عشق و انزوا در روزهای کرونایی...

فیروزه خطیبی

 

در غروب یک فروپاشی، همه چیز در هاله ای از نوستالژی می درخشد، حتی تیغ برنده گیوتین!

– از کتاب "سبکی تحمل ناپذیرهستی" میلان کوندرا

 

بهمن امسال، برابر بود با  یکمین سالگرد پیدایش پاندمی جهانی ویروس کرونا بر روی کره زمین که اتفاقا مصادف است با سالگرد انقلاب اسلامی در ایران، که آن هم مثل ویروسی، ۴۳ سال است که به جان ملت ایران افتاده.

این درحالی است که  بسیاری از ما ایرانی ها کم کم به این نتیجه رسیده ایم که شاید گزینه دیگری هم بجز انقلاب وجود داشت. شاید  با احیای قوانین مشروطه که به مدت چند دهه متوقف شده بود و حتی ایجاد اصلاحاتی در نظام پادشاهی که در آن زمان با یک حزبی کردن مملکت راه هرگونه اصلاحات را بسته بود  شرایط بهتری بوجود می آمد.

اصلاحات البته همان کلمه ای است که اصلاح طلبان رژیم / سال هاست مردم را با وعده به آن گول زده اند درحالیکه امروز بخوبی ثابت شده که رژیم جمهوری اسلامی اصولا اصلاح پذیر نیست.

یک سال بدون خرید  لباس گذشت، سالی که سمور و ستاره و هدهد را شناختیم و برگ های درختان را شمردیم ... سالی که به ناچار گذشته و آینده را به دست فراموشی سپردیم و لحظه ها را شمردیم و  تفاوت بین تنهایی و انزوا را شناختیم..

مقاله ای را به قلم دانالد هال شاعر و نویسنده ۸۷ ساله  در مجله "نیویورکر" می خواندم با عنوان "یک میز فرهنگی بین انزوا و تنهایی":

"من تنها زندگی می کنم. تنها در طبقه اول یک خانه روستایی. جایی که خاندان من از زمان جنگ های داخلی آمریکا تا کنون در آن زیسته است.  بعد از مرگ پدربزرگم، مادربزرگم «کیت» هم تک و تنها در همین خانه زندگی کرد، ضمن آنکه سه دخترش گهگاهی به دیدنش می آمدند. کیت درسال ۱۹۷۵ در ۹۷ سالگی درگذشت و من صاحب این خانه شدم. امروز، بعد از چهل و پنج سال من روزهایم را روی صندلی راحتی آبی رنگی که کنار پنجره قرار گرفته می گذرانم و بیرون را تماشا می کنم. ساختمان رنگ و رو رفته  روستایی را. اسطبل بی اسبی که که روزی اسبی به نام «رایلی» در آن زندگی می کرد. اسطبلی که امروز بدون گاو شیرده اش مانده است.  

"گاه از همین پنجره، رشد لاله ها را تماشا می کنم و گاه بارش برف را. در اطاق نشیمن قلم می زنم و روی ضبط صوتم نامه هایی را دیکته می کنم.  من اخبار تلویزیون را هم تماشا می کنم، اما بدون آن که به آن گوش کنم. بعد در وسعت و آرامش بی همتای این تنهایی لم می دهم و خودم را گم می کنم.

"خیلی ها می خواهند به دیدنم بیایند اما من اغلب این درخواست ها را رد می کنم تا به این صورت این سکوت و تنهایی ممتد را حفظ کنم. دخترم دوشب در هفته اینجاست و دو دوست قدیمی هم خیلی گهگاه از منهتن یا "نیوهمپشایر" به دیدنم می آیند. کارول هفته ای یکی دوساعت برای شستشوی رخت هایم می آید و قرص هایم را می شمارد و ریخت و پاشم را جمع و جور می کند.  هرچند از دیدن او خوشحال می شوم اما رفتنش خیلی خوشحال ترم می کند.   

"گاه، اینجا و آن جا، بخصوص شب ها،  انزوا نرمی اش را از دست می دهد و جای آن را  تنهایی می گیرد و هربار "انزوا" برمی گردد من از ته قلب خوشحال و شکرگذار می شوم. من در سال ۱۹۲۸ متولد شده ام و تنها فرزند خانواده بودم. در دوران شکست اقتصادی آمریکا، خانواده های تک فرزندی زیادی بودند. مدرسه ابتدایی من پر بود از بچه های بدون خواهر و برادر. گه گداری درهمان زمان ها من با یکی از بچه های هم سن و سالم دوست می شدم. اما این دوستی ها دوام زیادی نداشت.

