هوبیار

مرتضی سلطانی

 

اسمش "هوبیار" بود. کارگری زاهدانی که با ما کار میکرد، توی سردخانه.

این روزها با خبرهای تلخِ سراوان، دائم تصویر هوبیار در ذهنم جان میگیرد: قد بلند، با چهره ای سبزه رو و تکیده که مشقت های روزگار روی آن شیار انداخته بود و محاسن بلندی که همیشه به طرز وسواس آمیزی به آن عطر گل محمدی میزد.

کف دستانش را همیشه حنا میگذاشت که علتش معتقدات مذهبی نبود، بلکه حنا را عایقی میدانست که نمیگذارد دستان زحمتکش اش تاول بزند یا پینه ببندد.

همیشه لباس بومی بلوچی به تن داشت همان لباسهای بلند و گشاد و خوش رنگ. نگاهش همیشه خجول بود، بویژه وقتی می آمد بین کارگران زن و گاهی چنان حضور ناپیدایی داشت که می پنداشتی اصلا وجود نداشته.

هوبیار البته مثل تمام مردم محرومیت کشیده و رنج کشیده آن سامان کم توقع بود و پرطاقت.

یکبار که از گزند باران به اتاقش که درگوشه همان سوله ی محل کارمان بود پناه بردم، به فاصله ی خوردن یکی از آن چایی های کمرنگ به چشم دیدم که این اتاق محقر که تمام خانه و کاشانه ی اوست هیچ کم ندارد از آن کپرهایی که میگفت خویشانش در آنها زندگی می کنند.

هوبیار کم حرف بود اما گاهی که سرِ درد دل را باز میکرد آن زخم کهنه دهان می گشود: زخم کهنه ی سالها تبعیض و فقر و محروم ماندن از ابتدایی ترین نیازها.

حرفش به اینجاها که می کشید همیشه صدایش می لرزید و بغضی دردآور را قورت میداد.

همین تک افتادگی و حس تلخِ خود غریبه پنداری بود که هوبیار را برای هر حرکتِی در جهتِ پذیرش در جمع تشویق میکرد و البته از پیش معرفت و مهربانی اش کار خودش را کرده بود و هوبیار برای ما یکی از خودمان بود.

هوبیار نازنین سالهاست به زاهدان برگشته و چه بسا یکی از همان سوخت برهایی باشد که هر روز جان را با نان معاوضه می کنند.