چندی پیش دستَم را عمل کردند، انگاری صدقه سرِ آن زخم‌های ماموریتِ عراق ـــ حالا حالا‌ها باید بسوزم و بسازم، باران ـــ آغاز به بارش کرده و آرام در عصرِ ابتدای بهار به کنارِ پنجره اتاق خواب رفته و ریزشِ قطراتِ آب به شیشه‌ها را تماشا می‌کنم، سالهاست که این ماه برایم غم اَنگیز بوده و کلّاً قادر به فراموشِ آنچه که بر من در این ماه ـــ در سالها پیش اُفتاده ـــ نمی‌‌شوم، اصلاً شوخی‌ نبوده و به هیچ وجه این یک بازی نیست، هیچ وقت یک اتفاقِ گذرا ـــ برای تعریف کردن بینِ دوستان نیست، این یک خاطره‌ی ناراحت کننده است، یک داستانِ عاشقانه، با شرکتِ دو نفر و بازیگرِ مهمان ـــ قسمت!
 
حکایت از اوایلِ ماهِ مِی آغاز می شود، در حوالی یکی‌ از خیابان‌های مرکزی در پاریسِ زیبا، تمامِ ظهر تا عصر را با دوستانِ خبرنگارِ جنگی ـــ در یک رستورانِ ایتالیایی گذرانده و بارانِ سنگینی‌ شروع به بارش کرده ـــ وقتی‌ که آنجا را تَرک کرده ـــ بلکه زود به خانه برسم، اصلاً نمی‌توانستم موتور را روشن کنم، خیابان و پیاده رو مَملو از آب و موتور را در کنارِ راه آرام آرام به سمتِ جلو برده ـــ تا در جایی‌ پناه گیرم، رعد و برق و آن ریزش وحشیانه‌ی باران مجبورم کرد موتور را در کناری پارک کرده و واردِ اولین مغازه شده تا بیش از اینها خیس نشوم، آن مغازه چندان بزرگ نبوده و بلافاصله بوی بسیار خوبی‌ تمامِ پیکرَم را در آغوش گرفته و از دور صدای شخصی‌ آمد که به من خوش آمد می‌‌گفت، آنجا یک گُل فروشی بود، به سبک و حالِ پاریسی، زیبا و افسانه‌ای ـــ آنچنان که در هیچ جای دنیا نمی‌‌بینی‌، به طرفِ صدا رفته ـــ در حالی‌ که هنوز صاحب صدا را ندیده و از وی به خاطر چکیدنِ آب از هیکلم به درون دکان ـــ معذرت می‌‌خواستم.
 
خیلی‌ طول نکشید که به پیشخوان نزدیک شده و در کنارِ صدای باران ـــ موسیقی‌ ملایمی از دوره‌ی پنجاه میلادی به گوشهایَم می رسید، وقتی‌ که به دنبالِ صاحبِ صدا گشتم ـــ دیدم که دخترِ فوق‌العاده زیبای مو مشکی‌ آنجا نشسته و به سوی دیگری نگاه می‌کند، بلافاصله سلام کرد، من مثلِ الهه ندیده‌ها خیره خیره با نگاهَم ـــ او را داغ دِاغ تحسین کرده و به لکنتِ زبان افتاده و به جای سلام ـــ از او به خاطر پناه بردن از ریزشِ باران در گُل فروشی معذرت خواستم، لبخندِ کِلئوپاترایی او ـــ من را ‌‌می کُشت، انگاری عادت داشت در کنارِ هر حرفی‌ که بزند ـــ روی خوشَش را به من نشان دهد، از روی این حرکاتَش فهمیدم که نابینا است.
 
