بعد از ملاقات و مصاحبه با FBI, کیوان حسابی قیافه اش تو هم بود.

- مامور FBI ازم پرسید چرا تو اینجا در این دانشگاه هستی, ویزا دانشجوییت میگه باید اونور آمریکا باشی. بهش گفتم که ۶ ماه پیش دانشگاهم را عوض کردم و نمیدونستم که باید به اداره مهاجرت خبر بدم. گفت که چاره ای نداره جز اینکه پرونده منو بفرسته به قاضی مهاجرت و ممکنه که deport بشم. بهمین سادگی.

چند روز بعد از گروگانگیری در سفارت آمریکا در تهران, جیمی کارتر نطق کذائیش رو کرد و یک جوری پای ما ۵۰,۰۰۰ دانشجوی مقیم آمریکا را کشید وسط معرکه. کارتر مارا به مردم آمریکا معرفی کرد و گفت, چه نشسته اید که ۵۰,۰۰۰ تا از اینها در میان شما زندگی میکنند ولی خیالتون راحت باشه چون که من FBI را میفرستم تو campus که با اینها مصاحبه کنه و ثبت نامشون کنن و اگر اشکالی توی ویزای دانشجویی شون بود, مستقیم میرن جلوی قاضی مهاجرت و deport میشن. جیمی کارتر با این کارش نور افکن ها را انداخت روی ما, آدرسمون را هم داد و جواز حمله به ما را هم صادر کرد.

- کیوان, اگر قاضی بیرونت کنه کجا میری؟
- نمیدونم. ایران که نمیشه رفت. ولی خاله و شوهر خاله ام ۶ ماه پیش از ایران خارج شده اند و در پاریس در محله سن ژرمن زندگی میکنن. خاله ام خیلی از تنهایی دلتنگی میکنه و همش بمن میگه که چند هفته بیا اینجا تا برات ته چین و کتلت درست کنم. بهشون زنگ میزنم و اگر بشه میرم چند ماه پیششون تا آبها از آسیاب بیفته.

روزی که کیوان به دادگاه فدرال رفت همه ما نگرانش بودیم و قرار شد که بعد از دادگاه مستقیم بیاد خونه یکی از بچه ها و گزارش بده. بعد از ظهر بود که دست از پا درازتر برگشت و دیگه اون لبخند پر از اعتماد بنفس در صورتش نبود.

- قاضی بعد از آنکه من رو کلی دعوا کرد که تو باید اینکارو میکردی و اونکارو میکردی, خیلی جدی بمن نگاه کرد و گفت اگر من دستور deport تورا بدم کجا میری. منهم گفتم که امیدوارم اینکار رو نکنید چون وسط semester است و مشغول درس هستم ولیکن اگر deport بشم, میرم پاریس. ازم دوباره پرسید, میری کجا؟ گفتم, میرم پاریس. حسابی عصبانی شد و گفت, میری پاریس, میری پاریس, برو پاریس, برو پاریس!

- آخه کیوان جان این چه حرفی بود که تو زدی. قاضی انتظار داشت که توبه عجز و لابه بیفتی, نه اینکه ژست بگیری و بگی, گور پدرتون, میرم پاریس!

- بعدش هم بمن گفت که تنها راه چاره ات تقاضای پناهندگیه. آخه مگه من جاسوس تو آلمان شرقی ام که فرار کرده به برلین غربی و حالا پناهنده شده و برای CIA تو چکسلواکی جاسوسی میکنه.

کیوان اسباب هاشو تو گاراژ خونه پدر مادر دوست دختر آمریکاییش گذاشتو چند هفته بعد روانه پاریس شد. چند ماهی ازش خبری نبود تا اینکه در اواسط تابستان یکی از بچه ها خبر داد که کیوان برگشته. همگی خوشحال شدیم و دور هم جمع شدیم.

- خب تعریف کن ناقلا, دختر های فرانسوی داستانشون چیه؟             

- نه بابا از این خبرا نبود. پاریس جای قشنگیه ولی نه در این شرایط. تنش های نژادی بالا بود و همه جا تشنج و اعتراض. یکروز با شوهر خاله ام تو خیابان راه میرفتیم که یک ماشین کنارمون ایستاد و چهار تا مرد فرانسوی سرمون داد زدن. از شوهر خاله ام پرسیدم که اینها چی میگن. گفت که فکر میکنن ما الجزایری هستیم و دارن بهمون بد و بیراه میگن. یکبار هم که با خاله به بقالی رفته بودیم, وقتی که خاله اسکناس ۱۰۰ فرانکی را از کیفش بیرون کشید که پول سبزی و میوه رو بده, یک مرد میانسالی که پشت ما تو صف بود شروع کرد به غر زدن به صاحب مغازه. خاله یک نگاهی بهش کرد و چیزی نگفت. وقتی اومدیم بیرون ازش پرسیدم که پیرمرده چی میگفت. گفت که طرف عصبانی بود که این خارجی ها میان اینجا و تو کیفشون اسکناس ۱۰۰ فرانکیه!

- بعد از چند هفته دوست دخترم بهم زنگ زد و گفت که میخواد بیاد پاریس برای دیدن منو گردش. بهش گفتم که مگه اینجا خونه ی خاله ست؟ من خودم اینجا مهمونم. بهش برخورد و باهام قهر کرد. وقتی برگشتم اسباب هامو پس داد و گفت که یک دوست پسر جدید گرفته.  

- اینجا هم اوضاع خیلی ناجور بود. با چوب بیسبال اومدن سراغ ایرونی ها. بعضی از دیسکو ها جلوشون تابلو گذاشته بودن که ایرانی راه نمیدیم. حسابی بی خونه و کاشونه شدیم. حالا مد شده که میگیم ما پرژن هستیم. منکه میگم من نصفم پرژنه و نصفم ایرونی که ملت رو گیج کنم. فرخ که حسابی ایتالیایی شده و بخودش میگه مارچلو! چند ما پیش یک مقاله با عکس تو روزنامه بود که میگفت دم در عشرتکده Mustang Ranch تو نوادا تابلو زدن که تا آزاد شدن گروگان ها هیچ دانشجوی ایرانی را اینجا راه نمیدیم! آخه دانشجوی ایرانی باید تو کلاس و کتابخونه باشه نه عشرتکده. احتمالا دربون دم در میپرسه:

- ایرونی هستی؟
- بعله
-چند کلاس سواد داری؟
- شیش کلاس
- عیب نداره, بفرمائید تو!