"یادمه «چارلی اکسل» دوست داشت هواپیماهای چوبی کوچک درست کند. من هم همینطور اما زیاد استعداد این کار را نداشتم و بال های هوپیماهای من سنگین از آب درمی آمد. بعدها شروع به جمع آوری تمبر پست کردم. درکلاس هفتم و هشتم، این دخترها بودند که توجهم را جلب می کردند. یادمه با «باربارا پوپ» با لباس روی تختخواب او دراز می کشیدیم  و چشم های نگران مادرش از اطاق بغلی ما را می پایید. اما بیشتر اوقات من ترجیح می دادم بعد از مدرسه تنها باشم. پدرم همیشه مشغول اضافه کاری بود. مادرم هم یا به خرید می رفت یا با دوستانش «بریج» بازی می کرد. من اما خیال پردازی می کردم.

"تابستان ها، از خانه ییلاقی «کانکتیکت» به این مزرعه می آمدم  تا با پدربزرگم باشم که هر روز صبح هفت گاو شیرده را می دوشید. ناهارها برای خودم ساندویچ پیازدرست می کردم که عبارت بود از یک برش کلفت پیاز سفید بین دو تکه نان نرم.  دوسال آخر دبیرستان را به شبانه روزی «اکستر» رفتم که مدرسه سختی بود که هاروارد» درمقابلش مثل زنگ تفریح می ماند. من از این مدرسه متنفر بود. در آنجا ما صد تا شاگرد شکل هم بودیم که هردونفرمان دریک اطاق زندگی می کرد. تنهایی دراین فضا غیرممکن بود و من در طول این دوسال دربدر بدنبال یک ساعت تنهایی بودم.

"گاه یواشکی اطاق تکنفره خالی را پیدا می کردم و تا جایی که می توانستم در آنجا با خودم خلوت می کردم. حتی شنبه شب ها که بقیه بچه ها یا در زمین بسکتبال بودند یا فیلم های سینمایی تماشا می کردند، من در آن اطاق کوچک از تنهایی ام لذت می بردم. بعد ها در خوابگاه دانشگاه، گاه یک اطاق تکنفره برایم جور می شد وهمانجا با تمام متعلقاتم و ریخت و پاش هایم از تنهایی ام لذت می بردم.

"در دوران تحصیل در دانشگاه آکسفورد، یک دو خوابه داشتم که همه اش مال خودم بود. یعنی همه از همین اطاق ها داشتند. همانجا بود که شروع به نوشتن کتاب کردم و بالاخره بعد از فارغ التحصیلی مجبور شدم برخلاف میلم به دنبال کار بگردم.

"در آن زمان مردم زود ازدواج می کردند و من با همسر اولم ساکن شهر «ان آربور» شدیم. من آنجا در دانشگاه میشیگان ادبیات انگلیسی درس می دادم. از قدم زدن در تالار سخنرانی و صحبت در باره «جیمز جویس» و «ویلیام باتلر ییتس» لذت می بردم و اشعار «تاماس هاردی» و «اندرو مارول»  را بلند بلند می خواندم. این بخش از لذت های زندگی کم تر با تنهایی سرو کار داشت. اما وقتی به خانه می آمدم، بیشتر وقتم را در اطاق کوچک زیر شیروانی می گذراندم و روی اشعارم کار می کردم.

"زن باهوشم بیشتر اهل ریاضیات بود تا ادبیات. همین هم شد که ما ضمن زندگی با هم، کم کم از هم دور و دورتر شدیم. در همان دوران بود که ناچار برای اولین بار در زندگیم از رفت و آمد با دیگران لذت بردم.

"شهر کوچک «آن آربر» آن دوران، محل کوکتل پارتی های آخرهفته بود. من برای فراموشی ازدواج ناموفقم، تمام روزهای هفته را منتظر این پارتی های شلوغ بودم. زوج های دیگری هم می آمدند و ما تمام شب را به شراب خواری و حشر و نشر با آن ها می گذراندیم بدون آنکه روز بعد یادمان بیاید که چه گفته و چه شنیده ایم.