برای پناه دادنَم به آنجا ـــ تصمیم گرفتم از وی گل بخرم، تازه احساسِ خشکی ‌‌کرده که دیدم چشم‌های من خیس و از بینی‌ آب ریزش دارم، معلوم بود که آلرژی لعنتی به سراغَم آمده ـــ من و گل‌ها هیچ وقت به خاطرِ این گرفتاری ـــ دوستانِ خوبی‌ نبودیم، می‌‌خواهم از شما گل بخرم، چه سفارشی می‌کنید؟ این را من از آن دختر پرسیدم، او جواب داد: برای چه مناسبتی گل می خواهید؟ پاسخ دادم: نمی‌‌دانم، برای خودم، اصلا شما چه گلی‌ دوست دارید؟ دختر لبخندَش را عمیق تر کرد و گفت: من رُزِ رنگین کمانی دوست دارم، تعجب کردم که اگر نمی‌‌بیند ـــ پس چطور می تواند تشخیصِ زیبائی گلها را بدهد، مغازه را خوب می‌‌شناخت، آرام آرام به سمتِ آن گلها رفته و برای من یک چندتایی گل ـــ با لطافتی خاصّ جدا کرده و آن را خوب پیچید و گفت: این رُز گلبرگهایَش به طور مصنوعی رنگ شده‌ روی آن را می پوشانَم تا باران خیسِشان نکند، خوراکش نورِ خورشید و آبِ تازه‌ی صبحگاهی است، از موسیقی‌ رمانتیک نیز لذت می‌‌بَرند،... این کلمات را گفت و پولَش را پرداخت کرده و با چند بار تشکرِ دیگر ـــ آنجا را ترک کردم، این تازه اولِ آشنایی من با کِلارا بود.
 
دیگر از آن زمان به بعد ـــ دائم به فکرِ کلارا بوده و شدیداً از ندیدنَش دلتنگ می شدم، زیبا و مهربان بود، فهمیده و کاملا بی‌ نظیر بود، از آنهایی که به خودت می‌‌گویی:‌ ای بابا، تو تا به حال کجا بودی؟ چرا زودتر تو را نشناخته بودم؟ آرام آرام به همدیگر نزدیک شدیم، مغازه را با مادرش می چرخانید، از خانواده‌ای بود که تا ۵ نسل در پاریس گل فروشی کرده و ابتکاراتِ زیادی در این زمینه ابداع کرده بودند، هر روز عصر ـــ وقتی‌ که مادرش به مغازه می‌‌آمد ـــ دستش را می‌‌گرفتم، به بیرون آمده و در پیاده رو قدم زده و برایم از روزهایش تعریف می کرد، از گلها، از مشتریهایش، از گربه‌ی بد اخلاقِ همسایه که به دنبالِ خوراک ـــ سر به مغازه زده و گلدان‌ها را می شِکند، از موسیقی‌، از بارانِ بهاری، از خواستهایش، از خودش، از گلایه‌هایَش ـــ برایم صحبت می کرد، گاهی‌ دیگر صبر نمی کردم تا حرفهایش تمام شود، او را با فشارِ اندکی‌ بر دستهایَش متوقف کرده و او را می‌‌بوسیدم.
 
کلارا سلامتی خوبی‌ نداشت، به یاد دارم وقتی‌ که مادرش این جریان را به من گفت، او از یک بیماری نِادر رنج می‌‌کشید، آن هم تقصیرِ یک دارویی بوده که مادرش به هنگامِ بارداری مصرف کرده و کلارا بعد از تولد کم کم نابینا شده و مشکلاتِ دیگر به سراغش آمده و پزشکان کاری نمی توانستند انجام دهند، تمامِ بدنَش به خاطرِ این دارو خشک شده و امکانِ خوب شدنَش تقریبا صِفر درصد بود، بعد از چند روز ـــ تصمیم گرفتم تا آخرین لحظه با او باشم، این قسمت بود که مرا با او آشنا کرده بود، نمی توانستم او را رها کنم، عادت داشت وقتی‌ که در آغوشم می‌‌نشست ـــ صورتم را با دستهایش لمس کند، می‌‌گفت که آدمها را از بویی که می دهند ـــ می‌‌شناسد، وقتی‌ که اولین بار مرا دیده ـــ بوی خوبِ شیرینی‌ می‌‌دادم، میگفت گلها تنها دوستانَش هستند، آنها دروغ نمی گویند، از کودکی آنها را لَمس کرده و می توانست گلها را بدین ترتیب شناسایی کند، می گفت که آدمهای بد طینَت بوی تلخی‌ می‌‌دهند، بوی زشتی،.. خودش همیشه بوی گلهای سرخ داده و آن هنگام در آغوشَم او را فشرده و آرام به او می‌گفتم: تو همه‌ی من هستی‌، تو همه‌ی بودنم، همه‌ی زندگی‌ من هستی‌، بدونِ تو دنیا دیدن ندارد، بدونِ تو صدای پرندگان ـــ شنیدن ندارد، با من بِمان، با من بمان،..
 
