مستحضر هستید که این حقیرِ شمیران زاده از همان ابتدای ورود به دبستان ــــ اصلاً از مدرسه رفتن و درس خواندن خوشم نمی‌‌آمد، طبقِ رسمِ دربار زاده‌ها ـــ معلمِ سر خانه داشتم، اول الفبا و اندکی‌ حساب ـــ که معلمِ سرشناسی از داراَلفنون دبیرَم بود و سپس رسم الخط که شیخی پیر و مافَنگی نستعلیق ــــ خطِ شکسته یادم می‌‌داد، بیشتر از ده دقیقه آرام نمی‌‌گرفتم، یعنی‌ دوست نداشتم که چند ساعت به پشتِ میزِ کوچکی نشسته و بیخود وقت تلفِ کاری کنم که ابداً از آن لذت نمی‌‌بردم، انگاری قرار نبود که کودکی کرده و چندی از بچّه بودن ـــ شاد باشم.
 
به سنِّ قانونی دبستان که رسیدم ـــ از دیگر بچه‌ها جلوتر بوده و این خودش عذابی اَلیم برایم بود، از همه بدتر این جریان بود که صبحها در شمیران به دبستانِ دیگری رفته و عصرها به مدرسه سَن لوئی (رضا شاه طبق دستوری تمام مدرسه‌هایی را که اسم خارجی داشتند مجبور به انتخاب اسم ایرانی کرد، بنابر این دستور سَن لوئی تبدیل به طِهران شد ولی بعد از رضا شاه این دستور لغو شد و سن لوئی به هر دو اسم مشهور بود) می‌‌رفتم تا به سبکِ بچه‌های فرانسوی درس بخوانم، آنجا اصلا معلمین ‌ایرانی نبوده و اکثراً از کشیش‌های کلیسای کاتولیک بودند و چه ایامی سخت بر من می‌‌گذشت، از همه بدتر تحملِ دبیران و معاونینِ مدرسه ــــ برایم دشوار بود، اینها یک لحظه حوصله‌ی بچه‌هایی‌ مثلِ بنده را نداشتند، کوچکترین اشتباه مساوی با تنبیه و جریمه بود، معلم جریمه‌های اَنبوه کرده و ناظمینِ مدرسه با تَرکه و خط کِش ــــ ذرع به ذرع از کفِ دستانِ من را شخم می‌‌زدند، بعد از این همه نا ملایمتی خوب طبیعی بود که من پُر روتر از قبل شده و دیگر نه‌ دردِ مداد به لای انگشت مزاحمَم می شد و نه‌ دیگر تَنبیهاتِ مرسومِ آن زمان که حتّی در انباری‌ها کودکانِ متخلف را زندانی کرده و ما از تاریکی مثلِ بید لرزیده که وای خدا ـــ الان جِّن آمده و ما را عروسَش می کند...
 
این تنبیه‌ها و این رفتارهای زشت در تربیت و تحملِ بنده در قبالِ درد و دیگر مشکلاتِ زندگی‌ کمکِ فراوانی کرد، سالهای بعد که در سفر های مختلفِ کاری زخمی و مجروح شدم ــــ انواع جَراحّات و صَدَمات را بهتر تحمل کردم، چه روحی‌ و چه جسمی‌ اما همیشه آن معلمین و دیگر ناظمین را نفرین کرده و از خداوند خواستم که هیچ بچه‌ای ـــ گرفتارِ اینجور افراد در مدارس نشود.
 
تنها سالی‌ که معلمی نسبتا بهتر داشتم ــــ وقتی‌ بود که به کلاسِ چهارمِ دبستان رسیدم، به نظرم می آید که حالا می‌‌توانم این خاطره را تعریف کرده و شاید بدین نحو دیگرانی نیز باشند که معدود خاطره‌ی خوب از مدرسه داشته باشند، آن سال معلمِ همیشگی‌ چهارمِ دبستان تغییر یافته و خانمِ جوانی‌ شدِ دبیر تمامِ زنگ‌های ما، به احترامِ اینکه شاید ایشان در قیدِ حیات باشند ــــ نامِ ایشان را نمی‌برم.
 
