خونه شاهرود، از اسلایدهای پدرم، سال ۱۳۴۰
جلال و جبروت عمهبزرگ
نگارمن
مادرشوهر خدابیآمرز عمهبزرگم خیلی سختگیر بود و یه جورایی بداخلاق، یک زن پرقدرت و جدی و دانا که در فرهنگش باید عروسرو کشت.
هر چی یادم میآد خاطره و یاد شیرینی ندارم ازش. سالهای زیادی فرصت کرد تا یک دیکتاتور قبراق و سرحال باقی بمونه تا اینکه پیر شد، مریض شد و ناتوان.
شوهر عمهام مادرشو با سلام و صلوات آورد خونهی خودشون و عمهی بیچارهی من اولین وظیفهاش این شد که احساسات شصتسالهشو قورت بده.
من عاشق این عمهم بودم، وقتی میرفتم شاهرود هر روز خونهی اونا بودم و خیلی از روزها رو هم میرفتم توی اتاق خانمبزرگ و بهش غذا میدادم. الآن دیگه دوسش داشتم. از اون جلال و جبروت خانزادگی خبری نبود. موهاشو شونه میکردم و گاهیام براش نامههای قدیمیشو میخوندم.
یکی از همینروزایی که سنجاقسینهی زمرد مادرشو به پیراهن خوابش زده بود از دنیا رفت.
و حالا باید یه عزاداری تمامعیار برپا کرد. ما از شوهرعمهمون حساب میبردیم خیلی بزرگ بود. ولی عمهم دیگه از هیشکی حساب نمیبرد و برق نگاهش رو هم از هیشکی پنهون نمیکرد.
یواشیواش عزاداریها بهونهای شد برای دل شاد و خرمش که توی این رفتوآمدا برای خودش عروس پیدا کنه تا هم دردونه پسرشو به سامون برسونه و هم خونه رو از عزا دربیآره.
هر دختری که متینتر بود میرفت توی لیست کاندیدا، باورش بر این بود که ختم و عزاداری رو هم میشه عروسی کرد، همینطورم شد! سال مادرشوهرش که تموم شد عروسی پسرعمهی من با طمطراق زیاد هفتشبانهروز توی همون خونه برگزار شد که یه روزی ازش براتون مینویسم.
ازدواجِ پدر و مادرِ بنده ـــ اولین و آخرین ازدواجی بود که بر پایهی عشق و عاشقی اینها به همدیگر ـــ سر گرفت، جالب اینجاست که والدینِ بنده سَوا از یکی بودنِ اجداد (به خصوص اجدادِ مرد) ـــ از ۴ طریقِ دیگر با هم فامیل شده و خانوادهی مادرم ـــ به ویژه مادربزرگم (مادرِ مادرم) ـــ با این ازدواج موافق نبوده و اصلا راضی نمیشد.
اما خوب ـــ خدا طرفِ عاشقان است، پدرم از ۱۰ سالگی به مادرم دل باخته و این عشق همچنان پس از ۷۰ سال ادامه دارد.
چه خوشبختن که پایداری عشق رو تجربه کردن و آرزو میکنم سالیان سال زندگیشون شاد و شیرین و شما و نینیبانو از وجودشون سرشار باشین شراب جان، مرسی که خوندین و نوشتین
ضمنا عرض سلام و ارادت خدمتشون لطفا