خودم را معرفی می­‌کنم و دلخور و ناراضی، تو می­روم. لحظه‌ی آخر هم رسول را تماشا می‌کنم که هنوز یادم هست.

     حیاط کوچکِ خانه­‌ی بزرگ با آجر نظامی کف­پوش شده است. مردی بلند بالا و استخوانی در آستانه­‌ی ساختمان به انتظار ایستاده است. آفتابِ صبحگاهی، میان شیشه­های عینک سرهنگ نشسته است و چشم­هایش را نمی­شود دید. آنچه در دستِ بدون عصا دارد طپانچه نیست، دوربین تک چشمیِ نظامی قدیمی است. خوش و بش می­کنیم و می­رویم‌ تو.

- گمان کردم همان مرد جوان که امانتی­‌ها را گرفت تشریف می­آورند. به هرحال بهتر از این نمی­‌شود. تو زندگی، هر کاری در معیت یه مادمازل دلچسب­‌تره.

  اووه! جناب سرهنگِ عهد پهلوی، خودش یک­پا این کاره است. پرده­‌ی سفید آویخته‌­اند. یک دستگاه پروژکشن سونی در دیگر سویِ پذیرایی مستقر کرده‌­اند. دستگاه پخش را با دستمال گلدوزی شده­‌ی عنابی رنگی پوشانده‌­اند. بی­‌مقدمه پشت دستگاه می­‌نشینم و با اجازه‌­ی خودم روپوش را بر می‌­دارم. بانویِ پشت آیفون، از راه پله‌­ها پایین می­‌آید. موسیقی ورودِ مام میهن را کم داریم. پیرزن موهای سفید مخملی دارد از آن بافه­‌ها که انگار فقط در کارگاه حریرِ بهشت می‌­بافند. نیازی به خرامیدن ندارد، قدِّ نیم­‌بلندش با چهره­‌ی مهربانش تناسب دارد. بانو به دوربین تک­‌چشمی که هنوز در دست سرهنگ است اشاره می­‌کند. «مُشرف نبود؟» سرهنگ که فکر می­کنم در همین سن و سال شروع کرده است شوخ طبعی را بیاموزد می­گوید: «اگر می­شد دید زد که بهشت نبود!» دوربین را کنار گرامافونِ بوق برنجیِ پایینِ راه پله­‌ها می­‌گذارد.

   گرام می‌­چرخد. قمر می­‌خواند. دو قُمری شانه به شانه روی مبلِ دو نفره، دو گام پیش­تر از منِ آپاراتچی می­‌نشینند. این صدای نرم عصاست که بر فرش می­کوبد.

- شروع بفرمائین!

 - ذوق و سلیقه­‌ی همکارم فیلتر قدیمی انداخته روی فیلم، انگار نگاتیو­های زخمیِ سینماتوگراف ...

- خواستن خودشیرینی کنن. پیشنهاد خودم بود. لطفا توضیحی اگر دارین بعد از تماشا!

    توی ذوقم می­‌خورد. تحکّم صدای پیرمرد لثه‌­هایم را سِر می­کند. شروع می­‌کنم. هر تصویر، ده، تا پانزده ثانیه دیده می­‌شود. می­‌دانم که از تصویر دهم، حضور رسول در پس­زمینه‌­ها شروع خواهد شد و کم­کم به زمینه‌­ها و متن اصلی عکس­‌ها راه پیدا خواهد کرد. این آخرین حدِّ تجاوز و شیطنتی است که تجربه کرده‌­ایم. مشتری­‌ها دارند پچ­‌پچ می­کنند و من اگر می‌­خواهم حظّ تجربه‌­ی جسورانه را کامل کنم و کلّی تعریف کردنی برای خلوتِ عاشقانه‌­ام با رسول ببرم، باید پیش بروم و گوش کنم.

- یاد ایام بخیر! قورخانه بود. دست راستم مرحوم ضیائی ایستاده.

- این چکمه‌­ها را عباسعلی برد.

- عباسعلی؟

- باغبانِ خانه­‌ی باغ ملی.

- این را هم در میدانِ مشق انداختیم. برادر گرامی‌تان! اولین سربازی که سربازی­‌اش را پسندیدم.

- به خاطر خواهرش؟

- این هم پسر امین آقاست. طبیب شد در رضائیه.

- اولادِ امین­ آقا که رضائیه نماندند. رفتند گرجستان تجارتِ مُبل. این یکی پسرش ... چند تا پسر داشت مگه؟

    این یکی پسرِ امین‌آقا که کنجکاوی مشتری‌­های سالخورده را برانگیخته، آقا رسولِ نوجوان است در لباسِ قدیم.

- این همونیه که به عشق شهریار شدن حیدر بابا رو ول نمی کرد. اسمش چی بود؟

- اِ!! یادته؟ گوسپند استعدادش هم بد نبود. یونس! بزن به تخته از این حافظه!

- اینجا رو! گردش سیزده و سبزه بافیِ دختر­های عزیز جان شما.

- این یونس مگه باغ آقا­جان هم آمده بود؟!