"بعد از شانزده سال ما بالاخره از هم جدا شدیم. من سال های بعد از آن هرچند تنها بودم اما از آرامش تنهایی برخوردار نبودم. من رنج و مرارت های زندگی زناشویی را با درد و مرارت های زندگی مستانه از طریق نوشیدن «بوربون» عوض کرده بودم.

"یک دوست دختر داشم که او هم از مشروب خوری لذت می برد و ما با هم روزی یک بطری ودکا را خالی می کردیم.

"کم کم شعر و شاعری از یادم رفت. الکی خوش بودم. در آن زمان جین کنیون شاگردم بود. او شعرمی گفت. مرا می خنداند و باهوش و روراست بود. یک شب ما با هم خوابیدیم و از وجود هم بی نهایت لذت بردیم.  چند شب بعد من از او دعوت کردم با هم شام بخوریم که در دهه هفتاد شامل صبحانه هم می شد!

"ما هفته ای یک بار همدیگر را می دیدیم. مدتی بعد این دیدارها بیشتر شد و کم کم صحبت ازدواج پیش آمد. اما خیلی زود موضوع صحبت عوض شد چرا که من ۱۹ سال از او بزرگ تر بودم. یعنی اگر عروسی می کردیم او خیلی زود بیوه می شد.

"دو سال بعد بالاخره ازدواج کردیم. و چند سال بعد میشیگان را ترک کردیم و به این مزرعه آمدیم. «جین» عاشق این خانه روستایی بود. من هرروز صبح یک فنجان قهوه برایش می آوردم توی رختخواب. او روزش را با راه بردن سگمان «گاس» شروع می کرد. بعد هرکدام از ما به اطاق کارمان در دورترین دو گوشه خانه می رفتیم تا روی شعرهایمان کار کنیم.

"من از اطاقم در طبقه دوم به منظره جاده باریک دهکده دوردست نگاه می کردم و پنجره اطاق او به منظره ای کوهستانی باز می شد. در این جدایی و تنهایی روزانه، هرروز صبح هریک از ما شعرهای تازه ای سرودیم.

"ناهار را در کنار هم می خوردیم بدون آن که حرفی رد و بدل کنیم. بعد بی هیچ کلامی کمی قدم می زدیم و بعد از یک چرت بیست دقیقه ای  انرژیمان را برای یک هماغوشی شورانگیز جمع می کردیم و بقیه روز را پشت میز کار در خلوت تنهایی به کار می پرداختیم.

"هر روز نزدیک غروب، من برایش کتاب می خواندم. قسمت هایی از اشعار «هنری جیمز» و نوشته های «ویلیام فاکنر» را برایش می خواندم. قبل از شام، مجله نیویورکر را ورق می زدم و سر شامی از کتلت گوشت، سس قارچ و مارچوبه های باغچه مان ، یک گیلاس شراب می نوشیدیم. 

"سرمیزشام درباره کارهای جداگانه روزنه مان صحبت می کردیم. عصرهای تابستان را در ساحل کوچکی کنار دریاچه، با صدای قورباغه ها می گذراندیم.

"«جین» حمام آفتاب می گرفت و من روی صندلی حصیری، کتاب می خواندم. گهگاهی هم با یک جهش  در آب های خنک دریاچه، با هم شنا می کردیم. آن شب ها شام سوسیس کبابی با شراب قرمزبود. 

"بعد از ۲۰ سال و یک زندگی زناشویی بی نظیر، نویسندگی و سرودن شعر روزانه در انزوای دوگانه مان، «جین» در ۴۷ سالگی  ازمرض سرطان خون درگذشت.  حالا بیش از دو دهه از مرگ او می  گذرد.

"امسال درسن هشتاد و هفت سالگی چنان درسوگ او نشسته ام که تا امروزسابقه نداشت. مریض بودم و درخیال خودم در بستر مرگ.

"تمام روزهای آخر زندگی او درکنارش بودم. از اینکه او به این جوانی می میرد اندوهگین بودم و تمام دقایق آن روزها را با او می گذراندم که تا شاید نبودش را جبران کند.

"روز والنتاین امسال درسوگ او نشستم. دلتنگ آن  شدم که چرا او در روز مرگ کنارم نخواهد بود."