الیاس

قصه ای به ظاهر قدیمی

- «های! آسِد­مُل­‌حیدرعلی گفت، آب به دست ­داری بذار زمین، جَلدی بیا، باهات اوامر دارم. جَخ، گوش نکنی نااَهلی کنی، گفته طلسم سیاهه رو که گذاشته برا مبادا، درمیاره، اسمت رو روش می­نویسه، اون وقت، یه شبِ نِفله می­شی!»

      صدای خادم بلند بالای مُل­‌حیدرعلی است که ته قبرستان، پشت چینه خراب، کز کرده ­است تا الیاس نبیندش. الیاس، نه از ترس مل­‌حیدرعلی، از سر کنجکاوی، جار کشیدن خادم تمام نشده، می­‌رود تا از آلونک، زنگوله­‌ی پایش را بردارد. در این دیار غیر از چوپانی مجنون، فقط مل‌حیدرعلی جرات و بیضه دارد با الیاس هم‌کلامی کند. صدای زنگوله‌­ی پای الیاس که می­‌آید، همه می­‌دانند هر چه در و پنجره‌­ی باز دارند باید ببندند. روی گلدان­‌های لب پنجره، یا روپوش بکشند یا دنده‌­هایشان نرم، تند­تند بغل بگیرند ببرند توی خانه. دختر­ها که بیشتر چشمشان به خطّ حساب است بروند کنج پستوها، گلیم یا زیلو بکشند روی سرشان. مبادا نگاه نحس الیاس، به آئینه‌­ای، شیشه­‌ای، چیزی صیقلی بخورد، انعکاسش به آنها برسد و ترکیب زیبایشان را به هم بریزد. زن­‌ها، مرغ و خروس‌های کَلّه شَق را جا کنند و بعد درکرتونه‌­ها را چفت کنند. مردها، گوش تُخم و تَرَکِه­‌هایشان را که توی کوچه وِلو شده‌­اند، بگیرند ببرند زیر پر و بالشان، تکیه به دیوار دالان خانه­ بایستند و نوک انگشت­‌ها را فرو­کنند به دهلیز گوش بچه­‌ها، تا کُرفه­‌ها فحش‌­های آب نکشیده­‌ای را که اهالی حواله‌­ی الیاس می­‌کنند، یاد نگیرند.

     خیلی وقت پیش، از روزی که الیاس راه رفتن را یاد­گرفته بود، آن­قدر که راه بیفتد توی کوچه­‌ها و پِیِ هم‌بازی یا نگاه آشنایی که نبود بگردد، آن قدر که از خانه بزند بیرون و از نگاه‌­های بی‌­مهر ننه بابایش دور بماند، همان خیلی وقت پیش­‌ها، وقتی پا می­‌گذاشت توی کوچه­‌ای، اهل محل تا می­‌آمدند بگریزند به خانه ها، کُلّی، نگاهِ چشم‌­هایشان به نگاه­‌های الیاس گِره می­خورد. تا دو سه روز منتظر اتفاق ناگواری بودند که رُخ هم می­داد. بسکه واداشتند بچه ها از لب بام بشاشند به سر و هیکل الیاس، خودش رفت و از چوپان مجنون که گوسفند می­‌برد پشت قبرستان بچراند، زنگوله‌­ای گرفت، بست به مُچِ پاهای سیاهِ لاغرش. تا مدتی هم صدای زنگوله­‌ها دردسر بود؛ که یا گله­‌ای می­‌آمد فکر می­کردند الیاس آمده یا الیاس می­‌آمد فکر می­‌کردند گوسفند آمده. یواش یواش اما صدای متفاوت زنگوله‌ها شناخته شد. رفت و آمد الیاس؛ دردی نبود برای خلایق، نگاه نحس و هیزش، مایه پلشتی بود.

    ننه بابای الیاس که قوز را گذاشته بودند زمین؛ ناچار از برکت وجود الیاس، جوان مرگ شده بودند. آن هم با فاصله‌­ی کمتر از یک ماه. هر چند، آن سال­‌های آخر انگار نه انگار الیاس، جوجه­‌ی پَر سیاه آنهاست. کسی هم انتظار نداشت روی خوش نشان بدهند. آدم که نحس شد خودش هم باید از خودش کناره بگیرد چه برسد به کس و کارش!

