چشم های نرم و مهربان

مرتضی سلطانی

 

پیرمرد دو روزی بود که قرار و آرام نداشت. فکری بودم شاید باز این بیماری و این در بستر بودن مداوم بی صبر و قرارش کرده. اما سربسته به من فهماند که موضوع بیان یک رازمگوست، رازی بیست ساله. 

بعدازظهر پوشک پیرمرد را که عوض کردم، همانطور که چشم میگرداند که زنش سر نرسد، با حزم و احتیاط زیاد بیخ گوش ام از فداکاری و مهربانی همسرش گفت، از اینکه تنها کسی بوده که سرپیری و موسم آسایش و راحتی خودش، از او فداکارانه مراقبت کرده و پیرمرد را تنها نگذاشته. این جملات آخر را با بغضی دردآور گفت و بعد بالاخره حرف اول را آخر زد که ۲۰ سال پیش به زنش خیانت کرده.

مبهوت برجا خشکیدم.

پیرمرد قدری آرام تر شده بود، انگار که واژه های این اعتراف مثل زخمی بودند که درونش را می خراشیدند. میخواست از شرشان خلاص شود. اما مسئله فقط هم بیان این خطا نبود. پیرمرد را عذاب وجدانی کهنه و دیرپا می آزرد و هر بار که مهربانی همسرش را می دید این عذاب وجدان محکم تر گوشتِ ذهن و روانش را گاز می گرفت.

پیرمرد گفت اینکه تا الان این راز را به همسرش نگفته و از او بخشش طلب نکرده دلیل ساده ای دارد: ترس.

میگفت حتی الان هم که چیزی بیشتر از تکه گوشتی محتضر و ناتوان نبود میترسید. ترس از واکنش سخت و شدید زن و شاید از دست دادن حمایت او بدجور پیرمرد را می لرزاند و به وحشت می انداخت. اما عذاب وجدان ناشی از آن بی وفایی حتی این ترس را هم از سکه می انداخت. این بود که از من خواهش کرد به همسرش این راز را بگویم و از قول او از زن طلب بخشش و حلالیت کنم.  

عجب کاری! گرچه در پیری چشم پوشی از خطاهای گذشته آسانتر است اما اینجا مسئله بیان چیزی بود که میتوانست ذهن زن را وادارد تا یکباره پشت هر لبخند و ابراز عاطفه و لحظه های شیرینِ این سالها فریبی ببیند و دروغی. و هیچ بعید نبود که کار به جاهای باریک بکشد.

کاری از من خواسته بود که صدبار سخت تر از پرستاری از او بود. با خودم فکر میکردم راستگویی چقدر سخت است. همه مان دستکم یکبار هم که شده تصور کرده ایم راست گویی عامل بهتر شدن وضع این دنیاست، اما خودمانیم اگر همین فردا تا مغز استخوان راستگو باشیم، آیا جهان از هم نمی پاشد؟

به هرحال بالاخره دو سه روز که گذشت یکباره دل را به دریا زدم. به زن گفتم کاری مهم با او دارم. رفتیم توی آشپزخانه و پشت میز نهارخوری نشستیم.

زن داشت با دقت خیارها را خرد میکرد برای سالاد.

قدری به سکوت که گذشت.

زن گفت: "بگو آقا مرتضی من گوشم با شماست." 

گفتم - اما چه میتوانستم بگویم - گفتم: "راستشو بخواید..." 

و بی اختیار خیره مانده بودم به چشم های نرم و مهربان زن که با جدیت داشت خیارها را نگاه میکرد و گرمِ کار بود.

گفتم: "راستش من...یه... "

گفت: "بگو آقا مرتضی، راحت بگو. ما که با شما این حرفا  رو نداریم." 

گفتم: "یه مشکلی برام پیش اومده میخواستم... میخواستم اگه بشه حقوق این هفته رو فردا بهم بدین."

گفت: "باشه. اینکه موردی نداره. دستم درد نکنه که به پیرمرد میرسی."