ایشان بسیار زیبا و معلمی بهتر از آن قبلی‌‌ها بوده و حتی رفتارش دلسوزانه و برخوردَش دوست داشتنی بود، لباس‌های شیک پوشیده و موهای بلندِ مِشکی‌ وی ــــ صورتِ فرشته‌ای او را به مراتب دلرُبا تر می‌‌کرد، شیطنتِ ما را تحمل کرده و حتّی وقتی‌ که من به بهانه‌ی برداشتنِ پاک کُن و تَراش از روی زمین سعی‌ بر دید زدنِ زیرِ دامنِ او را داشتم ـــ با خنده‌ای عشوه آلودِ خانم رابینسونی امّا شیرین ــــ تَلنگری آرام به پشتِ من زده و می‌‌گفت: از دستِ شما بلا خورده ها... لبخندَش را دوست داشتم، حرف زدنَش را، نگاهَش را، درس دادنَش را و حتّی حرکاتِ وی به هنگامِ قدم زدن و در کنارِ تخته سیاه ــــ راه رفتنَش را... اولین کسی‌ بود که به خاطرَش سعی‌ بر تغییرِ رفتار کرده و شروع به دوستی‌ با کتاب‌های درسی کردم، اما حساب و هندسه قضیه دیگری داشت، یعنی‌ اصلاً در کَتِ من نمی‌رفت، جدول ضرب را سالِ قبلَش با هزار وَإِن یَکَادُ ــــ یاد گرفته بودم، جمع و تفریق‌ها به نظرم دشوار می‌‌آمد، نه‌ برای فهمَش و بیشتر به این خاطر که دائماً به دنبالِ راهِ حالی‌ بودم تا مسائل را راحت تر حل کنم، البته آن زمان چاره‌ای نبود جز کتابِ درسی‌ و امروزه روز شنیدم راه حل‌های ساده نیز با کمکِ رایانه‌های مختلف به کودکان کمک کرده تا اینها ریاضیات را بهتر از ما یاد گیرند، اما کمکِ این معلمِ خوب آنقدر در من اثر گذاشت که سالهای آینده در دبیرستان ــــ رشته‌ی ریاضی را انتخاب کرده و البته اقرار می‌کنم که بهتر از رشته‌های دیگر بود چرا که اینجانب حوصله‌ی خواندن نداشتم، مگر اینکه آن کتاب ـــ رُمان و داستان ــــ همراه با یک خروار تصویر باشد.
 
آن روز هیچ برای امتحانِ حساب و هندسه که در زنگِ بعدی قرار بود بَر پا شود ــــ تمرین نکرده بودم، آن زمان به دستورِ ناظمِ دبستان ــــ وقتی‌ که زنگِ تفریح می‌خورد ــــ هیچ کدام از بچه‌ها نمی‌بایستی در کلاس‌ها باشند، فردی در کنارِ دربِ اصلی‌ راه رو‌ها ایستاده و از آنجا بدور مراقب بود تا هیچ دانش آموزی وارد نشود، من این فَرد ــــ یعنی‌ بهروز را می‌‌شناختم، از بچه محل‌های نیاورانی و پسرِ خوبی‌ بود که در بیرون از مدرسه برای اینکه کسی‌ از ما‌ مزاحِمش نشویم ــــ از بقّالی پدرش خوراکی آورده و به همه‌ی ما باج می‌‌داد، آن روز به بهروز گفتم که اجازه بِده یواشَکی به کلاس رفته و با چند تمرین حل کردن ــــ خود را برای امتحان آماده کنم، این امتحانات قبل از هر قّوه برگزار شده و در بالا رفتنِ نمره‌ی نهایی کمک می‌‌کرد، تازه که نمی خواستم جلوی این معلم خوب ـــ مهربانی وی را بی‌ جواب گذاشته باشم، بهروز با دلهره و ناراحتی‌ دَرب را باز کرده و من راهی‌ کلاس شدم...
 
لِی لِی کنان ـــ ادای فَردین را درآورده و با دلی‌ خوش به سمتِ کلاس رفته و دربِ چوبی کلاس را که با شتاب باز کردم ـــ صدای خفیفِ جیغی زنانه ـــ مرا در همان ابتدای ورود به کلاس میخکوب کرده و نمی دانستم از آنچه که می‌‌بینم ـــ چه حرکتی‌ را باید به عنوانِ عکس اَلعَمل از خود نشان دهم، نزدیکِ بخاری قدیمی‌ و نیمه روشن ـــ میزِ روسی کارِ خانم معلم قرار داشته و بروی آنجا ـــ وی را نیمه عریان و دراز کِشیده دیدم، دامَنَش به پایین اُفتاده و بافتَنی سه‌ رَنگَش تا بالای پِستان بَند و به نزدیکی‌ گردنَش ـــ بالا کشیده شده بود، آقای ناظم به جلویَش نیمه خِیمه زده و شلوارَش به پایین ــــ پاهای پُر مویَش وحشتی صد چندان در من ایجاد کرده و خانم معلم گفت: وای حُسینعَلی، بدبخت شدیم، این را به آقای ناظم می‌‌گفت که حالا کاملاً رویَش را به سمتِ من چَرخانده و هر دو نیز به مانندِ گدا افلیجی‌های بازارِ تجریش ــــ قادر به تکان خوردن نبوده و سبیل‌های آقای ناظم از شرمندگی پخش و پَلا شده ــــ کلّه‌ی طاسَش سُرخ و نورانی ــــ انگاری زمین و زمان در آن لحظه به همدیگر قفل شده بودند، نه راهِ پس داشته و نه‌ راهِ پیش، اولین بار بود که جلوی یک بزرگترِ غیر از خانواده ـــ بی‌ کلام و بی‌ قرار ایستاده بودم، حالا چه کنم؟ جریان چیست؟ اینجا چه خبر است؟ داستان سرِ چیست؟
 