     الیاس پا بلند کرده، قدم گذاشته است به نوزده سالگی. درست هم سن و سال دو تا درخت گردویش که در عالم نحسی، دست کمی از او ندارند. اصلا به خاطر همین درخت­‌ها معلوم شده بود تخم تقدیر و طالعش را در وقت نفرین و معصیت کاشته‌­اند!

     آن روز که چهار دختر جوان، سر تنور زوزه می­‌کشیدند؛ الیاس برای اولین‌­بار قدم گذاشت به سرو کله­‌ی زندگی. برای اولین­ بار صدای وَق­وَقِ کودکانه‌­اش بعد از رهایی از دالان تنگ اندام مادر، پیچید میان دهلیزِ گوشِ دنیا. پدر که خبر شد نوزادِ پسر، آمده‌­است، جَلدی بشکن زد و رفت سراغ دو تا گلدان نهال گردو که نُه ماه قبلش میان بستر به نجوا در گوش همسر سپرده بود آنها را بکارد. الیاس به دنیا آمده بود و گلدان­‌ها روی ­طاقچه؛ با ساقه‌هایی سبز، و شوراب قهوه­‌ای رنگشان بر سه­‌کُنجِ دیوار. پدر، گلدان اول را به بغل زده ­بود و غافل پشت دستش کوفته شده­ بود به کمر گلدان دوم. گلدان دوم از فراز طاقچه‌­ی بلند، افتاده ­بود پسِ کله­ ی ننه بزرگِ پیر و نُقلی الیاس. پیرزن دو روز و نیم تمام بی‌هوش بود. کفِ سفید از دهانش بیرون می­زد و از سوراخ­‌های گشاد دماغش، خِرخرِ بُلندی، بُلند بود. آخر سر هم مُرد. به همین راحتی. همین شد که مرگ مادر بزرگ مرتبط شد با الیاس. رَد خور نداشت. مل­‌حیدرعلی این رابطه را کشف کرده ­بود. التماس­‌های مادرِ الیاس باعث شد تا دو تا نهال گردو را کاشتند، با چه اکراهی اما. پدر که اعتقادش به مل­‌حیدر، رنگِ یقین داشت، شنید که مل­‌حیدر می­گفت: «هر­جا این دو تا تخم نحسی، بره تو زمین، برکتش رو باد می­بره.» تنها جایی که جرات کردند آن ریشه‌­­های نازک را فرو کنند، زمین قبرستان بود، لابد به این برهان که زمین آنجا برکتی ندارد تا ریشه‌­ها دست بیاندازند دور گردنش و خفه‌­اش کنند. تلقین­‌ها و نجواها آن قدر بود که ننه­‌ی الیاس هم از الیاسش امید برید. یک­سالی هم که به زور و کراهت می­گذاشت بچه پنجه­‌ها را حلقه کند دورتادور پستان‌ها، جانش به لب می­‌رسید تا این حریصِ خبیث، شیر و شیره‌­ی جانش را بمکد و آن‌ها را رها کند.

   حالا از کنار دهانه­‌ی قنات بالا رد می­شود. اگر کسی ببیند سر قنات‌ها ایستاده یا حوالی باغ­‌ها و مزرعه‌­ها می‌­پِلِکد، سگ‌­ها را شوت می­کند تا فراری‌اش بدهند؛ یا پشت چینه باغ‌­ها کمین می­کنند وقتِ گذر، کلوخی، قلوه­‌سنگی، چیزی حواله‌­اش می­‌کنند. رگه­‌ای از موهای پسِ کلّه، که ریخته است جای چوب‌دست یکی از رعیت‌­هاست و دو دندان جلویی که فقط جای خالی‌شان مانده است جای مشت سنگین یکی دیگر. آن روز که مل­‌حیدرعلی، سپرده بود پسرش را ببرند روی بام تا بشاشد به الیاس، پسرک که خیلی تَنگَش گذاشته­ بود همین که کشیده بود پایین، پاشیده بود به ریشِ خادم.

    دِه پُر است از دختران سیاه‌­بختی که آسِد مل­‌حیدرعلی، سفید­بختشان کرده‌­است، پُر از کسانی که به مدد نفس گرم مل­‌حیدر زنده‌­اند. در و دیوار خانه­‌ی مل‌حیدر پُر از پوست­‌های میش است که دست توانمند از ما بهتران بر جلد داخل آن­‌ها نقش­ و وِرد باطلُ السِّحر کشیده‌­است.

