آقای میرزائی  63 ساله دبیر بازنشسته ریاضیات  تا همین چند ماه پیش  دوران یکنواخت کرونا را به اتفاق همسر 59 ساله اش اخترخانم در قزوین  سپری میکرد.

روزها به کندی میگذشتند. هر شب ارتباط زنده ویدئوئی با دو دخترش در آلمان داشتند. دختر بزرگشان فریبا ( اسمش در شناسنامه رسما عزت النساء ثبت شده اما از همون کودکی فریبا صدایش میکنند)  با یک مهاجر پرتغالی  که در بندرگاه هامبورگ کار میکند ازدواج کرده و دو فرزند دارد. ارتباطات ویدئوی خشک و بیمزه هر شب تکرار میشد با مضامین کلیشه ائی. آقای میرزائی و اختر خانم آلمانی بلد  نبودند تا با نوه ها و دامادشون صحبت کنند ؛ فریبا هم علاقه ائی به نگرانی های معمول مادران ایرانی نداشت. بیشتر سعی میکردند به چهره و حرکات هم دقیق شوند تا با تفسیر اطلاعات تصویری از حال و روز هم با خبر شوند.

 میترا دختر کوچکتر  هنوز ازدواج نکرده ؛ در یک شرکت تحلیل داده های کامپیوتری کار میکند و مقیم کلن است. خانواده آقای میرزائی  نسبت دوری با عبدالصمد کامبخش اهل قزوین  و  از موسسان حزب توده ایران در دهه 1940 دارند.  خود میرزائی زمانی هوادار حزب  بود. بگیر و ببندهای دهه 1360 که شروع شد ؛ شانس آورد  که اسمش تو هیچ فهرست هواداران نبود. قسر در رفت و دستگیر نشد. میترا داشت راه باباشو میرفت که حدس زد روزهای تلخی در پیش هست.  جا خالی داد و در رفت . زبان آلمایش بد نبود. با زحمت زیاد اقامت گرفت.

فاجعه عین گردبادهای اقیانوس آرام ظرف تنها چند روز وضعیت خانواده میرزائی را  دگرگون کرد. با وجود همه مراقبت های بهداشتی که در مورد کرونا رعایت  میکردند ؛  یک روز صبح سرفه های اختر خانم شروع و  دو روز  بعد در بخش مراقبت های ویژه بیمارستان مهرگان قزوین بستری گردید. مرگش به یک هفته هم نکشید.برای آقای میرزائی به قول فردوسی : جهان را شب و روز پیدا نبود.... تو گفتی سپهر و ثریا نبود.

فرزندان آقای میرزائی به دلیل مشکلات قرنطینه و شیوع بیماری  کرونا نتوانستند به قزوین سفر کنند ؛ گو اینکه هیچ مراسمی هم برای بزرگداشت و پرسه برگزار نشد.

هنوز یک هفته از فوت اختر خانم نگذشته بود که ایده مسافرت آقای میرزائی به آلمان در ذهن میترا جوانه زد. بار اول  که پشت تلفن موضوع مطرح شد آقای میرزائی مخالفت شدیدی کرد و به دخترش یاد آوری کرد که با خاطرات همسرش زندگی میکند و دیدن همه اشیاء خانه برایش تداعی حضور اختر خانم در خانه  است ؛ اما هر بار نرم تر میشد.سرانجام هنوز چهلم اختر خانم نشده؛ دست از مخالفت برداشت اما خودشو خیلی هم مشتاق نشون نداد.

مدارک مسافرت خیلی سریع جور شد. آقای میرزائی در آلمان هم خیلی سریع به روزمرگی رسید به خصوص اینکه دخترش ساعتها تو اطاقش میرفت  و مشغول دورکاری میشد. ایده های جذاب میترا بی پایان بودند. یک دیکشنری گویای فارسی به  آلمانی و برعکس هم تو گوشیش نصب کرد تا  هم از معنی تابلوهائی  که میخونه سر در  بیاره و هم اگر شانس اش کشید و خواست با یک نفر آلمانی صحبت کنه  مشکل زیادی نداشته باشد.

 آلمانی میرزائی هر روز با تماشای برنامه  های تلویزیون محلی بهتر میشد. سعی میکرد با دخترش تا جائی  که دایره لغاتش اجازه میده آلمانی حرف بزنه اما باز کسالت و روزمرگی مجددا از راه رسیدند.

 این بار هم  راه حل  جالبی به ذهن میترا رسید. چرا بابا نره پارک. هوای آزاد اکسیژن زیاد و نفس های عمیق. آره خودشه . راه حل همینه.

