مست و بیگانه

ایلکای

 

یادم است در جایی به نقل از آلبر کامو خواندم:

«غذا میپزم (خیلی به این کار علاقهمندم). کمی کار میکنم. میخوابم و پرسه میزنم. طبعاً حالم خیلی بهتر شده اما به گمانم این سلامتی را مثلا گاوها هم دارند و از این بابت خیلی مشعوف نیستم.» و از آنجایی که مدتی است تنها دلخوشی و خوبکننده ی حالم «آشپزی کردن» شده، غریزه ی خودویرانگرم این بخش از حرفهای کامو را مدام به یادم میآورد.

راستش را بخواهی خیلی هم مخالفتی هم با او ندارم. نه تنها «گاو» که این نوع سبک زندگی را همه ی موجودات دارند؛  غذا تهیه میکنند، غذا میخورند، میخوابند و پرسه میزنند. من هم یکی از آنها هستم؛ تفاوتم در انتظار است. انتظاری که برای طبخ غذا میکشم. طبعا گاو هیچوقت منتظر سرخشدن سیبزمینی هایش نیست؛ یا هیچوقت تایمر گوشی اش را روی چهل دقیقه تنظیم نمیکند تا ته دیگ سیبزمینی برنجش خوب از آب دربیاید.

انگار تنها تفاوتم با او در انتظار است. نمیدانم حرفم به چه اندازه علمی است؛ اما اکنون بنظرم میآید که «انتظار» تنها چیزی است که من را از گاو جدا میکند. انتظاری که تنها در چگونگی غذا هم نیست؛ مطمئنا گاو هیچوقت منتظر مترو نایستاده، یا هیچوقت به صف بانک نرفته تا وام بگیرد. مطمئنا هیچوقت به آرزوی یک طویله در فلان جا نبوده و هیچوقت هم برایش فرقی نداشته که در این طویله بخوابد یا طویله ی روبرو.

انتظار عملکرد عجیبی دارد؛ مدتها منتظری تا آرزویی را تحقق بخشی و وقتی به تحقق آن نزدیک میشوی ناگهان دلت میلرزد. این انتظار به تو شوق زندگی میداد؛ مثل انتظار برای حاضر شدن غذا؛ اما اگر الان گرسنه نباشی چه؟ ناگهان دلت میلرزد و با خودت میگویی نکند اینهمه بیهوده انتظار کشیده باشم؟ نکند ایمانم به این هدف، تردیدی بیش نباشد؟

انتظار که از حد بگذرد، اشتیاق هدف را کور میکند. حتما شنیده یا دیده ای کسی که آشپزی میکند، میل خوردنش را نسبتا از دست میدهد. هویت تو دیگر در آن هدف تعریف نمیشود؛ همه ی وجودت خلاصه شده در همان انتظار؛ دیگر به جز منتظر بودن کاری بلد نیستی، دیگر آنقدر انسان منتظری بودی که نمیدانی بدون این انتظار چه معنایی داری.

حرف از آلبر کامو شد، یک سلسله اتفاق کوچک جالب افتاد ک تعریف کردن و ثبت کردنش خالی از لطف نیست. 

در دوران مریضی مادر و بعد فوتش، دائم به کتاب «بیگانه» آلبرکامو فکر میکردم، اخر آن کتاب را سالها پیش وقتی دانش آموزی دبیرستانی بیش نبودم خوانده بودم و تنها چیزی که از آن به خاطر داشتم، مفاهیم گنگی بود ک آن موقع هم ب غایت درک نکرده بودم.

داستان کسی ک آن قدر با خود و جامعه اطرافش و هنجار های آن بیگانه هست که در آخر نه بخاطر قتلی ک به طور غیر عمد مرتکب شده، بخاطر اینکه مانند انسان ها رفتار نمیکند یا بهتر بگوییم مانند آدمیان، نقاب به صورت نمیزند محکوم به مرگ میشود.

نقطه اشتراک من با شخصیت توی کتاب این است ک امروز ها هر دو مادر مرده ایم.

و یک چیزهای مشترک دیگری نیز حس میکنم. یک روز قبل از فوت مادر، شب را به مستی گذرانده بودم. و دلیلش این بود ک با اینکه دکترها از چند روز پیش قطع امید کرده بودند،یک حباب به دور خود کشیده بودم و نمیخاستم باور کنم و قبول کنم که به زودی مادرم را برای همیشه از دست میدهم، به خاطر اینکه تا مرگ واقعی به سراغ عزیزانمان نیاید، نمیفهمیم مفهوم تا ابد رفتن و نبودن را.

و امروز ها وقتی به آرامگاه ابدی مادر که نزدیک چهل روز است در آن آرمیده میروم، هیچ حسی ندارم، خالی از هر نوع حس هستم، گویی یک غریبه آن جا خوابیده،گویی مادرم آنجا نیست، در حالی ک برادر به پهنای صورت اشک میریزد، من دختر آن مرحوم که همه از من انتظار دارند احساساتی تر باشم، با صورتی سنگی و سرد به خاک گورش مینگرم که تا چند روز دیگر به سنگی سرد مزین خواهد شد که نامش و شجره اش روی آن حک خواهد شد.

گریه نمیکنم، نمیکنم، نمیکنم، تا اینکه وقتی به خانه برمیگردم همانجای که او بسیار دوستش داشت و وابسته اش بود، بر خلاف من! اشک میریزم.

نکته جالب این است که در حالی ک از چند وقت پیش به «بیگانه» فکر میکردم، خیلی اتفاقی به دستم رسید و هدیه تولد سی و یک سالگی ام شد، آن هم از دوستی جدید، از بانوی پنجاه و دو ساله ای فهیم.

حالا فرصتش را دارم دوباره بخانم، اینبار با پانزده سال اختلاف، از اولین و آخرین باری که خواندمش،با دیدگاه این سن و سالم، حالا همه چیز عوض شده و ما آدم های یک دقیقه پیش نیستیم و زمان هرگز برنمیگردد...