آمدیم نبودید رفتیم

بهار


امشب به سارا زنگ زدم. خارج از ایران آخر هفته ست و سارا هم در خانه؛ تلفن را برنداشت. در واتس اپ برایش نوشتم «آمدیم، نبودید رفتیم. سال نو مبارک». 

این روزها که کم کم بوی بهار می آید با این شوخی بی مزه خودم پرت شدم میان خاطرات کودکی، روزهایی که بزرگ تر های فامیل هرکدامشان یک روز از نوروز را «می‌نشستند». 

معمولا اگر مرگی در میان نبود، روز اول را دایی جون می‌نشست و به ترتیب سن، روزهای نوروز میان همه تقسیم می‌شد.

در فامیل مادری‌ام عید دیدنی‌ها همه به صرف شام بود. یادم می آید سالی را که بلوز دامن بنفشم را با چه ذوقی به تن کرده بودم، جوراب شلواری سفید با کفش های چرمی چسب دار که هر سال از کفاشی آرمن در خیابان سنایی برایم می‌خریدند.

فکر میکنم ۵ ساله بودم. برعکس بقیه بچه‌ها علاقه‌ای به عیدی گرفتن نداشتم. از عید مهمانی‌ها و لباس نو را دوست داشتم.

خانه فرح جون بودیم؛ در اتاق با بچه‌های دیگر بازی می‌کردیم. همه بچه‌ها بودند، امروز خیلی‌هایشان خودشان بچه دارند.

درست یادم می آید آن شب تمام فکرم لباسم بود. احساس می‌کردم با آن لباس بنفش با گل های ریز صورتی تبدیل به زیباترین دختر جهان شده‌ام.

خیلی دقیق یادم می‌آید، موقع شام بود، من طبق معمول داشتم به لباسم نگاه می‌کردم. میز ناهارخوری دوپله بالاتر از بقیه خانه قرار داشت از پله ها بالا رفتم در حالی که تمام حواسم به کفش‌هایم بود.

میز پر از غذاهای مختلف بود. در اولین لحظه آن چه را می‌خواستم دیدم: خوراک زبان؛ این تصاویر به قدری در ذهنم روشن‌اند که احساس می‌کنم دیروز اتفاق افتاده است.

مدل دیگری عید دیدنی در خانواده پدری‌ام بود که همه عمه‌ها و عموهایم یک روز از صبح تا شب می‌رفتند خانه کل فامیل.

این نوع عید دیدنی برعکس قبلی اصلا باب طبع من نبود. طاقت فرسا و بی‌هیجان؛ هر کجا نیم ساعت می‌نشستند حرف‌های تکراری می‌زدند و خانه بعدی. نه فرصت بازی کردن وجود داشت نه در آخر با یک خوراک زبان غافلگیر می‌شدیم؛ همه جا میوه و شیرینی و آجیل من هم هیچ کدام را دوست نداشتم. 

در این نوع عید دیدنی چون‌ موبایل هم هنوز وجود نداشت، همه جا سرزده میرفتیم. تنها آرزوی من این بود که کسی خانه نباشد آن وقت یک یادداشت می‌نوشتند با این مذمون که «آمدیم نبودید رفتیم» البته طبیعتا نه به این زشتی اما با همین محتوا. رفع تکلیفی که بسیار هم لذت بخش بود.

بزرگ ترها هم از این عدم حضور لذت می‌بردند. معمولا عمه ام به زبان ترکی با لبخندی شیطنت آمیز می‌گفت «سفر گدیپلر» که من هم می‌فهمیدم همه امیدوارند که این خانواده آن سال را در سفر باشند که کسی مجبور نباشد دوباره یک روز دیگر به عید دیدنی بیاید.

هیچ وقت فکر نمی‌کردم دلم برای عید‌دیدنی تنگ شود، پارسال و امسال که عیددیدنی ای وجود نداشت و ندارد، امیدوارم سال بعد باز هم از این خانه به آن خانه برویم، گپ و گفتی، آجیل و میوه ای، که حداقل در این شلوغی زندگی در شهری مثل تهران سالی یک بار همدیگر را دیده باشیم.

گاهی هم با خستگی زیاد با کسی تماس بگیریم و بگویند که سفرند و یک خوشحالی شیرین و با کمی احساس گناه در دلمان بنشیند، بعد هم من در دلم بگویم «آمدیم نبودید رفتیم».