 باید فکرش را می­‌کردیم. مردم گوسفند که نیستند. می­‌فهمند.

- پس این یونس نیست. ... آها! اخویِ ابویِ مراد آقا یه شاگرد سرخونه داشت همیشه تو مستراحم بهش چسبیده بود.

- همون که پارسال رفتیم نمایشگاه خطّش؟! پیرمردِ هفتاد ساله یه ذره دستش نمی­‌لرزه.

- نه نه! اون نیست. آقا اون رو تازه اولای حزبِ رستاخیز از جنوب آورده بود بنده منزل. اصلا به این عکسا قد نمی­ده.

- نگا کن! تو این عکسم هست.

- کو کجا؟

- کنار سقاخونه­‌ی اسمال طلایی. داره ما رو نگاه می­کنه.

- ما با هیات شازده رفتیم مشهد. پس این باید ... باید

    با تلفن همراهم، برای رسول، پیامک می­فرستم. «خودشون رو رها کردن و با هر عکسِ تازه فقط می­گردند دنبال تو.»

- خدا شاهده این دکتره!

-دکتر؟

- ...

   در این لحظات، پیرمرد و پیرزن اصواتی از روی شعف، ناباوری و احساساتی برانگیخته از دهان خارج می­کنند. اووه! پیرزن که رسما گریه می­کند و با بغض بریده بریده می­گوید:

- من تمام عکسای دکتر رو ...!

- اون وقت نیم ساعته نشناختیش؟

- باورم نمی­‌شد این قدر بهمون نزدیک بوده. همه جا بوده .... ببین حتی ماه عسل.

- پدرش دکتر خانوادگی، خواهرش دوست ایام مدرسه، خودشون بعدها خاطرخواه شما. آشنای خانوادگی. این همه حضور توی عکس­‌ها طبیعیه.

- نمی­خواستم اذیتت کنم.

- صدای من طوریه که اذیت شده باشم؟! اگر به جای خواهر زاده­‌ی عموجانتون شما رو گرفته بود که الان من اینجا نبودم.-

- دخترا می‌گفتن مطبش نزدیکه. سال­هاست! اما من یک­بار هم نپرسیدم کجاست.

- خوبه! من حتی نمی دونستم مطب زده. زنده است مرده است.

     پیرمرد، به همین راحتی خطای ناکرده‌­ی پیرزن را می‌­بخشد. او را در آغوش می­‌فشارد و می‌­بوسد.

    یعنی رسول این‌­قدر به جوانیِ دکترِ آن­ها شباهت دارد؟ ظهر شده است. هر چه اصرار می­‌کنند برای ناهار بمانم رد می­کنم. میل دارم اما تحمل نه. گیج شده‌­ام طوری‌­که موقع گرفتن چِک و خداحافظی، نزدیک است که سرهنگ را هم در آغوش بگیرم و ببوسم. به شتاب، آن­ها را در پذیرایی بزرگ خانه­‌شان که فرصت نکردم در جزئیاتش فضولی کنم تنها می­‌گذارم و از در حیاط بیرون می­‌زنم. در را با اطمینان می‌­بندم و انگار از سرقتی موفق برگشته باشم بی­‌خود و بی­‌جهت پاورچین می­دوم بسوی شمشاد­های همسایه.

- آقا رسول! آقا رسول!

    گربه‌­ی گَر هنوز هست اما رسول رفته است شرکت. طبیعی است. مگر گوسفند است که این همه مدت اینجا معطل بماند. انرژی تحویل دادن چِکِ به این درشتی به کلانتر، مرا به دویدن وا می­دارد، شاید هم هیجان رفتن با آقا­رسول برای ناهار و تعریف کردن یک داستان عاشقانه‌­ی تمام عیار از دکتر، سرهنگ و بانو. چقدر دوست داشتنی بودند! چقدر ما داریم از پیری و فراموشیِ مردمِ دوست داشتنیِ این شهر، سوء استفاده می­‌کنیم رسول! ... اووه خدایا کاش آن دوربین تک­‌چشمی را یادگاری داده بود به من!

    در آبدارخانه‌­ی شرکت، خانم وانگهی، روبرویم نشسته و برایم آب قند هم می­‌زند. نمی­‌دانم کِی گِرِه‌­ی روسری‌­ام را باز کرده است و چرا دارد باز از این آب قند چسبناک به صورتم می‌­پاشد.

- چته؟

- من؟ (دفتر کلانتر را نشان می­دهم.) اون چشه؟ شما چتونه؟ مگه من چی گفتم؟

    بچه­‌های دفتر، همه به اتاق کلانتر پناه برده‌­اند و از پشت شیشه دارند به من که مثل یک حیوان زخمی، آرامش جنگل را به هم زده ام نگاه می­کنند. دلم به حال خودم می­‌سوزد. دستِ وانگهی را می­گیرم.

- شما با اون خیوه­‌ای دارین دستم می­ندازین!