 اون روز دوشنبه بود. میترا همراه  آقای میرزائی وارد پارک بزرگی در نزدیکی محل اقامتشون شدند. اغلب درختان تناور و قدیمی بودند. انگار جنگلی را تبدیل به پارک کرده اند.  میترا حدود بیست دقیقه با پدرش قدم زد تا رسیدند به درخت بزرگی که نیمکت چوبی سنگینی به رنگ آبی پروسی زیرش قرار داشت.  درخت کهنسال سر چهار راهی  بود  که همه دوندگان صبحگاهی از مقابلش رد می شدند. میترا ؛ با احتیاط به باباش توصیه کرد هر قدر خواست قدم بزند وقتی خسته شد روی اون نیمکت بنشیند و بعد اضافه کرد: ساعت 12 میام سراغت.بلافاصله با لبخندی اضافه کرد: 12 همینجا باش. به قول معروف ؛ وقت شناسی یک فضیلت آلمانی است. 12 یعنی 12.

آقای میرزائی اصلا حال  پیاده روی نداشت.  بی حوصله روی نیمکت نشست.یک ساعت گذشت. بی حال داشت دونده های صبحگاهی را می سوکید.

ناگهان زنی با موهای طلائی که حدود 50 ساله نشان میداد در حال دو از دور  نزدیک شد  و لبخندی به پهنای صورتش زد؛ آقای میرزائی هم ناخود آگاه  و بیحوصله تبسم کم رنگی  تحویل داد. به محظ اینکه زن دونده از مقابلش رد شد؛ آقای میرزائی چشمانش برق تندی زد. باسن زنه خیلی خوش تراش بود. انگار به زور  داخل شلوار ورزشی چسبانش جا گرفته بود. خودش هم متوجه نشد کی و چطوری از جاش بلند شد و دنبال زنه دوید. فقط زل زده بود باسن دونده که با هر گامی که  برمیداشت خیلی خوش آهنگ چپ و  راست میشد. با خودش فکر کرد که در بحث منحنی  های کاردیوئیدی  تو ریاضیات در این مورد خیلی بحث کرده. آقای میرزائی خودش هم متوجه نشد کی دور کاملی  به همراه زن دونده زد ؛ اصلا احساس خستگی نمیکرد. از مشاهد باسنش سیر نمیشد.

 هر دو با رعایت فاصله روی نیمکت نشستند.  در حالی که آقای میرزائی نفس نفس میزد خانم دونده  انگار نه انگار. معلوم بود که کار همیشه اشه.

زنه با صدای زنگداری پرسید :? Ich bin Renata. Du  میرزائی  اولش اصلا چیزی  متوجه نشد.داشت شوکه میشد بالاخره تونست  همه  اون  تمرین مکالمه  های رایج در ملاقات ها را به یاد بیاره و خیلی سریع  خودشو معرفی کرد: Ich bin Ali, Perser

 بقیه صحبت ها با استفاده از دیکشنری گویا و همکاری رناتا که شمرده صحبت میکرد به خوبی پیش  رفت. آقای میرزائی طبق رسوم همه ایرانی ها ظرف تنها نیم ساعت  به قول خودش آمار رناتا را در آورد. اینکه مجرده ؛ یعنی سالها پیش از همسری  که داشته جدا شده. از بخش شرقی آلمانه ؛  ده ساله بوده که دیوار برلن فرو ریخته و هنوز چهره اریش هونیکر را به خاطر داره. میرزائی خیلی سریع متوجه شد  که رناتا  هنوز تعلق خاطری به دوران سوسیالیسم دارد. اما دردناکترین اطلاعی که یافت این بود که رناتا  مهمترین هدفش از ورزش و دوهای صبحگاهی  اینه که به گفته خودش باسن بزرگشو کوچک کنه تا راحت تر بتونه شلوار بپوشه.

 مکالمه شیرین آنها با آمدن میترا سر ساعت 12 نیمه تموم موند. قرار گذاشتند هر روز همدیگرو ببینند.  روحیه میرزائی کلا عوض شد. در طول  صحبت با رناتا  هر دو دقیقه یک بار عبارت Das ist gut را بر زبون می آورد. منظورش این بود  که حیفه این باسنتونو کوچک کنید. همین خوبه.

میرزائی و  دخترش تا به خونه  برسند ، میترا خیلی سریع متوجه تغییر روحیه پدرش شد. الکی میخندید. اون روز نهار را با اشتهاء فراوان خورد. مرتب سر به سر دخترش میگذاشت. اما  طوفان در راه بود. میرزائی همه اطلاعاتی را که از رناتا کسب کرده بود به دخترش تحویل داد و سرانجام قیافه اش در هم شد و گفت: مشکل اینجاست که رناتا قصد داره باسنشو کوچک کنه. اینجا بود که میترا دیگر رابطه پدر و فرزندی را گذاشت کنار و سر پدرش نعره کشید  و گفت در هیچ جای دنیا به خصوص در آلمان کسی در باره  سایز اعضای بدن دیگران اظهار نظر نمیکنه. در حالی که التماس میکرد گفت : پدر تو چطور جرات کردی  به رناتا این حرفو بزنی. آخه تو با اندازه باسن زنان چکار داری ؟ تو در اولین ملاقات  با رناتا نشون دادی که  زنان را از رو باسنشون می شناسی. اگه این موضوع به رسانه های منتقد آلمانی درز کنه آبروی همه ایرانی ها میره.