بعضی‌ از شبها که به خانه‌ی خودم می خواستم بروم ـــ او از پنجره‌ی اطاقَش ـــ نزدیک به یک تیر چراغ برقِ قدیمی‌ به بیرون نگاه کرده تا به خیالش مرا جستجو کند، از آنجا نمی رفتم، بغض کرده ـــ به زیرِ نورِ چراغ و گاهی‌ هوای بارانی ـــ به او نگاه کرده و با خدا راز و نیاز می‌کردم، نمی‌‌دانم گاهی‌ اوقات از کجا می‌‌فهمید و آرام از خانه بیرون آمده، صدایم کرده و من به طرفَش دویده و در آغوشَش می‌‌گرفتم،...
 
دنیای من، عشقِ من، تمامِ من ـــ کلارا ۱۴ ماه بعد از دنیا رفت، ۴ روزِ آخر ـــ از کنارش جدا نشدم، حتی یک لحظه از حالَش غافل نشدم، آرام آرام خاموش می شد، پژمرده می شد اما به خدا هنوز زیبا بود، یک لحظه صدایم کرد، زمزمه در گوشهایَم کرده یک قسمتی‌ کوتاه از شعری که همیشه برایش می خواندم را خواند، سرش را اندکی‌ به کناری برده و پرواز کرد،... مرا برای همیشه تنها گذاشته و تلخ و عجب درد آور ـــ رهایَم کرد.
 
خیلی‌ سوختم، آتشِ عجیبی‌ تا مدتها سَرمای بغضَم از اینکه چرا باید کلارا را از دست می‌‌دادم ـــ در غیضِ خود سوزانده و من با زندگی‌ غریبه شده بودم، دلبستگی به وجودَش، دلتنگی‌ ـــ اما چه دلتنگی، بد مرگی، به خودش ـــ تمامِ مرا در یک جمله خلاصه کرده بود، چرا دیگر باشم؟ چرا دیگر نفس کشیده و در این وادی خاکیان همچنان سرگردان باشم؟ این غوغای نبودَنش، این خفگی صدایَم به خاطرِ نشنیدنِ حرفهایَش، کلافه‌اَم کرده بود، ساعت‌ها و حتی روزها و بیش از چند ماه به جاده‌ی دور دوردستها زده و به تنهایی خود، به غم و به غصه‌ی  خود ـــ رنگِ افسردگی گریه می‌‌زدم، دیگر شوقی نداشتم، دیگر حسی برای روزِ فردا ـــ حتی دیدنِ طلوعِ زیبای خورشید را نداشتم، حیران بودم، پریشان که هیچ ـــ از خود کاملا بیخود بودم، عشق را در چه می شد خلاصه کرد، ندیدنِ دیگرِ او را در سایه نیز نمی توانستم ترسیم و حتی تصور کنم، سرنوشتِ بارِ دیگر مرا به بازی گرفته و شبَم را بی‌ مهتاب کرده بود، اطرافَم خیلی‌ وقت بود که بدنبالِ کلارا مُرده و برایم رَدی غبار آلود به جای گذاشته بود، مثلِ مَصلوبینِ عیسَویها، مثلِ شکنجه دیده‌ها در تاریخِ خاطره‌ها، مثلِ زخم خورده و مغلوبِ امواجِ دریا، دیگر جانی در تَن نداشته و روحَم دائم السَفر در یادِ کلارا ـــ آماده‌ی کوچِ اَبَدی بود.
 
در مدتِ این سالها همیشه به مادرش سر زده تا همین چند سالِ پیش که او نیز درگذشت و از این پس شبها به همان کوی خانه کلارا رفته و به زیرِ چراغِ برق در انتظارِ دیدنش چندی به انتظار می‌‌مانم، خاطراتِمان را به یاد آورده و با او حرف می‌‌زنم، از بودنش در کنارم، از لبخندش، از خنده‌هایش، از حرفهایش لذتی مجدد می‌‌برَم، در آن نیم تاریکی و نم نمِ باران ـــ می‌‌گویم: بیا، دوباره به سویَم بیا، همین امشب، همین جا می‌‌مانم، همین جا در انتظارَت می‌‌مانم، شاید یک شب بیایی،...
 
بهارِ سردِ ۲۰۱۹ میلادی، پاریس