     چند روز پیش، بیست و شش نفر مرد، که همه از بیست و شش سال بیشتر داشتند لابد؛ میان حیاط دَرَندشتِ ملّا ایستاده بودند. تک و توک تسبیح می­‌گرداندند. همه­‌ی حواس‌­ها، پیش مل­‌حیدرعلی بود که بَشنه­‌ی ایوان، زیر نور سرخ و زَنَنده­‌ی غروب نشسته­‌بود. کله‌­ی طاسش را که به نُدرت پیش می­‌آمد به رویت انظار بگذارد با انگشتی که دو انگشتر دُرشت نگین، حمایتش می­کردند، خاراند. دود چپق، حالت روحانی ملکوتی همیشگی را به او داده­ بود. خدمه توی استکان­‌ها قاشق­چی می­گذاشتند تا دهاتی­‌ها چایی نباتشان را، هم بزنند. مل­‌حیدرعلی اما تلخ و خشک شده بود. «اگه آب قنات آلوده شده واسه این نیست که خدمه، پوستِ برّه‌های سلاخی رو اونجا می­‌شورن. اینا همش حرف بدخواهای شماست.»

     مردی که پا را به گستاخی، بلند کرده ­بود و لب سکوی سنگی حوض گذاشته­ بود، گفت: «پس گَند آب از چیه؟» مل­‌حیدر، جواب این سوال را چند روز پیش­تر با نگاه به پوست­‌های دعا دریافته بود. گفت: «گندِ آب؟» خیلی جدّی کلاه نمد را از روی کشکک زانو برداشت و روی سر گذاشت. «گندِ آب واسه اینه که تو قبرستون دو تا درخت هست که نحس­‌اند! شوم­‌اند! این رو چند سال پیش گفته بودم. اونایی که یادشون هست فی المجلس هستند. تقصیر بنده چیه شما دنده­‌هاتون مثل کفَلِ فیل هندی پهنه؟!» دهاتی دیگری که قیافه­‌ی ابلهانه­‌ی آدمی دلواپس را به خود گرفته ­بود گفت: «مگه فکرتون رفته؟ من و لطفی رفتیم قطع کنیم، الیاس تخم‌سگ زد آش و لالشمون کرد.» آقا سید ملا حیدرعلی منقل را کشید کنار و تکان داد. خاکسترها بلند شدند. بوی نرم تریاقِ درمان­ کننده با بوی تپاله­‌های تازه، در هوا قاطی شد. «اگه می­خواهید بختتون که لای خاکسترا خوابیده بیدار بشه، راهش همینه که عارض شدم. تمام! اگرم توافق هس خودم قصه رو کُن فیکون حل کنم. ها؟»

 باغ­‌دارهایی که چند سال بود قصه­‌ی الیاس را خلاص شده فکر می­کردند؛ از خبرِ سر باز کردن این زخم کهنه، هول کرده بودند. ساکت ماندند به علامت رضا. رضایت به آنچه مل‌حیدرعلی خودش صلاح بداند بکند.

    حالا الیاس می‌­ایستد، با پای زنگوله­‌دار دو­سه­‌بار می­‌کوبد به در. صدای تلخ مل­‌حیدر بلند می­شود. «بیا تو! بیا تو!» وای که همیشه ورود به بارگاه خدایان یا قربانگاه با شکوهشان چقدر بی­‌نظیر است، این خانه! احساس وحشی کودکانه­‌ای به دل الیاس غنج می‌اندازد که روی این سنگ‌­های گِرد و سفید که سرتاسر حیاط خانه­‌ی ملا را فرش کرده­‌اند، لِی لِی بپرد. همان‌­طور که بچه­‌های دِه از روی جو­ها، پرچین­‌ها یا پُشته‌­های یونجه می‌­پرند. آن­‌سوی این حیاط بزرگ، مل­‌حیدر تنهای تنها ایستاده­‌است. دست­‌ها را به پشت گرفته­‌است. مچ یکی از دست­ها میان پنجه­‌ی دست دیگر مانده‌­است. بوی نیم‌­سوزِ پِشگِل مُچُلاق، می­­‌آید. نگاه هیزِ الیاس می­‌چرخد میان سَر­سَرای بزرگِ خانه. پایانه­‌ی نگاهش به قد خمیده، پر از انحنا و رمز­آلودِ مل­‌حیدرعلی می­رسد. «برو تو اون طویله نِسَرمی! الان میام وَرِت. کارِت دارم. برو دیگه آبارک ا...» طویله­‌ی نسرمی، انتهای اشاره­‌ی مل­‌حیدر، گوشه­‌ی حیاط نشسته است. در پناهِ دو دیوارش هم دو خادم، پنهان ایستاده‌­اند، با کف دست­ه‌ای روی هم گذاشته­‌ای که به عادت احترام جلوی بدن می­گیرند.الیاس پای دوم را هم کف طویله می­‌گذارد. طویله خالی است. خادم­‌ها می­دوند و چفت در را می­اندازند.