میانه دختر و پدر شکر آب شد. هردو خاموش شدند. میترا  زیر لب گفت : اگر دوربین های پارک از نگاه های تو  فیلم گرفته باشند؛ چی ؟ فردا همه شبکه های اجتماعی پر از  این کلیپی خواهد شد که مردی را عین گوسفند در تعقیب زن دونده ائی نشان میدهد؛ الان میفهمم که موقع خداحافظی چقدر برمیگشتی پشت سرتو نگاه میکردی.افتضاح شد بابا......بگو فاجعه.

میترادست بردار نبود شروع کرد نفرین خودش. کاش زبونم بند میومد و انگشت هام موقع شماره گیری می شکست و تو را به اینجا نمی آوردم میموندی تو اون قزوین خراب شده.  چند سال پیش که جوانتر بودی یادته  به اتفاق مامان اومدی اینجا. تو اون مهمانی که دوستان آلمانی ام را دعوت کرده بودم دیدن تو؛ خیلی سریع رفتی سراغ تعداد دوست پسرهای کاترین کبیر امپراطریس روسیه که  آلمانی بود. میخواستی تو اون جلسه ثابت کنی که زنان آلمانی اشتهای سیری ناپذیری به سکس دارند. به قول تو کاترین غیر از شوهرش با 22 مرد دوست بود و رابطه سکسی داشت بعلاوه یک اسب. به همه  زنان حاضر با اصرار تصویری از اون اسب نشون میدادی. حتی اصرار داشتی  که کاترین موقع عشق بازی با اون اسب مرد. هر قدر  اشاره میکردم که بسه بابا تمومش کن. تو ول کن نبودی. عجیبه که  اسامی اغلب دوست پسرهای کاترینو میدونستی اما نتونستی اسم شوهرش را به یاد بیاری.خیلی از خانم های حاضر به پاتمکین ؛ سالتیکف و اورلف از مردان  خوش چهره   و محرم کاترین اشاره میکردند تا تو اون اسب منحوسو ول کنی. اما  تو دست بردارنبودی. با این سابقه ائی که داشتی نباید دعوت ات میکردم. گندی زدی بابا.

 یادته برنامه اصلی این بود که در باره تاثیرات ادبیات فارسی مخصوصا حافظ بر طرز فکر گوته آلمانی بحث کنیم. خودت قبل از اومدن مهمانا میگفتی  استاد  و مفسر کتاب دیوان غربی شرقی گوته هستند حتی سعی داشتی عنوان رسمیشو بیاری .یادم رفت چی میگفتی ؟ West – Ostlicher Divan . یک دفعه همه چی را فراموش کردی چسبیدی به کارترین کبیر و شوهر بدبخت بیچاره اش پتر سوم  که کاترین با همکاری دوست پسرش دخلشو آورد........... خلاصه همیشه وقتی میائی اینجا فاجعه به بار میاری.

روزهای بعد میرزائی زودتر از میترا از خواب بیدار میشد. مرتبا صدای دیکشنری گویا از اطاقش میومد.  هر چند دقیقه یک بار هم Das ist gut  شنیده میشد. یک هفته بعد ارتباط تلفنی میرزائی و رناتا هم شروع گردید که اغلب با عبارت به زودی میبینمت  و برای امروز خداحافظ Tschüss für heute تمام میشد.  تلفظ واژه علی برای رناتا خیلی راحت بود.میرزائی متوجه شد رناتا را در بخش های از آلمان غناتا تلفظ میکنند به هزار ترفند ثابت کرد که رناتای آلمانی همون رعنای فارسی  است و خودشو راحت کرد و روزی چندین بار آهنگ رعنا چه بلائی ملوک ضرابی را برای به قول خودش رعنا پخش کرد و استدلال آبکی نمود که رعنا رایجترین اسم برای دختران در ایران است.