قضیه و آن حال چند ثانیه دیگر طول کشیده و هر دو ــــ هم خانمِ معلم و آقای ناظم به آرامی خودشان را جمع و جور کرده و با لکنتِ زبانِ مسخره‌ای ــــ سعی‌ در کنترلِ اوضاع کردند، پسرم ـــ تو اینجا چه می کنی‌؟ این را آقای ناظم از من پرسید، هیچ وقت او را دستپاچه و مؤدب ندیده بودم، پدر سوخته حتّی زورَش می‌آمد روزها جوابِ حال و احوال پرسیدنِ دیگران را جواب بدهد و اَلان شده بودم پسرِ ایشان و وی پدرِ بنده، تا آمدم جوابَش را با سرِ هم کردنِ چیزی بدهم ـــ خانمِ معلم به میا‌‌نِ حرف‌های آقای ناظم آمده و گفت: ... خیلی‌ پسرِ خوبیه، درساش خوبه، شلوغ هم نمی کنه، بعد بروی من نگاهِ سنگینی کرده و پرسید: مگه نه‌!؟ من هم تُند تُند سرم را تکان داده و جملات را دو بار دو بار تکرار می‌‌کردم، بله آقا، بله آقا، ما خیلی‌ خوبیم، ما خیلی‌ خوبیم، آقای ناظم در حالیکه با شانه‌ی کوچکی سبیل‌هایِ اِستالینی خود را مرتب می کرد ــــ بروی من نگاهِ آرامی انداخت و گفت: آره، این از آن دانش آموزانِ خوبِ مدرِسَسْ، به ... (مدیرِ مدرسه) گفتم که این دفعه باهاس یِ جایزه سرِ صف بِهِش بدیم تا بقیه اَزَش یاد بگیرن... خانم معلم با لبخند این گفته آقای ناظم را تایید کرده و هر سه‌ کلاس را به سمتِ حیاط مدرسه تَرک کردیم.
 
دیگر به آنچه که آن روز روی داده بود ـــ فکر نکردم، در آن روزهای کودکی از جریاناتِ زن و مرد و روابطِ اینها سر در نمی‌‌آوردم به غیر از آنچه که در فیلم‌ها دیده و در کتابها خوانده بودم، یک بار دختر همسایه را در همان شِش هفت سالگی که بودیم ـــ بزور بوسیدم که او هم چُغلی کرده و مادرَش گوشِ مرا کشیده و هیز کوچولو صدا کرده بود، واقعاً نمی‌فهمیدم بینِ خانم معلم و آقای ناظم چه اتفاقی افتاده و فقط یک نِدا در درونم به من دیکته می‌‌کرد که خَفه باشم و هیچ وقت آنچه را که در آن روز تجربه کرده بودم را به کسی‌ نگویم، من هم این چنین کرده و آن سال شاید بهترین سالِ تحصیلی‌ من بود، آقای ناظم تمامِ شیطنت‌های مرا تحمل کرده و تنها کسی‌ بودم که دیگر موردِ تادیبَش قرار نگرفتم، خانم معلم نیز مهربانتَر و شیرین‌تَر از همیشه با من رفتار می‌‌کرد، به قولِ امروزی‌ها حسابی‌ عاشقَش شده بودم، عشقی‌ که سراسر خاطره شد و در افکارم ــــ بیاد ماندنی باقی‌ ماند.
 
آخرِ سال ــــ دو عدد ۲۰ زیبا در کارنامه ی من خودنَمایی می‌‌کرد، نمره‌ی انضباط و نمره‌ی بیستِ لذیذِ حساب و هندسه.
 
شمالِ ایتالیا، باردونِکیا (ی) سَرد و زیبا، ۸ دسامبر ۲۰۱۷ میلادی.