    شاید مل­‌حیدرعلی این کار را خیلی راحت­‌تر هم می‌­توانست بکند. با ضربه­‌ی محکم با هر چیزی. کافی بود بزنند به شقیقه‌­اش یا هر جای دیگر که صلاح می­دانند. ولی مساله یعقوب مرده شور است که وقت شستن پیکرِ خالی از روح الیاس، قضیه را بو می­‌برد و چُو می­‌اندازد که بابا! الیاس را کشته‌­اند. با این تدبیر اما، نه تنها کسی مُلتفت نخواهد شد، تازه به یقین هم می‌­رسند که الیاس به خاطر قطع شدن درخت­‌هایش مُرده است و یکی دیگر از قوانین پوستین­‌ها درست در می­‌آید که: «وضع درختان گردویی که برای هر کودک کاشته می­شود، مساوی است با احوال صاحب درخت!»

    حالا که دیگر هوا رو به تاریکی می­رود صدای تق ­تق پیوسته­‌ی منظمی از دور به گوش می­‌رسد و در فضای ساکت و تاریک ده، می‌­پیچد. صدا دهان و دندان الیاس را قفل می­‌کند. اگر مُرده­‌های قبرستان، حق همسایگی بدانند از درخت­‌های او نگه­داری می­کنند. نگاه خشک، با نمناکی صفحه­‌ی زلال چشم­‌ها، تار می­شود. فقط بغضِ ناگهانی چنگ انداخته است بیخ گلو و دارد خفه­‌اش می­‌کند. خدمه دور از چشم و سایه­‌ی همسایه­‌ها دسته دسته هیزم می­‌آورند، روی آتشِ زیر خاکستری که دور­تا­دور طویله به پا کرده­‌اند می‌­ریزند. چند­ نفر هم مراقب‌­اند تا دستِ آتش به دامنِ در و طاقِ اتاق نرسد و دچار حریق نشود که هم نقشه برمَلا می­شود هم فریاد نورانیِ شعله­‌ها مردم را خبر می­کند. با مهارت چوب­‌ها را می‌­غلتانند تا نیم‌­سوز، فقط دود بکنند. دودها از درزها رد می­‌شوند. پاورچین راه می­‌روند، کلاف­‌های محکمی می­‌شوند و راه نفس­ کشیدن را می­‌بندند. می­‌نشیند کفِ بی‌ ­زیرانداز، روی نرمی کاه­ و تپاله­‌ها. تپاله‌ها تازه‌اند. انگار دام­‌ها را همین پیش پای الیاس بیرون بُرده­‌اند. تجربه‌­ی مُردن با دردِ شدیدی که از پشت گوش­‌ها شروع می­شود همراه است. رنگِ همه چیز بنفش می­‌شود و بوها هم همه به خشکی و گَسی می­‌گرایند. الیاس نه می­‌خواهد و نه می­تواند کاری بکند. باید باور کند هنگام غلتیدن درخت­‌ها بر زمین، او نیز خواهد مُرد. خودش یا جبر قاعده‌­ی پوستین­‌ها می­خواهد زندگی را تمام کند، فرقی نمی­کند. اگر قرار بوده روزی این گونه غریب بمیرد، چرا به دنیا آمده است؟ سرفه‌­های پی­ در ­پی، شاهرگِ امان را بریده است. دو سه بار صدای خفه­‌ی کوفته شدن الیاس به در و دیوار شنیده می­‌شود. صدای ضربه‌­های دور­دست پس از لحظه­‌ای توقف دوباره شروع می­‌شوند. با تغییری جزیی اما. نیمی از الیاس را انداخته‌­اند.