وضعیت ظاهری میرزائی روز به روز بهتر  و مدتی را که با رعنا سپری میکرد بیشتر میشد. یک روز غروب وقتی میترا به خانه آمد دید پدرش وسایلشو جمع و چمدونشو بسته. با صدای بلند سوت میزنه. کبکش خروس میخونه. چیزی نپرسید تا باباش مقر بیاد. آقای میرزائی که دیگه به پوشیدن پیراهن هائی بارنگ های تند عادت کرده بود به دخترش اطلاع داد که دعوت رعنا را برای انتقال به آپارتمانش پذیرفته. در مقابل چهره متعجب میترا توضیح داد که روش های ماساژ موضعی برای کاستن ازحجم  باسن موثر تره. میره آپارتمان  رعنا تا کمکش کنه باسنشو فرم بده  اما کوچک نکنه.ضمنا خونه رعنا بزرگتر از این خونه فسقلی  است

میترا اصلا حرفی نزد. کارد میزدی خونش در نمی اومد.آقای میرزائی برای حسن ختام سخنرانی اش  اضافه کرد که وی و رعنا هر دو به کوهنوردی علاقه دارند. شاید هم روزی برند قزوین و به قله الموت  با هم صعود کنند. فعلا یک مدتی با هم زندگی خواهند کرد. اینجوری برنامه مشترک " کنترل شده ائی" برای ورزش خواهند داشت. میترا منظور باباشو از تاکید  بر" کنترل شده" به خوبی فهمید. باباش  تو این مدت نگران کاهش حجم باسن رعنا بوده و این نگرانی ادامه خواهد یافت.

میترا خواست به پدرش موعد پایان ویزاشو یادآوری کند تا به موقع بلیط بازگشت به تهرانشو اوکی نماید.آقای میرزائی آب پاکی رو دست دخترش ریخت و توضیح داد که رعنا عضو گروه قانونی اعاده سوسیالیسم در آلمان و یا همون Wiederherstellung des Sozialismus in Deutschland که به اختصار WSD خوانده میشوند آنها میخواهند به قول خودشون دوران طلائی آلمان شرقی احیاء شود. خوبی این گروه اینه که وکلای ماهری در اختیار دارند که به چم وخم سیستم قضائی آلمان واردند. در مقابل چشمان  حیرت زده میترا ؛ پدرش ادامه داد که پیش وکیل ادعا کرده  که  در تمام عمرش سوسیالیست و در ایران مشغول ترجمه کتاب های آنتونیو گرامشی ایتالیائی  از رهبران قدیمی حزب کمونیست ایتالیا CPIبه فارسی بوده اما  هیچ شانسی برای انتشار نداشته چون خطر زندان و شکنجه تهدیدش میکرده. خلاصه وکیل مربوط برای محک معلومات سیاسی میرزائی تصویری از والتر  اولبریشت اولین رهبر جمهوری دموکراتیک آلمان نشونش داده و میرزائی شانسی در جا شناخته چون شبیه شوهر عمه مرحومش بوده. خلاصه  دادگاه فعلا قراری بر تمدید 6 ماهه ویزای آقای میرزائی صادر کرده تا بعدا به موضوع دقیقا رسیدگی شود. 

 میترا با خودش فکر میکرد کاش هیچگاه به پدرش پیشنهاد نمیکرد برای کاستن از غم مرگ مادر به آلمان سفر کند.می ترسید  هم برای خودش و هم دو دخترش دردسر ایجاد کند.

آقای میرزائی احساسات دخترشو خیلی سریع خواند برای اینکه قوت قلبی به اش بدهد  که همه این کار ها ایرانی بازیه یک دفعه از دم دربرگشت و گفت : رعنا دعوتم کرده با دوستان هم مسلکش بریم جزیره سیلت و یا همونطوریکه اینجا میگند عروس دریای شمال.  حتما میدونی که منطقه FKK  و یا به قول اینا  فرهنگ بدن آزاد  و یا همون لختی های خودمونه. چند روزی میخواهیم مناظر زیبا ببینیم و در باره گسترش سوسیالیسم در آینده حرافی های بی سر  و تهی   بکنیم. اینا واقعا فکر میکنند  که من متفکر بزرگی هستم فقط  نمیتونم منظور دقیق خودمو به آلمانی براشون توضیح بدهم.

  مدتی سکوت برقرار شد و نهایتا میرزائی در حالی که چشمانش برق شیطنت آمیزی داشت رو  به دخترش کرد و گفت آمدن من به آلمان ایده جالب تو بود واقعا ممنونم. اینطوری غم فوت  مادرت را بهتر تحمل میکنم ؛ مخصوصا اینکه خواهر رعنا که ساکن درسدن است از مهارت من درماساژ های موضعی خوشش اومده. حتما باید سری به اش بزنم. رعنا دیگه داره برام تکراری میشه.توهم بهتره امل بازی را بزاری کنار و تا دیر نشده شوهری برای خودت دست و پا کنی.خیلی زود متوجه شدم که مردان آلمانی را خیلی راحت با غذاهای خوشمزه میشه خر کرد. خود دانی. من رفتم.