- دوباره می­گه خیوه‌­ای. این خیوه­‌ای کیه؟

    همه، دارند همه چیزش را منکر می­‌شوند. مگر می­شود یک نفر را حذف کرد؟ مگر واقعیت به این راحتی قابل تغییر است؟ مگر زندگی مثل عکسِ داخل رایانه است که بشود چیزی را کم یا جابجا کرد؟ حتی گوشی همراهم نیز پیامک خانه‌­ی سرهنگ را غیر قابل ارسال نشان می­‌دهد. خب معلوم است پیامک را به شماره‌­ی عجیبی ارسال کرده‌­ام. و اگر کنجکاوید، بله، شماره‌ی رسول را پیدا نمی‌کنم. حتی ظرف نبات­‌های زعفرانی هم دیگر در آبدارخانه نیست. تنها عادتی از رسول، که به ذهن سپرده بودم تا در خانه‌­ی آینده‌­مان برایش حفظ کنم.

     ماییم، درختان و آسمان. اگر به سبزی حجمِ انبوهِ برگ­‌ها و سایه­‌هایی که زائیده‌­اند کاری نداشته باشیم، خلاصه تعریفِ بهشت مادرانِ بالای تپه‌ی ارس باران تهران، در این است که؛ تمام سعی­‌شان را ­کرده‌­اند تا ما حس کنیم هیچ مردی بر ما ناظر نیست. حتی اگر آن مرد سرهنگ‌تمام باشد و دوربین تک‌­چشمی قدیمی داشته باشد. غیر از گروه نگهبانیِ آستانه­‌ی بهشت که تقلا می­کنند آقایانِ چشم درویشِ سربه‌­زیری باشند بقیه­‌ی‌ آدم­‌های بهشت، زن هستند. «وانگهی»، که بی­خود سعی می‌­کند حداکثر لذت را از لحظاتِ دیده نشدن ببرد، دکمه‌­های مانتو­اش را باز کرده و مقنعه­‌ی شرکتی­‌اش را هم شال کرده دورِ گردنش. سوتین اش را از توی آستین بلوزش کشید بیرون و عضلاتش را شل کرد که کرد. دخترِ خوبی است. تمام سربالایی را ساکت ماند تا بتوانم با او بلند بلند فکر کنم.

    در تمام روزهایی که با رسول سرکردم هیچ وقت نگفته بود آمده است که برود، اما همواره از قطعیت نداشتن همه چیز حرف زده بود. گمانِ مدامِ من­هم بر این بود که رسول این وراجی­‌ها را می­‌کند تا خَرَم کند، خامم کند، مبادا بخواهم جلوی دست بُردنش در عکس­‌های مردم را بگیرم. چه می‌­دانستم او به تردید داشتن یقین دارد. چه می­‌دانستم بودنِ خودش را هم انگولک خواهد کرد. راستی اگر در این بهشت هیچ کسی مرا نمی‌­بیند، هیچ زنی، هیچ مردی، حتی هیچ­کدام از این گنجشک­‌های فضول، پس آیا اصلا من وجود دارم؟ آن­وقت است که «وانگهی» یک ساعتی این­جاها خودش را در جستجوی من خسته خواهد کرد بعد آشفته به دفتر برخواهد­گشت و آن کلانترِ کلّاش به او خواهد گفت: «فرشته؟ نه همچین دختری نداشتیم توی بچه‌­ها!»

*

     چند سال خواهد گذشت. من روی همین تپه، که هنوز بخشی از تن تهران خواهد بود کار جدیدی در فرهنگسرای ارسباران پیدا خواهم کرد. دیگر در آن‌­روز­ها حتی برای خودم هم درباره‌­ی آقا رسول، چیزی نخواهم گفت. برای آنکه از جلوی آن شرکت رد نشوم و احساس نکنم پشت شیشه­‌هایش چه کسانی هستند، مسیر را دُور خواهم زد و از کوچه­‌ی بالایی به محل کار جدیدم خواهم رفت.

     یکی از سال­‌های آینده، وقتی پاییز، بهشت مادران و پارک تپه‌­ی ارسباران را تسخیر خواهد کرد، ساعت پنج عصر، من از فرهنگسرا بیرون خواهم زد. آخر مگر می‌­شود آدم بعضی چیزها را فراموش کند. آن روز وقتی پیاده، خیابان جلفا را سربالا خواهم رفت در پیچ یکی از قدیمی‌­ترین کوچه­‌ها روی سکوی بلند یک ساختمان قدیمی خواهم نشست. برگ‌­های چنار، خیس از بارانِ ساعتی قبل، روی سکو چسبیده خواهند بود و در انعکاسِ نورِ روزِ ابری به سفیدی خواهند زد. وقتی سر بلند خواهم کرد تا درخت چناری را که برگ می­‌ریزد ببینم، متوجه تابلویی کهنه و قدیمی بالای آن سکوی سنگی خواهم شد. تقصیر خودم بود نباید اجازه می‌­دادم توی عکس‌­های مردم دست ببرد. روی تابلو نوشته است: «مطب دکتر رسول خیوه‌­ای» چقدر این مطب به خانه­‌ی سرهنگ نزدیک است!