   پیکر سر تا پا سیاه و تابیده، با چشمانی از فرط مرگ بیرون آمده، بهترین شمایلی است که می­تواند مرگی ماورایی و ریشه در دست از ما بهتران را تداعی کند. خدا، حفظ کند مُل‌حیدرعلی را! همه کارش با حکمت است. الیاس پنجه انداخته‌­است به یقه­‌ی پیراهن چرک و کهنه. تلاش بیهوده‌­ی کسی که از روز تولد مرده است و یقین که مردنِ دوباره‌­­اش تولد روستاست. گُر گرفتنِ تکه­‌های دلی که سگ­ها هم نمی­‌باید آن را بلیسند، گُل انداختن گونه­‌های دختران ده را به بار می­آورد. کون سفید پسرهایی که ملا میل دارد ببوید بوی نرگسی می گیرد و روح مُرده­‌های ده آرامش پیدا می­کند و مل­‌حیدرعلی دیگر مجبور نیست هر شب با آن­ها کلنجار برود و سعی­ کند راضی نگهشان دارد که مبادا ارواح ناراضی از هم جواری با الیاس، به مردم آسیبی برسانند. آخر، از خدا پنهان نیست از اهالی چه پنهان باشد که روح‌­ها پای یکی از پوستین­‌های مل­‌حیدرعلی را انگشت زده­‌اند که نمی­‌توانند الیاس را تحمل کنند. کار انداختنِ درخت دوم هم تمام شده‌­است. لحظه­‌ای قبل خبرش را پیکی آورده‌­است. دود­ها و آتش‌­ها به سرعت فرو نشانده می­شوند. کم­ کم جرات پیدا می­کنند به طویله نزدیک بشوند. اما مل­حیدرعلی گفته است کسی داخل نرود. عده‌­ای هم می‌­روند تلخی خستگی را با خواب شیرین بر طرف کنند.

     مثنوی تولد دوباره‌­ی روستا را خروس­‌ها خواهند خواند. صبح فردای شبی که الیاس انتهای قدرت پنجه‌­ها را با شکستنِ ناخن­‌ها بر سختی دیوار طویله­‌ی نسرمی مل­‌حیدر نشان داده است. آقا چفت در را باز خواهد کرد و با نوک پا به لَت در خواهد کوبید. داخل خواهد شد نه به تمامی البته. دیوار­های داخلی همه دوده گرفته خواهند بود. خوب همه جای طویله را خواهد کاوید. الیاس نخواهد بود. گودالی سگ­‌رو، زیر دیوار مُشرف به کوچه، یا شاید تخته­‌ای از حفره­‌ی بیرون‌ریزِ تپاله­‌ها به کوچه، روی محور میخش چرخیده و فاصله­‌ای به اندازه­‌ی خزیدن گربه‌­وار انسانی به بیرون، دیده خواهد شد. دیوار مرمت خواهد شد. خاکستر­های آن همه آتش، جمع خواهند شد. در طرفِ دیگر ده نیز، در آن صبح شاد، دو تنه­‌ی نکبت‌­بارِ گردو، میان حلقه­‌ی دهقان­‌ها خواهد سوخت. بخت مردم کم­کم بیدار خواهد شد. مل­‌حیدرعلی بیشتر در کُنجِ دنج دل­ها، جا باز خواهد کرد. کودکی هم البته نزدیکی­‌های سحر هاله­‌ی خزنده‌­ی جوانی را خواهد دید که از ده دور می­شود و شاید کوله بار پلشتی خود را هم به کول خواهد داشت. مردم یقین خواهند داشت الیاس بوده که می­رفته تا در آن دورها بنا بر قانون درخت­‌ها بمیرد.

       زندگی در روستاهای مرکزی ایران، مثل همه­‌ی روستاهای دیگر آن، آلوده به راز است. وانگهی، گردوی خامِ باغ‌­های زاینده‌­رود را هم خورده باشی و گَسیِ گوشت میان گردو، تا مغز دندان‌هایت فرو رفته باشد. این دروغ که «واجبی‌هایی که برای مل‌حیدر از چین تحفه آورده‌اند تا پشم کله‌پاچه‌های شامِ شب جمعه‌اش را با آن‌ها بریزد، آلوده بوده و گند زده به آب قنات» را هم هرگز باور نکنید.