خداحافظ استانبول

بهار

 

   پارسال همین اوایل اسفندماه بود که با مادر و پدرم رفته بودیم کیش، دختر عمه ام کیش زندگی می کرد و ما هم یک هفته ای برای استراحت و دیدارش به آنجا سفر کردیم. هوا در مطبوع ترین حالتش بود، بوته ها پرگل و آفتاب بی دریغ بود و نسیم دریا شب و روز می‌وزید. همه چیز به قدری زیبا بود که احساس می‌کردم خواب می‌بینم.

   وقتی رسیدیم خبر ورود ویروس کورونا به ایران تایید شد و همه حسابی ترسیده بودند. همه درحال خرید الکل بودند و درنتیجه ما‌هم از دریا رفتن و گردش کردن درست و حسابی منع شدیم. اما همه چیز به قدری دوست داشتنی بود که ترس، ما را از لذت بردن از سفر دور نکرد.

   گوشی های هوشمند این روزها همه چیز را به ما یادآوری می‌کنند؛ صبح امروز آیفونم یادآوری کرد که پارسال در همین روز عکسی گرفته ام از یک نیمکت بتنی سبز رنگ که قرار بوده شبیه تنه درخت باشد، اطرافش بوته‌های بلند گل کاغذی دیده می‌شود که زیباترین رنگ سرخابی جهان را دارند. سایه اش بر نیمکت افتاده است.

    با نگاه کردن به عکس همان لحظه نسیمی صورتم را نوازش کرد، گل‌ها در دیده ام شروع به حرکت کردند و صدای پرنده های گوناگون تمام فضای ذهنم را پر کرد. بوی دریا را حس می‌کردم. چه قدر به نظرم این عکس دورتر از یک سال پیش گرفته شده است. یک سال عجیبی که همه مان در تمام جهان تجربه اش کردیم پر از ترس‌ها‌، نگرانی‌ها‌ و از دست دادن‌ها.

   پارسال در این روزها به قدری خوشحال بودم که نمی‌توانستم خوشحالی‌ام را پنهان کنم. او بعد از دو سال به زندگی‌ام برگشته بود. صبح‌ها که چشمانم را باز می‌کردم لبخند می‌زدم، در دلم قند آب می‌شد که یک روز دیگر رسید روزی که ما دور از هم، اما در فکر هم را سپری می‌کنیم. صبح‌ها به هم زنگ میزدیم و صبح به‌خیر می‌گفتیم، شب‌ها هم قبل از خواب "ویدیو کال" می‌کردیم.

   آن روز‌ها نمی‌‌دانستیم قرار است یک سال و بیشتر را با ویروس کورونا بگذرانیم. قرار بود "وقتی کورونا تمام شد" همدیگر را در استانبول ببینیم. بعد از گذشت یک‌سال حالا همگی می‌دانیم که این جمله چه قدر خنده دار بود و هیچ‌کدام نمی‌دانستیم. شش ماه باهم حرف می‌زدیم تا اینکه دوباره نشد. برای دومین بار از دستش دادم. تلاشم را کردم و نشد.

   دیروز پدرم به خانه آمد، خوشحال و پر انرژی بود، چندماهی ست در یک دعوای کاری افتاده ست و خیلی کلافه اش کرده. پرسیدم: "درست شد؟"گفت:" نه." گفتم: "پس بعد این همه تلاش باختی."  گفت :"باختم اما مهم اینه که تمام تلاشم رو کردم." گفتم "مث من" لبخندی زد سرش را بالا گرفت و مهربان نگاهم کرد گفت:"مث تو".

   در این شش ماهی که گذشت مثل آن روزها که در کیش بودیم و بعد از آن خوشحال نبودم و نیستم. صبح ها که بیدار می‌شوم انگیزه ام برای بیرون آمدن از تخت محدود می‌شود به اولین شاگرد آن روزم. اما با دقت که فکر می‌کنم ناراحت هم نیستم. از دیروز بهتر فهمیدم که چرا این بار خیلی ناراحت نیستم چون این بار می‌دانم که از دستش دادم اما تمام تلاشم را کردم.